این داستان تقدیم به شما
روز یکشنبه بود و مادرم گفت برو از خاله میترا پارچه هایی را که سفارش دادم بگیر بیار خاله میترا زن خوشگل وخوش هیکل در حد مانکن های توپ بود
منم از خدام بود چون خیلی جذاب بود.کلید خونشو هم داشتم بهم گفته بود هروقت خونه نبودم با کلید در رو بازکن ولی من توجه نمیکردم همیشه سر زده میرفتم این بار هم رفتم ولی اینسری که در رو باز کردم دیدم خالهمیترا تنها نیست با یه مرد نشته اونم با لباس های راحت یه لحظه میخواستم بگم این مرد کیه و جرات نکردم
خلاصه من زل زده بودم به اون مرده که خاله میترا بهم گفت یه خواهشی دارم گفتم چه خواهشی؟
گفت برو از فلان کس فلان چیز رو بگیربیار واسه من ولی من در این شرایط نمیخواستم برم بیرون دوست داشتم
ببینم چیکار میکنن با اون مرد غریبه خلاصه همین جوری داشت خواهش میکرد منم مجبور شدم قبول کنم.
رفتم بیرون خلاصه حس کنجکاوی مرا کشته بود و از طرفی علائم جنسی هم یکم نمی گذاشت فکرم آسوده
باشد تا سر کوچه که رسیدم گفتم من که پول ندارم و این بهترین بهانه بود واسه برگشتن
برگشتم و در رو باز کردم و دیدم که خدایا…..
خاله میترا و اون مرد غریبه همین جوری دارن میخورن چه بخور بخوری
حداقل از من خجالت بکشید ولی متوجه من نشده بودند منم آب دهنم داشت میریخت دوست داشتم منم
بخورمش
خدایا چی میشه منم بخورم ولی مطمئن بودم نمیشه خلاصه مجبور بودم نگاه کنم که اینها بخورن که یه دفعه
اون مردد غریبه متوجه من شد وگفت پسر تو برگشتی؟
میترا خودشو جمع و جور کرد و گفت یوسف چرا برگشتی؟
گفتم خاله میترا پول ندارم اون مرد غریبه گفت میترا این پسر دیده بزار بیاد اونم یکم حال کنه و بخوره وای چه
فرصتی اصلا باورم نمی شد
رفتم نزدیک تر دیدم غذاشون پیتزاست
خیلی دوست داشتم پیتزا بخورم
میترا برگشت گفت: بخشید یوسف جان دوتا بیشتر نخریده بودم و اینم شوهرمه از عسلویه برگشته
اون موقع 10 سالم بود و میترا خاله واقعی من نبود من همیشه از اون پارچه میگرفتم و میدادم به مادرم و مادرم
میدوخت و تحویل میداد به خاله میترا.
نوشته: چشم و گوش بسته
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید