این داستان تقدیم به شما

هوا خیلی سرد بود احساس میکردم پاهام بی حس شدن کف کفشهام سوراخ بود برف به داخل کفشم راه پیدا کرده بود نای راه رفتن نداشتم اتوبوس لعنتی نمیومد از طرفی کارم دیر شده تمام حواسم پیش حسین اقا بود میدونستم وقتی برسم کارگاه باید منتظر غرغرهاش باشم ،دیگه واقعا خیلی دیر شده بود هرجوری بود راه افتادم به سختی قدم بر میداشتم واز سرما تمام تنم می لرزید فقط به عشق دختر کوچولوم بهار قدم بر میداشتم
وقتی رسیدم کارگاه سی و پنج دقیقه از شروع کار گذشته بود تا وارد کارگاه شدم حسین اقا با اخمهای بهم گره خورده به طرفم امد
یه نگاه به ساعت بنداز خانم تنها الان چه وقت سر کار امدنه ؟
بخدا حاج اقا صبح زود از خانه زدم بیرون اما اتوبوس نیامد مجبور شدم تمام راه رو پیاده بیام
به من ربطی نداره تو با چی میخوای بیای سرکار اگه یک بار دیگه دیر بیای اخراج میشی
چشم حاج اقا دیگه تکرار نمیشه
درضمن یک ساعت از حقوقت کم میشه
اما حاج اقا من سی و پنج دقیقه دیر کردم چرا شما میخواین یک ساعت کم کنید ؟
یک ساعت کم میکنم که دیگه دیر نکنی اگه ناراحتی حساب وکتابتو بکنم دیگه نیا
 
باشه حاج اقا عیب نداره هر چی شما بگین
لباسامو عوض کردم مشغول کار شدم خیلی حالم گرفته شد ،همکارم گفت پیر سگ اصلا وجدان نداره پاش لب گوره اما فقط به فکر پول در اوردنه
عیبی نداره بالاخره ماهم خدایی داریم
چی میگی خانم تنها کدوم خدا؟خدا مال این پول دارهای بی درده
کفر نگو خانم محمدی خداروشکر کن چون همیشه بداز بدتر هم وجود داره
برو بابا چه دل خوشی داری تو خانم تنها
شوهرت تصادف کرد مرد گفتی خواست خداست داری به بدبختی اینجا کار میکنی که فقط خرج مادر و دخترتوبدی ،نه تفریحی نه استراحتی نه ……
خوب چکار کنم خانم محمدی مگه کاری جز شکر خدا میتونم بکنم؟
منم دوست دارم در رفاه باشم ودخترم خوشبخت بشه ولی وقتی سرنوشتم اینه باید چکار کنم؟
ببین خانم تنها جان سرنوشت هر کس دست خودشه وخودش مسئول خوشبختی یا بد بختیش هست
بنظر من اصلا خدا وپیامبر وجود نداره تمام این داستانها برای گول زدن ماست
وای توبه کن خانم محمدی این چه حرفیه اصلا ولش کن بیا دیگه در این مورد حرف نزنیم کارمونو بکنیم
عادت کردی به بد بختی باشه بابا اصلا دیگه حرف نمیزنم اصلا به من چه که حسین اقا حقتو میخوره
منظوری نداشتم خانم محمدی من میگم فقط به عقاید هم احترام بذاریم
باشه برو با عقایدت خوش باش تنها جون
مشغول کار بودم که از دفتر حاج اقا صدام زد
بله حاج اقا
بشین
 
راستش خانم تنها بازار چند وقتی هست کساده وفروش پایین امده مجبورم تولید رو کم کنم وطبیعتا وقتی تولید کم بشه باید نیروی کارهم کم بشه خواستم بگم که تا اخر هفته باشما تصویه حساب میکنم و دیگه نیازی به شما ندارم
اما حاج اقا من به این کار احتیاج دارم شما خودتون که در جریان هستین من دارم خرج مادر و دخترم رو میدم اگه بی کار بشم اجاره خانه رو چکارکنم توروخدا حاج اقا منو اخراج نکنید قول میدم دیگه دیر نمیام حتی یک ساعت هم بیشتر کار میکنم خواهش میکنم
خانم تنها منکه گفتم بازار خرابه ربطی به دیر امدن امروزت نداره
حالا گریه نکن اشکاتو پاک کن برو سرکارت ببینم چی میشه
از دفتر امدم بیرون خانم محمدی گفت چی شده چرا اینقدر داغونی ؟
جریانو بهش گفتم گفت باز معلوم نیست چه نقشه ای داره مردیکه حریص احتمالا میخواد حقوقو زیاد نکنه دنبال بهانه است
گفتم خدا کنه همینطور که تو میگی باشه اخراجم نکنه اگه اخراج بشم به معنای واقعی بی چاره میشم
کار تموم شد کم کم همه داشتن از کارگاه میرفتن
حسین اقا گفت خانم تنها لباستو عوض کردی بیا دفتر
چشم حاج اقا الان میام
قلبم داشت تند تند میزد همش به این فکر میکردم میگه اخراجی

 
رفتم توی دفتر
همه رفتن؟
بله حاج اقا رفتن
بشین الان میام
حسین اقا کارگاه رو چک کرد بعد درب ورودی رو از داخل قفل کرد امد به سمت دفتر
خیلی به حرفهات فکر کردم خانم تنها واقعا شرایط سختی داری وبه این کار احتیاج داری برای همین اخراج نمیشی
خداخیرت بده حاج اقا واقعا ممنونم
اما موندنت توی این کارگاه یه شرطی داره خانم تنها
چه شرطی حاج اقا؟
کنارم نشست دستشو گذاشت روی پام قلبم از ترس داشت از کار میفتاد
شرطم برای کار اینه که باید باهات سکس داشته باشم
وقتی این حرفو شنیدم دنیا روسرم خراب شد احساس میکردم خوابم گیج و گنگ شده بودم که یهو دیدم دست حسین اقا رو سینمه
خواستم دستشو هل بدم اما نگذاشت
شهوت چشماشو گرفته بود
هرچی التماس کردم فایده نداشت به زور دکمه هامو باز کرد منو خوابوند کف دفتر تمام بدنم می لرزید اصلا نفهمیدم کی لباسشو دراورده
لخت افتاده روم سینه هامو میخورد و همزمان سعی داشت شلوارمو دربیاره
به سقف خیره شده بودم اشکام از گوشه چشمام می ریخت وهمش حرفهای خانم محمدی توی ذهنم رژه میرفت
تواون لحظه پرسیدم خدایا تو واقعا کجایی چرا الان کمکم نمیکنی؟
همونجور که به دیوار نگاه میکردم و با چشمای پر از اشک با خدا حرف میزدم ورود کیر حسین اقا رو به کوسم حس کردم آخرین تقلای من فشار ضعیفی به بازوهاش بود و بعد از اون مثل یه بره زیر یه گرگ سیاه تکون میخوردم و عضله‌های بی‌ جونم زیر پوست سفیدم موج میخورد و کصم بدون اختیارمن داشت خیس میشد. خودم رو به کیر حسین اقا سپردم و جنده شدنم رو باور کردم و کیر حسین بود که همچنان تا انتهای کوس من میرفت و منو تسلیم تر میکرد…
 
 
نوشته: تنها

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *