این داستان تقدیم به شما
من هیچ وقت خودم رو به یک معلم عادی بودن اونهم به شکل سنتیش محدود نکردم؛ توی کلاس روبروی دانش آموزا نشستن و تلاش برای متعهد کردنشون به درس خوندن چیزی نبود که من رو اقناع بکنه. همین باعث میشد که به تمامی جوانب تخصصم مسلط باشم. گرامر، ادبیات انگلیسی و سبک های اون از جمله مباحثی هست که اطلاعات جامعی در موردش دارم و از به اشتراک گذاشتنش لذت میبرم. و اما قسمت شیرین نوشتن روی تخته سیاه. مطمئنم که برای اینکار ساخته نشدم…
***
بالاخره بعد 20 سال مهندسی تصمیم به تغییر گرفتم و اینکارو با عوض کردن شغلم شروع کردم. پس رفتم تربیت معلم و مدرکم رو بعنوان یه معلم خصوصی گرفتم. بعد کمی بالا پایین کردن تو دبیرستانای دخترونه ی محلمون به این نتیجه رسیدم که میتونم برای هرکسی که میخواد به مدارج بالایی برسه معلم خوبی باشم. پس یه تبلیغات مختصر در مورد توانمندی ها و خدماتم، توی روزنامه های محلی چاپ کردم؛ چون بر اساس تجربیات دانش آموزی خودم مطمئن بودم که مدرسه به خودی خود نمیتونه کسی رو به جایگاهی که دنبالشه برسونه. من میخواستم به کسایی که قصد یادگیری چیزهایی فراتر از درس و مشق روزانه رو دارن کمک بکنم ولی هیچوقت به مخیلمم خطور نمیکرد که این فراتر میتونه شامل چه چیزهای دیگه ای باشه!
اساسا آدمی احساساتی نیستم ولی وقتی هفته ی قبل شنیدم که اولین شاگردم به دست مادر خودش کشته شده، شدیدا شوکه شدم. همین باعث شد یه فلش بک به گذشته بزنم و خاطراتش رو مرور کنم؛ اکثرا وقتی پیشم میومد لباس فرم تنش داشت. اون مدرسه ی عمارت مانند مزخرفش باوجود شهرتش به خاطر معیار های کلاسیک و همچنین دامنای کوتاه لباس فرمشون واقعا رقت انگیز بود. تو مرور خاطرات گذشته فکر کردن به دسته ای از شاگردات یه چیزه و فک کردن به اونی که تنها کسیه که شمارشو تو فیوریتت داری یه چیز دیگه. روزی که غایب بود فکر کردم که احتمالا بخاطر تعطیلات آخر هفته است و طبیعتا الان در حال خوش گذرونیه ولی همیشه همه چیز به اون قشنگی که فکر میکنیم پیش نمیره.
“امیلی” صاحب بیان مسحور کننده ای بود و کاملا شمرده حرف میزد و از طرفی نسبت به بقیه لهجه ی بهتری داشت. موهای بلوند لخت و بلندش که همیشه مش میکرد زیبایی خاصی به چهره اش میداد و از چشمای آبیش مهربونی و باهوشی میبارید.
– مستقیم از مدرسه اومدی؟!
سوال احمقانه ای بود. ولی اون لبخند زیبایی زد و پوشه ای که دستش بود رو بهم داد.
پیراهن آبی کمرنگ اتوکشیده ای تنش داشت که عمدا چند سایز بزرگتر انتخاب شده بود و جز جای برآمدگی سینه هاش چروک دیگه ای نداشت. سه تا دکمه ی بالای پیراهنشم باز کرده بود تا سایز سینه هاشو به رخ بکشه و عملا تنها قسمت متفاوت ولی جذاب فرمش بود.
خیلی سعی کردم که به پاهای سفید و کشیدش نگاه نکنم ولی واقعا غیر ممکن بود. دامنی نیلی تنش داشت که پایینش گشاد تر میشد و به زور تا بالای رونش میرسید. و اما اون جورابای نخی بلندی که تا بالای زانوش بود، ظاهرا ترکیبش با اون دامن صرفا به این دلیل بود که قلبمو به تپش بندازه و میلی رو در من به وجد بیاره که تا به اونروز از وجودش خبر نداشتم.
شدیدا به حرفه ای بودنم اعتقاد داشتم ولی در عین حال میدونستم که عملکرد مثبم در مورد اولین شاگرد میتونه راهی برای شناخته شدنم باشه؛ چراکه تبلیغات دهن به دهن بهترین و موثرترین نوع تبلیغه.
بعد حدود نیم ساعت تدریس که شامل معرفی کردنم میشد همه چی داشت به خوبی پیش میرفت و فک کردم بد نباشه که به یه قهوه دعوتش کنم. طبق انتظارم از مهمون نوازیم تشکر کرد. پس تنهاش گذاشتم و رفتم آشپزخونه تا قهوه رو آماده کنم.
وقتی که برگشتم حسابی سوپرایز شدم. اون، پاهاشو بلند کرده بود و روی صندلی کناری گذاشته بود که باعث میشد دامنش عقب تر بره و قسمت بیشتری از پاهاش دیده بشه. ترکیب رنگ جورابای تیرشم با رون و ساق سفیدش منظره ی جذابی رو ساخته بود.
– امیدوارم از راحتیم دلخور نشده باشی.
– نه عزیزم اینجا رو مثل خونه ی خودت بدون.
رفتم روی صندلی روبروییش نشستم و فنجونا رو روی میز گذاشتم.
نگاه خریدارانه ی مختصری به سرتاپاش انداختم. اون پاها و مخصوصا رونای سفید و براقش مثل پرتوی نوری تو دل تاریکی بود و ذهنمو شدیدا درگیرش خودش میکرد.
مثل تین ایجرای موذی دوباره به پاهاش نگاهی انداختم ولی بلافاصله نگاهمو دزدیدم. از اینکارم یه جور احساس گناه میکردم. ولی بالاخره صدای خودشم در اومد.
– مشکلی پیش اومده؟
– جانم؟!
– پاهام مشکلی دارن؟!
– چی؟! نههه. چطور مگه؟!
صورتم گر گرفته بود و از خجالت سرخ شده بودم. به همین سادگی و تنها با نگاه کردن، به رابطه ی معلم شاگردیمون گند زده بودم و اصلا حس خوبی نداشتم. اونم وقتی که دید هول کردم نگاه عصبانیش جاشو به یه جور شیطنت توام با عشوه گری داد. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که پاهاشو کمی از هم باز کرد و شروع کرد به ناز کردن و مالوندن رونش. حالا میشد به راحتی خشتکش و لای رونایی رو که ظاهری خوشمزه داشت، دید.
اون لحظه حال آدمیو داشتم که بخاطر دید زدن اونم بدون نیت خاصی تصادف کرده باشه. پس بهتر بود دیگه بیشتر از این نگاش نکنم.
نیازی به صحبت کردن نبود. چشماش باهام حرف میزد:
” نیم ساعته که کسمو به آتیش کشیدی. اگه واقعا دوس داری ببینش فقط باید ازم بخوای!”
اره خب اگرم واقعا اینا رو به زبون میاورد بازم حق داشت. من در طول اون نیم ساعت یکی دوباری بهش زل زده بودم. شایدم سه بار. چه میدونم شایدم کمی بیشتر! ولی لازم بود که هرچی زودتر غائله رو ختم بخیر کنم و تا الانشم به اندازه ی کافی موقعیتمو به خطر انداخته بودم.
– امیدوارم بی ملاحضگیمو ببخشی. فقط یه سوءتفاهم ساده بود.
دیگه چی داشتم که بگم؟! با این وجود امیلی خیلی عادی پاهاشو باز تر کرد و دامنشم بالا کشید. بعدش یه قلپ از قهوه اش خورد و بطور مشکوکانه ای بهم نگاه کرد. انگار خودشم میدونست که دارم چقد زور میزنم که دوباره نگاش نکنم.
منظره ی بی نظیری که جلوم بود با اون عشوه هایی که امیلی میومد باعث شد کیرم علیرغم اینکه خیلی سعی کردم حرمتا رو نگهدارم و حتی بهش فکرم نکنم، برای اولین بار یه تکونی بخوره. دیگه گرگ بارون دیده شده بودم و محال بود دم به تله بدم. حداقل خودم که اینطوری فکر میکردم! از طرفیم انقدری سگ حشر نبودم که با دیدن پرو پاچه و چنتا عشوه ی خرکی دین و ایمونمو ببازم.
– استیو میتونم یه سوال ازت بپرسم؟!
– البته عزیزم.
– تا حالا پیش اومده که با شاگردات کاری بکنی؟!
دقیقا میدونستم منظورش چیه ولی خودمو زدم به کوچه علی چپ؛ چون اوضاع داشت از کنترل خارج میشد و باید هرچه زودتر جمعش میکردم.
– خودتو به اون راه نزن. تو یه معلم خصوصی هستی و فک نکنم که قوانین آموزش و پرورش شامل حالت بشه.
– راستش تو اولین شاگردمی.
– جدا؟! نمیدونستم.
– خب حالا منظورت از قوانین عادی چی بود؟!
– تو مدرسه “زهرا” و “ایزی” میگفتن که طبق قانون، ما نمیتونم اونکارو با معلمامون بکنیم. ولی فک نکنم همچین قانونی در مورد معلم خصوصی هم وجود داشته باشه…
هنوز حرف زدنش تموم نشده بود که متوجه شدم داره با دکمه های پیرهنش بازی میکنه و خیلی سعی کردم که برخورد درستی داشته باشم. از طرفیم هنوز پاهاش باز بود که اگه راستشو بخواید کم کمک داشت غلغلکم میداد. کیرمم شق شده بود و نمیتونستم از جام تکون بخورم. اگرم میموندم که این داستانا رو داشتم. عملا تو بد مخمصه ای گیر کرده بودم. نه راه پیش داشتم و نه راه پس! هرکاریم کردم این معامله ی ما نخوابید که نخوابید. آخه بدبختی این بود که با وجود امیلی که یه مترم باهام فاصله نداشت نمیشد به چیز دیگه ای هم فکر کرد و هرچقد بیشتر زور میزدم که فکرمو ازش دور کنم کمتر به نتیجه میرسیدم.
زیادی لفتش داده بودم و باید یه غلطی میکردم. بدجور اعصابم به هم ریخته بود که امیلی آخرین قلپ قهوشم و خورد و تو چشام نگاه کرد.
– استیو شق کردی؟!
– چیی؟؟؟ نهههه
– راست کردی دیگه. زیرش نزن.
– فک کنم بهتره برگردیم سر درسمون.
– نه. این باحال تره.
– ببین امیلی …
نذاشت حرفمو تموم کنم. بلند شد و صندلیشو اورد نزدیکتر. بغلم لش کرد و پاهاشو روی پام انداخت، طوری که رون لختش به پاهام چسبیده بود و از طرفیم دستشو انداخت دور کمرم. بوی عطرش مشامم رو پر کرده بود. ترکیبی بی نظیر که بوی گل رز و توت فرنگیش محسوس تر بود.
– میخوام همینجا لباسامو دربیارم. فقط حواست باشه که یه وقت نیفتم.
کیرم به شلوارم فشار میاورد و بدجور شوق رهایی داشت! ضمنا میدونستم که این اتفاق محاله مگه اینکه امیلی بیخیالم بشه و بره تا بتونم یه جق خوب بزنم یا تسلیم شم و آتیششو بخوابونم.
– فک کنم بهتر باشه خودم ابتکار عملو به دست بگیرم و روت بشینم. شاید اینجوری بهتر با مسئله کنار بیای.
بهش خیره شده بودم و حرکاتشو دنبال میکردم که دو طرف دامنشو گرفت و با ظرافت خاصی پایین کشید. منم همچنان مظلومانه و بدون هیچ کاری پایین اومدن دامن و شورتشو نگاه میکردم که بهم نزدیکتر شد و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیرهنش. حالا تنها چند سانتی متر باهام فاصله داشت و همین ترغیبم میکرد که لپای چاق و چله ی کونشو تو دستام بگیرم. از طرفی، تقرییا پیرهنشو درآورده بود و میتونستم سوتین سفیدشو که یه جفت سینه ی بلوری رو توش قایم کرده ببینم.
کیرم بدجور بهم فشار میاورد و باید آزادش میکردم. پس همزمان که یکی از لپای کونشو میمالیدم با اونیکی دستم زیپ شلوارمو باز کردم تا لاقل کیرم یه نفسی بکشه. حالا دوتا لایه پارچه ی نازک نخی تنها چیزی بود که بین ما فاصله مینداخت. باز شدن سوتینشم کافی بود تا نفسم بند بیاد و قلبم به تاپ بیفته.
محو اون سینه های زیبا و عطر تنش بودم که دست به کار شد و خودشو بهم نزدیکتر کرد. اون سینه های خوردنی رو به صورتم چسبوند و کیرمو که پیشابش شورتمو خیس کرده بود تو مشتش گرفت.
سینه های سربالایی داشت که با نوکی شق و هاله ی صورتی دورش بیش از حد خواستنی بود و لب و دهنم رو به خوردنشون دعوت میکرد. وقتی لبام رو دور سینش حلقه کردم آهی از سر رضایت کشید و دستشو برد توی شورتم. گرمای دست نرم و لطیفشو حس میکردم که کیرمو در آغوش گرفته و حسابی میچلوندش که خودشو جلوتر کشید و کس نازشو روی کیرم گذاشت.
هنوز لبام روی سینه هاش بود که لپای کونشو گرفتم و به خودم فشارش دادم تا کیرمو که حسابی خیس بود به کسش بمالم و بعدش با یک فشار توی بدنش نفوذ کردم. گرما و تنگی کس خیسش نفسمو بند آورده بود و منو تو خلسه ای بی نظیر فرو میبرد. اونم با تکونای کونش همراهیم میکرد و ناله های شهوانیش کل فضا رو پر کرده بود.
دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و با سرعت و فشار بیشتری کسشو به کیرم فشار میداد. منم بیکار نبودم و گوش و گردن نازشو لیس میزدم و در عین حال نوک سینه های خوردنیشو بین انگشتام گرفته بودم و خیلی آروووم میمالیدم. کیرم حسابی داغ کرده بود و هر لحظه امکان داشت که ارضا بشم ولی تمام سعیمو میکردم تا بیشتر دووم بیارم و لذت بیشتری ببرم.
فشار کس تنگش از یه طرف و حشر بالای خودم باعث میشد که کیرم اون تو له بشه و همین دیوونه ترم میکرد و با هر بالا و پایین کردنش یه قدم دیگه به ارگاسم نزدیکتر میشدم. دستی لای موهاش کشیدم و بین انگشتام گرفتمش تا لذت این سکس رو با کمی حس عاشقونه ترکیب کنم.
یه ربع بیست دقیقه ای از شروع سکسمون میگذشت و جفتمونم خسته شده بودیم. حرکات سریع امیلی هم جاشو به حرکاتی آروم و رمانتیک ولی با فشار بیشتر داده بود. لبای نرم و لطیفش رو بین لبام گرفته بودم و کون و سوراخشو نوازش میکردم. گهگاهیم فشار کمی به سوراخ کونش میاوردم که انتظار داشتم اعتراض کنه ولی در کمال تعجب ناله هاش بیشتر شد و حرکاتشم تند تر کرد. انگشتمو کامل توی کونش کرده بودم و آروم براش تلنبه میزدم که تنگ تر شدن کسش رو حس کردم.
عضلاتش منقبض شده بود و لرز خاصی تو بدنش داشت. کسش بدجوری داغ کرده بود که یه فشاری بهم آورد و ارضا شد. این حرکتش باعث شد که بلافاصله آب منم با فشار زیادی توی کسش خالی شه. طوری همدیگرو بغل کرده بودیم و میچلوندیم که هرلحظه احتمال داشت صندلی بشکنه و پخش زمین شیم. ولی شانش آوردیم و همه چی به خیر گذشت. بعد ارضا شدنم باز تو بغل هم مونده بودیم و با حرکاتی عاشقونه همدیگرو نوازش میکردیم.
خودمونو جمع و جور کردیم و اونم به مادرش زنگ زد بیاد دنبالش. بعد سکس هم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده بود. ولی باید سکوتو میشکستم و حرفی میزدم.
– امیدوارم که دیگه این اتفاق تکرار نشه.
– ولی فک کنم داشتی حسابی حال میکردیا.
– دیگه اهمیتی نداره.
– اره. فک کنم حق با توئه.
سریع بلند شد و لباساشو تنش کرد. همونجا وایستاده بود و با لبخندی شیطانی نگام میکرد.
– راست میگی. این اتفاقا نبایدم دوباره تکرار بشه. چون حالا دیگه جفتمونم میدونیم که دنبال چی هستیم و قراره کارای بهتری بکنیم …
ترجمه: سامی اینگیلیش
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید