این داستان تقدیم به شما

با سلام داستانی که براتون مینویسم اتفاق واقعی هست که توی سن سیزده سالگی برام اتفاق افتاد و اکنون که نزدیک به سی سال از اون خاطره که هیچوقت فراموشم نمیشه تا حالا روی زندگیم تاثیرگذار بوده واز من یه زن حشری و تشنه و آلوده شهوت ساخته و حالا شرح ماجرا: دایی من که قسمتی از اسم واقعیش محمد هست با وجودیکه تازه ازدواج کرده بود اما هنوز دست از دختربازی ورابطه جنسی با دخترها و حتی زنهای شوهردار بر نمیداشت و اینکار را دور از چشم زنش انجام میداد ویکبار وقتی من خونه خودمون توی زیر زمین داشتم برای امتحان خردادماه که کلاس دوم راهنمایی بودم داشتم درس میخوندم و متوجه هیچی نبودم اما ناگهان صدای دایی محمد رو شنیدم که با کسی صحبت میکرد با وجودیکه مادرم خونه نبود و من تنها بودم تعجب کردم و حواسم از درس پرت شد خوب که گوش واسادم متوجه شدم داره با یه زنی حرف میزنه همه خانواده میدونستن که دایی محمد اهل چه کارهایی هست من هم به مقتضای سنم یه چیزهایی شنیده بودم اما اون روز دایی چطوری وارد خونه ما شده بود را نمیدونستم اما بعد فهمیدم از روی کلیدحیاتمون برا خودش کلید ساخته تا وقتی که خونه ما کسی نیست دوست دختراش را خونه ما بیاره . خلاصه من یواشکی از پله زیر زمین بالا رفتم صدای خنده وشوخی داییم با اون زنه می اومد کنجکاو شدم و یواش یواش به سمت صدا رفتم اما طوری که من نبینن اونا رفته بودن توی اتاق پذیرایی من هم خیلی اهسته که توی دیدشون نباشم پشت پنجره حیاط خلوت رفتم و سرک کشیدم وقتی زن همسایه دیوار به دیوارمون را لخت توی بغل دایی دیدم هول شدم دهنم خشک شده بود ومیلرزیدم اما چشم از اونا بر نمیداشتم شهناز خانوم داشت قربون صدقه کیردایی محمد میرفت و میگفت اگه زنت بخواد سهمیه منو از این کیر کلفت قطع کنه چیکار کنم من فقط با کیر تو ارضا میشم شوهرم نمیتونه منو راضی بکنه دایی هم میگفت من هم نمیتونم از تو دل بکنم
 
بعد یکمرتبه دایی بلند شد و من هم اون کیر کلفت ودرازش رو دیدم با اون کله چماقی که داد دست شهناز خانوم براش ساک بزنه البته اون زمان من اصطلاح ساک زدن رو نمیدونستم و فقط کیر دایی را توی دهنش کرده بود و خایه های درشت دایی هم توی دستش بود من هم از پشت پنجره مشغول دید زدن بودم و داشتم تحریک میشدم و بعد از چند لحظه دیدن اون صحنه شورتم خیس شد البته داشتم با انگشت با خودم ور میرفتم نفسم بند اومده بود شیطون چنان توی جلدم رفته بود که یه لحظه بسرم زد من هم برم پیش اونا اما میترسیدم از یه طرف خیالم بابت مادرم که به اتفاق خواهربزرگم برای خرید سیسمونی بازار رفته بودن و ظهر هم قرار بود بره خونه خواهرم پدرم هم بازاریبود و معمولا ساعت یک ظهر به بعد می اومد خونه برادرم که خدمت سربازی رفته بود بنابرین خیال من خم راحت بود و دوست داشتم همه چیز رو ببینم وقتی دایی لنگهای شهناز خانوم را بالا برد فهمیدم میخواد چیکار بکنه اما نمیتونستم کامل ببینم من هم شورتم را بیرون کرده بودم و ضمن خودارضایی قربون صدقه کیر دایی محمد میرفتم و آروم آروم میگفتم دایی جون من رو هم بکن دیگه مثل دیونه ها شده بودم هیچ اختیاری از خودم نداشتم بعد از اینکه سه بار آبم اومد بی حس وحال باکون لختی توی حیاط خلوت ولو شدم طولی نکشید که صدای آخ واوخ دایی و شهناز خانوم بلند شد حالا دیگه به شهناز خانوم حسودیم میشد و دوست داشتم من جای او توی بغل دایی محمد باشم من دوباره سرک کشیدم اما دایی متوجه پشت پنجره شد اما جلوی شهناز به روی خودش نیاورد چون من را دیده بود دایی بلافاصله بلند شد و من یه بار دیگه کیر خوشگلش رو دیدم شهناز هم بلند شد و دایی بهش گفت ممکنه خواهرم اینا برگردن بهتره که تا کسی مارو ندیده بریم انگار شهناز جنده هنوز راضی نبود دل از اون کیر بکنه اما دایی کمکش کرد لباس پوشید دایی هم لباسش رو پوشید و از اتاق بیرون رفتن من هم تازه یادم افتاد که هیچی پام نیست همون شورت خیس رو پوشیدم و شلوارکم را هم تنم کردم اما میترسیدم که دایی من رو دیده باشه که همینطور هم بود من سر جام خشکم زده بود که دایی بعد از رفتن شهناز اومد سمت حیاط خلوت وقتی من رو دید فهمیده بود که ناظر رابطه او با شهناز خانوم بودم اولش هم دایی خجالت میکشید حرفی بزنه و هم من سرم پایین بود اما دایی که خیلی تیز و باهوش بود اومد کنارم و بدون کلامی دستم رو گرفت رفتیم تو اتاق دایی گفت تو کجا بودی فکر میکردم با مامانت رفتی بازار هیچی نگفتم دایی گفت این جریان باید بین خودمون بمونه و کسی نفهمه بعد زد زیر چونه من و توی چشام نگاه کرد و گفت گوش میدی چی میگم؟
 
من هم توی چشماش نگاه کردم و دلم رو به دریا زدم و گفتم فقط به شرط دایی با اخم گفت چه شرطی؟ گفتم بشرطی که با من هم مثل شهناز خانوم دوست وقتی دایی محمد این حرف رو شنید چشماش داشت از حدقه بیرون میزد خودش رو کنترل کرد وگفت چون تو اون صحنه ها رو دیدی احساساتی شدی ولی باید فراموش کنی گفتم نمیتونم فراموش کنم دایی گفت الانه که سرو کله مادرت پیدا بشه بعدا باهم صحبت میکنیم و بلند شد که بره اما من دستش رو گرفتم و گفتم دایی مامانم امروز خونه آبجیم میره بابام تا یکی دو ساعت دیگه بازاره دایی گفت منظورت چیه ؟ گفتم فقط بزار اونجات رو لمسش کنم دایی با عصبانیت گفت پس تو هم سر به هوا هستی نه ؟ گفتم نبودم ولی با دیدن شما سر بهوا شدم اگه محل من نزاری مجبورم …. دایی سر کلام اومد دستش و گفت یعنی دنبال دوست پسر میگردی گفتم اگه تو باهام دوست نشی آره دایی فهمید اتیشم تنده گفت آخه تو خواهر زاده منی تازه شهناز خانوم زنه دختر نیست ولی تو دختری تازه اسمت هم روی پوریا پسرخالته گفتم پس بزار فقط اونجات رو لمس کنم دایی نشست کنارم گفت اگه کسی فهمید آبرویی برای جفتمون نمی مونه دست دایی را روی رونم گذاشتم و گفتم من بچه نیستم دختر بالغی هستم و قول میدم کسی نفهمه وقتی دایی حرفی نزد بلند شدم روی پاهاش نشستم و گفتم من هم برای خودم خانومی هستم سینه هام رو به دایی چسبوندم داغی بدنم روی دایی تاثیر گذاشته بود اما هنوز جرات نمیکرد بمن دست بزنه من کون وکپلم را طوری روی پای تکون میدادم تا اینکه متوجه برجسته شدن کیرش شدم که داشت بلند میشد دایی گفت میخوای چیکار کنم باهات ؟ گفتم همون کاری که با دوست دخترات میکردی یکباره دست دایی رفت لای پاهام و من هم لبهاش رو بوسیدم کیرش سیخ شده بود و گفت دوست داری ببینیش ؟ گفتم از دور دیدمش دوست دارم لمسش کنم دایی خیلی سریع کیر سیخ و کلفتش را داد دستم بقدری داغ بود و بزرگ که اندازه ساعد تا مچ دستم بود وقتی خواستم کیرش ببوسم گفت بزار برم دستشویی بشورمش بعد بکن دهنت . اون روز همین کار را کردم و دوستی من دایی با ساک زدن شروع شد و بعد کم کم به مالیدنش به لای پاهام و بعد هروقت میخواست از پشت من را بکنه دردم میگرفت و منصرف میشد تا زمان هیجده سالگی سوگلی او شده بودم وهروقت که زنش خونه پدرش بود یا شهناز خانوم به تورش نمیخورد من بودم که باید جور اونها رو میکشیدم و بدون اینکه کسی شک کنه من کنارش بودم بالاخره یک شب که خونه دایی بودیم و زنش نبود من به بهانه سردرد خونه دایی خودم را بخواب زدم و اونجا موندم همون شب که فرصت کافی داشتیم بالاخره دایی من را طبق قولی که داده بودبه زور بی حس کننده و کرم از پشت کرد…

 
دردش تاقت فرسا و شیرین بود این اتفاق در سن هفده سالگی من افتاد و تا سالی که با پوریا عقد کردیم ادامه داشت دایی چنان بمن دلبسته بود که ولکنم نبود حتی وقتی کسم را لیس میزد میگفت بالاخره این کس سفید را هم بعد عروسیت میکنم و از من قول گرفت که بعد ازدواجم هم باهام رابطه داشته باشه و من هم که عاشق اون کیر دراز و کلفت بودم بهش قول دادم هر وقت بعد از ازدواجم فرصت بشه خودم را کامل در اختیارش بزارم و این رابطه تا ده سال بعد از ازدواجم هم ادامه پیدا کرد و هنوز که هنوزه با یاد و خاطرات دایی محمد حشری میشم .البته دایی به سن کهولت رسیده اما هنوز در خلوتی که پیش بیاد باهام لاس میزنه .
 
نوشته: ؟

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *