این داستان تقدیم به شما
سلام
من یه دختر27 ساله اهل شهرستانم که میخام داستان خودموبراتون بگم سال دوم دانشگاه بودم که یه پسرسال اولی به اسم حسام نظرمو جلب کرد
خییلی پسرخوبی بود تو دانشگاه به هیچ دختری نگاه نمیکرد و چهره مظلوم و تو دلبرویی داشت چشمای عسلی و صورت زیبایی داشت و از اون بچه درس خونا بودخییلی دوسش داشتم ترم 3 یه درسو با هم تو یه کلاس افتادیم و من ازاینکه تویه کلاس باهاش بودم خییلی خوشحال بودم و سراون کلاس همیشه لباس خوشگلامو میپوشیدم و میرفتم سرکلاس تا تو نظرش جا بشم. از شانس بد من پای حسام تو اون ترم شکست و حسام چندجلسه ای سرکلاس نیومد و من اینقد دپرس شده بودم که نگو و نپرس چون نمی اومددانشگاه پیش خودم میگفتم نکنه خدای نکرده رفته باشه دانشگاه شهرخودشون مهمان گرفته باشه
فکرم خیلی درگیربود تا اینکه یه روز همینطوری تو سلف دانشگاه نشسته بودم ک دیدم حسام باپای گچ گرفته وصورت زخمی که روبه بهبود بود اومد دانشگاه اینقدخوشحال شدم ک نگو و نپرس دوس داشتم برم ببوسمش ولی اون منو نمیشناخت به هرحال از اینکه حسام دوباره برگشت دانشگاه و فهمیدم دلیل غیبتش چی بوده خییلی خوشحال شدم بعدش رفتم سرکلاس بعد دو یاسه روزبعدازظهرجمعه بودکه دیدم گوشیم زنگ میخوره ویه شماره ناشناسه اولش گفتم مزاحمه جواب ندم ولی گفتم شاید یکی ازآشناهاباشه جواب دادم دیدم یه صدای دلنشین و مهربون باهام سلام احوالپرسی کردوگفت من حسام….هستم همکلاسی شما تو درس….الکی گفتم نمیشناسمتون امرتون ولی بخدا داشتم ازخوشحالی بال درمیاوردم گفت من همونیم که پام گچ گرفتس که میام سرکلاس گفتم آهان شناختمتون گفت میشه جزوتونوبهم قرض بدیدتا من ازروش کپی کنم گفتم باشه فرداباخودم میارم دانشگاه فرداش وقتی اومدجزوه روازم بگیره وقتی چشماشوازنزدیک دیدم انگارقشنگترین چشم دنیاروداشتم میدیدم خداییش واقعا حسام خوشتیپ بودچشم خییلی ازدخترها دنبالش بودجزوه روکپی کردوبعدکلاس برگردوندبهم خییلی باپرستیژصحبت میکردتودلم نشست بعدیه هفته بهم زنگ زدوگفت میشه باهم یه ارتباط دوستانه داشته باشیم منوبگوداشتم ازتعجب شاخ درمیاوردم خدایادعام داره مستجاب میشه اون کجامن کجابه نظرمن حسام ازمن قشنگتربودمخصوصاصورت سفیدوسرخ وچشمای روشنش بگذریم منم دستوپاموگم کردم وبدون فکرکردن بهش گفتم ازنظرمن مشکلی نداره حسام یه لحظه خندیدوگفت واقعانیازی به فکرکردن نداریدمنم خندم گرفت وگفتم من فکراموقبلاکردم به هرحال باهم رفیق شدیم اینوهم بگم که حسام خییلی پسرخوبی بودخییلی دست به خیربودبه هرکسی که میتونست کمک میکردچه پولی وچه جسمی وروحی یباریادمه کلاتوحسابش 400تمن بودکه میباست میدادواسه شهریه دانشگاه تاکارت ورودبه جلسه بگیره ولی اون پولودادبه یه خانمی که چندسال بودشوهرش فوت کرده بودویه بچه داشت که ازخرجش برنمی اومد.
بگذریم یه سال باهم بودیم خیلی ازش راضی بودم خیلی باادب ومهربون بود ولی یه چیزخیلی منوآزارم میداداین بودکه چشم خییلیهادنبالش بوددیگه خسته شده بودازاینکه دخترهاازش تعریف میکردن وقربون صدقش میرفتن البته من هم دختربدقیافه ای نبودم خاطرخواهای خودموداشتم قدم 176وپوست سبزه وسینه 75وکون نسبتابزرگی داشتم اونموقع ولی الان خییلی بزرگترشده .یه روزتصمیم گرفتم ازحسام جدابشم چون خییلی آزارم میداداین تعریفاکم کم داشتم اعتمادبه نفسموازدس میدادم یه شب که دیروقت به حسام زنگ زدم وگفتم میخام یه چیزبهت بگم ناراحت نشووروش فکرکن من تصمیموگرفتم من میخام به این رابطه پایان بدم حسام هیچ چیزنگفت فقط گفت حالم خوب نیست وبدون خداحافظی وگوشیروقطع کردفرداش هم نیومددانشگاه مادرطول این یکسال هیچ رابطه جنسی باهم نداشتیم وفقط لب وبوس بودبعدچندروزحسام زنگ زدوگفت بیاباهم حرف بزنیم من گفتم حرفی نمونده حسام اومددانشگاه دنبالم وباهم رفتیم خونشون من لباسموگرفتم باتیشرت وشلوارپیشش نشستم حسام دستموبوسیدگفت پریاچراداری همچیروخراب میکنی من که این همه دوستتدارم چرامیخای رابطمون خراب کنی یه ساعت داشت بهم زارمیزدولی من قانع نشدم که نشدم یه بسته سیگارآوردوگفت الان چهارروزه که سیگاری شده ومیدونم بخاطرمن بودکه سیگارمیکشیدمن بهش گفتم بچه بازی درنیارچیزی که زیاده دختراون قبول نمیکردمیگفت فقط توومنم قبول نمیکردم دیگه خودشم کمک داشت باورمیکردکه این رابطه به پایان رسیده بهم گفت بیابریم تواتاق خوابم شایدخواهرم الان بیادخونه رفتیم تواتاق خوابش ودروبست ورفت روتختش خوابیدوگفت بیاپیشم یه نخ سیگارکشید ومنوبغلم کردوازم لب گرفت وبرای اولین باردستشوکردتوشرتم من باورم نمیشدکه این همون حسامه خییلی باهم وررفت راستش منم خوشم اومدواقعاکارشوخوب بلدبودسینهاموخوردوشلوارمودرآوردخودشم لخت شدوقتی کیرشودیدم خییلی حوس کردم براش ساک بزنم ولی غرورم اجازه نمیدادبه کیرش دس زدم حس خوبی داشتم حسام به دمرمنوخوابوندودرگوشم گفت میشه شورتتودرآری منم ازخداخواسته درآوردم وحسام یه بالشت روگذاشت زیرشکمم وکونم قشنگ غلمبه شدوآماده کردن حسام یواش یواش کله کیرشوکردتوکونم چون اولین بارم بودخییلی دردم گرفت ولی واقعاداشتم حال میکردم حسام خییلی رمانتیک منومیکردولی یهوکیرشوتاته کردتوکونم خییلی دردم گرفت یه جیغ بلندکشیدم فک کنم همسایهاهم شنیدن حسام داره منومیکنه حسام جلودهنموگرفت وهمینجوری تلمبه میزدبعدچنددقیقه آبش اومدورفت خودشوشست واومدپیشم گفت پریاتوروخدابیاباهام بمون من واسم سوال بودپسربه این خوشتیپی چرابهم التماس میکنه ولی دیگه دیرشده بودومن تصمیم اشتباه خودموگرفته بودوبهش کفتم بس کن دیگه واونم ادامه ندادوهیچ حرفی نزدباماشینش منوتاخونه آوردخدامیدونه اگه بخام دروغ بگم توراه فقط گریه میکردوموقع خداحافظی گفت یه روزی پشیمون میشی که رفتی ومنم چون مغروربودم گفتم این خرنشدیه خردیگه چیزی ک زیاده خر
تاچندوقت ازهم دوربودیم اون خبری ازم نمیگرفت ولی من دورادورمیدیدمش وزیرنظرداشتمش تااینکه اون بااینکه یه ترم ازمن دیرتراومده بوددرسشوتموم کردورفت آخه خیلی درسش خوب بود
بگذریم اون رفت ومن هرازگاهی به عنوان ناشناس باخط بچهابهش زنگ میزدم تافقط صداشوبشنم آخه خییلی دوسش داشتم هم خودشوهم تن صدای مردونه و دیوانه کنندشو.بعدیه سال دیگه بیخیالش شدم یه پسره به اسم مهیارخییلی پاپیچم شده بوداولاازش خوشم نمیومدوبهش کم محلی میکردم ولی وضع مالیشون خییلی خوب بودخودش شاسی داشت ویه بزینس من موفقی بودخیلی بهم ابرازعلاقه میکردولی همش دروغ بوداون ازاندامم خوشش اومده بودومیخاست به خواستهای شیطانیش برسه من بعدچندوقت که مهیارزیادپاپیچ میشدودم خونه ودانشگاه میومدبهش اوکی دادم ولی خدامیدونه که هنوزدلم پیش حسام جونم بود پیش خودم میگفتم خسته شدم ازتنهایی بامهیارمیمونم هم پولداره هم موفق وباهاش ازدواج میکنم .
مهیار اوایل خیلی ابراز علاقه میکرد و احترام میذاشت بهم و کلی هدیه میگرفت برام چندباری هم رفتیم باغشون البته داداش بزرگترش هم بودباخانمش و منوبه اونا معرفی کردو منم گفتم دیگه تمومه واون واقعا منو میخاد یبار مهیار زنگ زد و گفت وحید با خانمش باغن و بیا منو تو هم بریم گفتم باشه بعد کلاس باهاش رفتم باغ دیدم کسی نیس تو خونه باغشون گفتم پس وحیداینا کجان گفت حتما تو راهن یه قلیون باهم کشیدیم و مهیارگفت بیابریم تو و با هم رفتیم تو خونه و مهیارمنو بغلم کردو رفتیم توی اتاق و هی ماچم کرد و کم کم لباسمودرآوردگفتم الان وحیداینا میان زشته گفت وحیدی در کار نیست اینحابودفهمیدم که بهم دروغ گفت ونقشه ای توسرشه من ترسیدم خیلی هم ترسیدم اون به زور لباسمو درآورد و من نمیذاشتم و یه سیلی هم به صورتم زد خیلی ترسیده بودم میخاستم جیغ بزنم که گفت صدات دراد میکشمت منم ازترس جیکم درنیومد شورت سوتینمو درآورد و کسمو لیسید من با اینکه ترسیده بودم ولی داشتم حال میکردم نیم ساعت همینطوری کس وسینهامو لیسیدو منوخوب حشری کرده بودکه بلند شد و شلوارکشو درآورد که دیدم شورتش غلمبس شورتشو که درآورد اصلا نمیتونستم باورکنم یه کیر25سانتی سیاه و کلفت انگاری یه خر مامانشو گاییده بود اومد طرفم و گفت بفرما آقا هوشنگ تقدیم به شما کیرشو دس کشیدم بزرگترشدگفت ساک بزن گفتم نه هرچی گفت گفتم نه موهاموکشیدودرازم کردکف خونه نمیدونن به کیرش جی زده بودروغن بودیالیدکویین چندین باربه کونم سیلی زده بودومیگفت پریاعجب کون بزرگی داری امروزجرش میدم پنج دقیقه هی کیرشوبه کونم میمالیدوبعدپنج دقیقه کیرشوبافشارتانصف گذاشت توکونم گریم دراومدیادگریهای حسام جونم افتادم ولی مهیارخییلی بی رحم وبدکیربودهنینطورکه گریه میکردم اون منومیکرد بادوتادستام کونموداشتم تاکمتردردم بیادولی اوکثافت کیرش خیلی بزرگ بودوهیچ افاغه ای نمیکردومن داشتم ازدردپاره میشدم بعدیه ربع یابیشتر ابشو اورد و ریخت تو کونم وگفت واسه امروز بسه خییلی خسته شدم جنده خانم کون بزرگ پاشو بریم از این حرفش خییلی بدم اومد اصلا ازش بیزارشدم
شب که اومدم خونه یه فیلم ازمن گرفته بودبرام فرستادوگفت هر بار که گفتم بایدبیای باغ بهم بدی وبری الان یه ساله که منو میکنه وهی فیلم میگیره ازم و منم چون ازش میترسم نمیدونم بایدچیکار کنم فقط میرم و زیرکیر گندش میخابم و دردو تحمل میکنم. دلم واسه حسام جونم یه ذره شده.
نوشته: پریا
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید