داستان سکسی تقدیم به شما
روز خانجمن سکسی کیر تو کس بود و اکثر اهالی محل رفته بودن تعطیلات عید و منم از بیکاری پشت صندوق مغازه نشسته بودم ، سرم روبه دستم تکیه دادم و به درخت اقاقیای دم در خیره شدم، سرزندگی برگهای درخت و رقص برگهای تازه جونه زده اقاقیا زیر نور فروردین منو برد به سه سال قبلم و اینکه تو این سه سال از کجا به کجا رسیدم و چه اتفاقاتی برام افتاد، بعد سربازیم سوپر کوچیکی تو محلمون زدم و اسمش رو گذاشتم «من» ، هیچوقت فکر نمیکردم این اسم بخواد تو زندگیم تا این اندازه تاثیر بذاره، اوایل بچه محل هام بخاطر قد بلند و لاغرم مسخرهام میکردن و میگفتن سوپرمن!!؟ تو بیشتر میخور بهت سوپر دیلاق و سوپرپایپ باشی تا سوپرمن!! این مدل کلمات رو خیلی میشنیدم و دیگه برام عادی شده بود ، البته خیلی هام همون علی آقا یا برای تفکیک از بقیه علیهای محل علی سوپری صدام میکردن ، با باز شدن یک باشگاه بدنسازی نزدیک مغازهام تصمیم گرفتم که کمی به خودم برسم تا بچه محل هام کمتر مسخرهام کنن، ظرف مدت دوسال با رژیم های چاقی و ورزش به حالتی رسیدم که هیچ کس نه جرات میکرد و نه حتی به مسخره کردنم فکر میکرد! تو همون سالهای پیشنهادی بهم شد که سوپر یکی از آشناهامون رو که دیگه حال کارکردن نداشت و میخواست خودش رو از این کار طاقت فرسا بازنشسته کنه رو باهاش مشارکت کنم و منم با گرفتن وام و جمع کردن سوپر کوچولوم و لطف آقا کوروش موفق شدم که سوپرش رو باهاش شریک بشم و از محله خودمون که متوسط رو به پایین بود برم تو سوپری شیک و بزرگ تو یکی از محله های خوب شهر، اسم سوپر کوروش رو با جلب رضایت آقا کوروش تغییر دادم و دوباره تابلو سوپر «من» رو بالای مغازه نصب کردم، چند وقت بعد نصب تابلو به پیشنهاد آقا کوروش سعی کردم با تغییر مدل موهام خودم رو شکل سوپرمن کنم ! برخلاف محله خودمون که اکثر آدمهای خانواده دار سنتی بودن ، شرایط محل جدیدم ایجاب میکرد که به خودم بیشتر برسم و هرچه شیک تر میومدم سرکار نوع برخورد و خرید مشتریهام بهتر میشد .
——————————————-
تو همین فکرها بودم که درب برقی باز شد و خانم قدبلندی و شیک پوشی وارد مغازه شد ، عینک آفتابیش رو برداشت و با لبخند سلام کرد
-سلام خوبین؟
-سلام خیلی خوش اومدین ، در خدمتتون هستم.
-آقا کوروش کجان !؟
-یک هفته ای هست من بجاشون اومدم ، از این به بعد من در خدمتتونم ، اگه سفارشی داشتید میتونم به بچهها بگم بیارن خدمتتون (البته بچههایی درکار نبودن! بخاطر صرفه جویی خودم تنهایی همه کارهارو میکردم و حتی خیلی از شب هام روهم بخاطر فاصله زیاد خونه تا محل کارم ، همونجا میخوابیدم!)
-عه به سلامتی ، چشم بی زحمت نمیذاریمتون، فقط زحمتتون یه پاکت فیلترپلاس فعلا لطف کنین
سیگارو بهش دادم و با لبخند گفتم؛
-شما نرفتین مسافرت؟ کل محل گویا دسته جمعی کوچ کردن شمال!!؟
با یه لبخند ملیح سیگارش رو برداشت و گفت:
-نه من تاز اومدم هنوز هیچ کاری برای عید نکردم، ببخشید خط مغازه همچنان همون قبلیه؟ یا اونم تغییر دادین!؟
-ن نه همون قبلیه
احساس کردم خیلی بیشتر از من به مغازه مسلطه و از مشتریهای خیلی قدیمی آقا کوروشِ ، برای همین کمی تپق زدم و هل شدم، اونم که گویا هل شدنم رو فهمید با یه لبخند عینکش رو که تو دستش نگه داشته بود رو روی سرش گذاشت و بدون اینکه چیزی بگه کارت بانکیش رو درآورد و کارت کشید تا من قیمت رو بزنم وقتی رفت نفس راحتی کشیدم و روی صندلیم فرورفتم، خانم های زیادی تو این سالها مشتریم بودن و با خیلی هام رابطه داشتم اما این دختر با اون بوی عطر و لبخند سحرآمیزش من رو مسخ خودش کرده بود و با اینکه بهش میخورد سنش از من بیشتر باشه اما دوست داشتم بیشتر باهاش در ارتباط باشم ، بعد چندسال کاسبی تقریبا میتونستم شخصیت افراد رو از روی ظاهرشون تشخیص بدم و این کار جزیی از تفریحاتم شده بود و کلی کتاب روانشناسی و زبان بدن و… خونده بودم
بهش میخورد یه خانوم ۳۰-۳۵ساله باشه و یه حس خاصی بهم میگفت آدم دنیا دیده یا سردوگرم چشیدهای باشه، شاید بخاطر اعتماد به نفسش بود که همچین احساسی بهش پیدا کردم، برخلاف لباس پوشیدن بازش اما رفتارش خیلی با وقار بود، اون مکث هاش و سکوت و لبخندش!! تو همین فکرها بودم که برق انعکاس باز شدن پنجرهای از ساختمانهای روبرو رشته افکارم رو پاره کرد، به یاد خانوم زیبا رو ناپرهیزی کردم و بجای وینستون از همون مدل مارلبروهای خانوم برداشتم و رفتم دم در تا زیر سایه اقاقیا دود کنمش، درحال نگاه کردن به مغازه و جنسها بودم که یه چیزی انگار بهم گفت برگرد اونطرف نگاه کن ، چرخیدم به سمت فضای سبز جلو مغازه و پشت به سوپرمن به درخت تکیه کردم، دود هنوز تو کامم بود که چشمم افتاد به بالکن طبقه سوم ساختمان روبروم با یه فاصله کمتر از صدمتر میتونستم ببینمش، خانوم دلربا بود! روی تراس روی صندلی نشسته بود و با همون عینک آفتابیش وسر باز با یه تیشرت داشت سیگارش رو دود میکرد، نمیدونم چرا ذوق کردم ! کام سنگینی از سیگارم گرفتم و کمی از درخت فاصله گرفتم تا اونم منو ببینه، محل در سکوت کامل بود و فقط صدای گنجیشک ها و بعضی وقتها صدای رد شدن ماشینی میومد و تقریبا هیچ آدمی تو محوطه نبود و به همین خاطر ،جابجا شدنم باعث شد ببینتم، وااای من ،چشم تو چشم شدیم، لحظه عجیبی بود برام ،اگه بهم بی محلی میکرد همه چیز تموم میشد، اما دلبر شیرن من مثل شهبانوها لبخندی از روی احترام زد و دستی با متانت برام تکون داد و منم با تمام وجودم خودم رو کنترل کردم و بجای اینکه به حرف کودک درونم گوش کنم و بپرم وسط کوچه و با نیش باز باهاش بای بای کنم ، خیلی ریلکس لبخندی زدم و دستم رو کمی بالا بردم و با برگردوندن سرم به سمت مخالف دلبرکم برخلاف میلم بهش کم محلی کردم، به خودم بخاطر کنترلم بر کودک درونم افتخار کردم، سیگارم تموم شد و رفتم داخل مغازه تا برای خودم چایی بریزم و به کارهام برسم.
——————————————-
چند دقیقهای نگذشت که تلفن مغازه زنگ خورد
-بله؟
-سلام من خسروشاهی هستم نیم ساعت قبل اومدم خدمتتون
-سلام بله خواهش میکنم خدمت از ماست ، جانم بفرمایید
لیستی از مواد شوینده و خوراکی بهم داد و گفت ممنون میشم این هارو برام به این آدرس بفرستین، پلاک و طبقه و واحد رو گفت و قطع کرد.
چون تنها بودم، عنان کار رو دادم به دست کودک درونم تا خودش رو تخلیه کنه! مثل خوشحالی بعد از زدن گل در فینال چندبار ییییییس یییییییس کردم و با انرژی زیاد مشغول جمع کردن لیست دلبر جان شدم، خودم رو کمی مرتب کردم و راه افتادم ،
-سلام ، ممنونم از لطفتون ، چرا خودتون زحمت کشیدید؟
با دیدنش دوباره هوش از سرم رفت ، تیشرت زیبایی که تنش بود بخاطر کوتاه بودن آستینهاش میتونستم بازوهای سفیدش رو ببینم، سینه های برجستهاش، لبخند ملیحش، بخاطر مکث من چند تار موش که تو صورتش افتاده بود رو پشت گوشش داد و گفت؛ خوبید!؟
-آ آره ممنون خواهش میکنم!
-لطف کردین
-خواهش میکنم ، فقط اینها سنگینه اگه میخواین براتون بیارم تو
-ممنونم، اره لطف میکنین
در خونه رو باز کرد و خودش کنار ایستاد تا من با کیسههای خرید برم داخل، چقدر خوب بود خونهاش، یه حالی بودم که انگار کلی وقت اونجا گذروندم!! شاید قبلا تو خواب دیده بودمش، تا اون موقع خیلی برام پیش اومده بود که مکان و لحظه ای رو تجربه کنم که قبلا خوابش رو دیده باشم، سرم منگ بود، شاید بخاطرعطر خانوم و اتمسفر خونه اینجوری شده بودم، فرش دست بافت زیبایی تو پذیرایی پهن بود و نور خورشید انگاری به نقوشش حیات داده بود ، صدای موسیقی کلاسیک ضعیفی میومد با دقت بیشتر تو همون چند لحظه فهمیدم که قدمت خونه و لوازمش به سن دلبرک من نمیخوره و احتمالا خونه پدر و مادر یا پدربزرگ و مادربزرگشه، اما گفت هیچ کاری برای عید نکرده! شوینده خریده! پس میخواد اینجا خونه تکونی کنه! پس خونه خودشه ! اما لوازمش…
-من اسم شما رو هنوز نمیدونم
-علی هستم خانوم خسروشاهی
-خوشوقتم منم جیرانم
با لبخند دستش رو دراز کرد سمتم و منم با دستپاچگی کیسه هارو گذاشتم پایین و دست دادم ، چقدررر آخه یه آدم میتونه محترم و باوقار باشه ، کتابی که روی میز کنار کاناپه بود مشخص میکرد که آدم کتابخونیه و از برخوردهاش میتونستم بفهمم خیلی آدم پریه، برای خود شیرینی گفتم اگه برای خونه تکونی کمک میخواین من در خدمتتون هستم! با لبخند و نگاه عاقل اندر سفیه گفت؛
-نه ممنونم ازتون، دیگه از من گذشته نمیتونم از اینکارا بکنم ، یکی رو گفتم بیاد تمیزکاری کنه!
از سوال احمقانهام کمی خجالت کشیدم و خودمو فحش دادم که آخه این مگه مثل زنهای محله خودته که چادر به کمرش ببنده و خونه رو بشوره و بسابه! آخه این چه حرف احمقانهای بود که زدی!!؟
-خیلی هم عالی ، خلاصه من در خدمتتتون هستم جیران خانم هر وقت هر امری داشتید تماس بگیرید میام خدمتتون.
-ممنونم علی آقا خیلی لطف دارید چشم بیزحمت نمیذاریم شمارو
خداخافظی کردم و بازهم چندتا تپق دیگه هم زدم و با کلی خجالت اومدم درمغازه، بوی عطر جیران و هوای فروردین مستم کرده بود، احساس میکردم تو سنش اشتباه کردم ، بیشتر از ۳۵دیده میشد اما امیدوار بودم که بیشتر نباشه چون اون موقع من که ۲۷سالم بود مثل یه بچه پیشش دیده میشدم و محال بود بخواد با من وارد رابطه بشه، یک روز گذشت و من ازعشق دلبرجانم چندین مدل آهنگ جیران رو دانلود کرده بودم و پشت سر هم جیران گوش میدادم.
جیرانم آ جیرانم جیرانم
سن قوربان تلانم آ جیران
درباز شد و نفهمیدم چطوری خودم رو به گوشیم رسوندم ، صدای ترانه جیران رو بلند کرده بودم و وقتی دیدم خودش وارد مغازه شده با گفتن سلامی سریع خودم رو به گوشیم رسوندم تا صداش رو قطع کنم اما دیگه دیر شده بود و جیران صدای آهنگ رو شنیده بود، آب شدم از خجالت…
-سلام علی آقا خوبین شما
با لبخند جیران بیشتر خجالت کشیدم و احساس کردم صورتم کامل قرمز شده
-مرسی ممنونم شما خوبین
-این چند قلم رو دارین؟
لیستش رو دیدم و گفتم اره همه رو داریم ، چرا زنگ نزدین بیارم براتون؟
-کار دیگه هم داشتم ، هوا هم دیدم خوبه گفتم یه راهی برم، که مزاحم شماهم شدم
-نه خواهش میکنم این چه حرفیه الان براتون پیدا میکنم
واااای چه آبروریزی شده بود ، خودم رو قشنگ جلوش تابلو کرده بودم، میدونستم دخترها تشنه بی محلیان، لابلای بی محلی باید کمی خودت رو مشتاق نشون بدی ، ایندفعه دیگه کامل گند زده بودم ، مطمئن بودم که جیران فهمیده که چقدر در آتیش عشقش دارم میسوزم و از روزی که دیدمش فقط داشتم سوتی میدادم و تپق میزدم ، دیگه امیدی به وصال این عشق یکطرفه نداشتم ، روزهای بعد هندزفری میذاشتم تا دوباره جیران مچم رو نگیره و با نا امیدی ترانه های سوزناک ترکی جیران رو گوش میکردم و دم در سیگار میکشیدم و حتی صورتم روهم به سمت بالکن یار شیرین ادام نمیکردم تا مبادا سوتی دیگهای بدم!
——————————————
وسط روز مشغول چیدن کالاها بودم که تلفن مغازه زنگ خورد و با شتاب رفتم سمتش و قبل از اینکه بخواد قطع بشه گوشی رو برداشتم و طبق عادت گذشته ام گفتم ؛
-سوپرمن بفرمایید؟
-سلاااام سوپرمن چطورین!؟
واای جیران بود! برای اولین بار تو این مدت اینجوری جواب تلفن رو داده بودم و اد اونم به جیران خورده بود، باز خجالت کشیدم و گفتم؛
-سلام جیران خانم خوب هستیم ببخشین دیگه اسم سوپرم «من» هستش منظورم خودم نبودم !!
-عه چه جالب تاحالا به اسم سوپردقت نکردم ، فکر میکردم هنوز اسم آقا کوروش اون بالاس
-نه دیگه از وقتی من اومدم اسمش رو عوض کردیم
-خیلی هم عالی ، اتفاقا به شما هم میاد سوپرمن باشید!!
-ممنونم شما لطف دارید
جیران جان لیستش رو گفت و ازم خواست که اینبارهم براش ببرم بالا، وقتی به پشت در واحدش رسیدم نفس عمیقی کشیدم و دعا کردم که دوباره سوتی ندم ، در باز شد و از دیدن اون دلبر شیرین تمام تمرکزم برباد رفت، لباس زیبای خوش رنگ جیران اندام زیباش رو زیباتر کرده بود و نور خورشید از پشتش مثل هاله نورانی چهره مسیحایی بهش داده بود، جیران با لبخند در رو برام باز کرد تا خریدهاش رو ببرم تو و همنطور که درحال باز کردن در بود گفت؛
-سلام سوپرمن بفرمایید تو!!
-سلام ، شرمندهام نکنید جیران خانم
-دشمنت شرمنده باشه جوون تو چیت کمتر از سوپرمنه!؟ بنظرم از اون هم خوشتیپ تری!
-ممنونم ازتون شما به من لطف دارید
-خوب بگو ببینم اهل قهوه هستی؟
-نه ممنون مزاحمتون نمیشم!
کودک درونم داشت از شنیدن این خبر لزگی میرقصید!!! نه به خدا مزاحمتون نمیشم
-بیا دیگه سوپرمن و انقدر تعارفی!! برو روی بالکن بشین منم الان میام
لبخندم رو از زور خوشحالی نمیتونستم پنهون کنم ، در بالکن باز بود و دوتا صندلی خوشگل کوچولو و یک میز شیک فانتزی مخصوص قهوه و پاتق روی بالکن اونجا بود، یه زیر سیگاری و بسته سیگار جیران هم روی میز بود و معلوم بود که زیرسیگاری تازه خالی شده ، چند لحظه بعد جیران با سینی بدست وارد بالکن شد مشخص بود قهوهاش روهم از قبل آماده کرده و برای پذیرایی از من آماده بوده، آآآآآره اونم خودش رو واسه من آماده کرده بود.
-خوب بفرماید سوپرمن جان اینم قهوه!
-جیران خانم میشه منو همون علی صدا کنین
-عه ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم
-نه خواهش میکنم ، اخه انقدر بهم تیکه انداختن که یکی هم از روی حسن نیت بهم میگه سوپرمن یاد خاطرات بدم میفتم!
-باشه علی اقا از این به بعد اینجوری صدات میکنم، خوب بگو ببینم چرا انقدر تو سیگار میکشی!؟ برای یه سوپرمن زشته این کار!!
با خنده جیران منم زدم زیر خنده و به خودم جسارت دادم تا منم اون رو تو خطاب کنم، با اشاره به پاکت سیگارش با خنده گفتم؛
-خوب توهم سیگار میکشی !!
-آخه من که سوپرمن نیستم !
با لبخند دستی از پشت رو دامن کوتاهش کشید و نشست روی صندلی، این حرکت رو طوری با لطافت زنانه انجام داد و باسن خوش فرمش رو به آرومی آورد پایین که همونجا بدنم گرم شد، با اینکه باد بهاری داشت میوزید و درختهارو وادار به رقصیدن کرده بود اما من عرق کرده بودم و منتظر بودم جیران صحبت کنه
-خوب علی آقا شما چند سالتونه!؟
-م من ۳۰ سالمه
با بالابردن سنم خواستم خودم رو موجه جلوه بدم و سریع منم همین سوال رو ازش پرسیدم، شما چطور ؟
-منم ۳۰سالمه !! حالا یه ده سال اینطرف یا اونطرف!!
یعنی چهل سالش بود !!؟
-خیلی هم عالی، شما اینجا تنها زندگی میکنین؟
جیران خم شده و فنجون قهوهاش رو برداشت و مثل خانوم معلم ها گفت؛ بلههه
یجوری گفت انگار خوب سوال دیگهات چیه بچه پرو !!
-ببخشید نمیخواستم فضولی کنم فقط خواستم…
-نه عزیزم ایرادی نداره راحت باش، اره خیلی وقته اینجا تنهام
-خوب ازدواج چطور!؟ مادر و پدرتون چی؟
ساکت شد و کمی از قهوهاش خورد و دوباره گذاشت روی میزو پاکت سیگارش رو برداشت و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت؛
-متاسفانه فوت شدن
-عه خدا رحمتشون کنه روحشون شاد، همسرتون چطور؟
سیگارش رو روشن کرد و پاش رو روی پاش انداخت و دستی که سیگار نداشت رو پشت صندلی گذاشت و به رقص درختهای توی کوچه خیره شد، زیر لب و آهسته شعری زمزمه کرد؛
« رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد
دلشوره ما بود ، دل آرام جهان شد
در اول آسایش مان سقف فروریخت
هنگام ثمردادنمان بود، خزان شد»
چند تار موی جیران توی باد مثل برگهای درختها شناور شده بود و نور آفتاب از بین دود سیگار و موهای مشکیش به صورتم میتابید، هر دو ساکت بودیم و جیران به برگها و من به زیبایی و غم جیران خیره شده بودم.
-ببخش نمیخواستم ناراحتت کنم
-نه، خوبم، چیزی نیست
قطره اشکی که کنج چشمش گیر کرده بود رو با پشت دستش پاک کرد و دوباره از سیگارش کام گرفت تا شاید بتونه اینجوری بغضش رو خفه کنه
-جدا شدید!؟
-اره، بعد از به دنیا اومدن بچم ، گذاشت و رفت!
-عه یعنی چی !؟ چرااا!؟
-بچم ناقص بود اما از اون ناقص تر شوهرم بود که نتونست تحمل کنه ، اما بچه طفل معصومم بخاطر مشکل تنفسی حادی که داشت سه هفته بیشتر زنده نموند! فکر میکرد قراره تا آخر عمر بچه معلول بزرگ کنیم یا اینکه بقیه بچههایی که قراره به دنیا بیارم هم معلول به دنیا میان ، نمیدونم والا
-ای بابا چه آدمایی پیدا میشن ، یعنی بعد اینکه بچه رو دید بردتون محضر و طلاقتون داد!!؟
خنده تلخی زد و گفت آخرین باری که دیدمش رو تخت بیمارستان، منتظر آوردن بچم بودم!
بعد اون دیگه هیچوقت پدرام رو ندیدم
-چه آدمای نامردی پیدا میشن به خدا ، مرتیکهُ…
-اوی به عشقم توهین نکنی ها!!
-عشقت!؟ با همه اون نامردی هایی که در حقت کرد هنوز عاشقشی!؟
-عاشق که نه اما چند سال از بهترین سالهای عمرم رو باهاش گذروندم و کلی خاطره خوب ازش دارم ، حالا اونم یه اشتباهاتی کرده، نمیشه تمام لذت هایی رو که بهم داده رو فراموش کنم و فقط اون اشتباهش رو تو ذهنم نگه دارم!
-تو خیلی خوبی جیران جان به خدا تو این دوره زمونه کم پیدا میشن مثل شما
-خواهش میکنم سوپرمن جان!! عه نه ببخشید علی آقا جان!!
هر دومون زدیم زیر خنده و منم سیگارم روشن کردم تا در کنار محبوب رنج کشیدهام چند لحظهای آرامش بگیرم.
برای عوض کردن بحث و حال و هوامون از جیران پرسیدم؛
-شما کتاب زیاد میخونین درسته؟
سیگارش رو تو جا سیگاری خاک کردو دست به سینه به صندلیش تکیه داد و با همون نگاه خانوم معلمیش گفت؛ بلههه
منم کتاب دوست دارم بخونم اما وقت نمیکنم برم کتاب فروش با کتابخونه، زدم به در تنبلی و با اینکه اینجا کلی وقت آزاد دارم کتاب نمیخونم، انگار حرفی زده بودم که اون عاشق شنیدنش بود، جیران از جاش بلند شد و با لبخند و با دست گفت سیگارت رو بکش و بیا ، سریع سیگارم رو خاک کردم و پشت جیران راه افتاده ، از پشت برای اولین بار چشمم رو به کون بزرگ و خوش فرم جیران دوختم که زیر دامن تنگش حسابی بیرون زده بود و به راحتی میتونستم رد شورتش رو ببینم ، موهای بلند و مجعد مشکیش تا توی کمرش ادامه داشت و مثل پاندول ساعت به چپ و راست تاب میخورد، وارد راهرویی شد که دو اتاق خواب اونجا بود و جیران با دستش تعارف کرد که اول من برم داخل اتاق، وقتی چشمم به اون همه کتاب افتاد واقعا متعجب شدم ، تا سقف قفسه زده بودن و کل دیوار رو کتاب چیده بودن!
-واای چه خبره اینجا!! همه شون رو شما خوندین!؟
-همه که نه اما اکثرشون رو آره.
جیران با یه حال خوب داشت کتابهاش رو بهم توضیح میداد و منم به عناوین مختلف بهش نزدیک میشدم تا گرمای تنش رو حس کنم.
-اینو مثلا ببین اینجاش پدربزرگم یادداشت گذاشته که در چه تاریخی و در چه حالی این کتاب رو خونده
بیشتر نزدیکش شدم و نصف بدنم رو پشت جیران بردم تا مثلا بهتر بتونم نوشته پدربزرگ رو بخونم ، سرم به جیران نزدیک بود اما هنوز جرات ارتباط فیزیکی رو نداشتم، احساس میکردم هردومون گرم شدیم ، جیران دوباره جلو رفت وکتاب شعری برداشت و برگشت سرجاش تا شعری که دوست داره رو برام بخونه، با فاصله کمی پوست به من شروع به زمزمه کردن شعری کرد و من فقط آهنگ صداش رو میشنیدم ، انگار داشت به زبان دیگهای برام کتاب میخوند و من هر لحظه بیشتر مسخ جیران میشدم، دو کلمه «بوسهُ عشقی » رو از میون حرفهاش شنیدم و همنطور که تو فاصله یک سانتیش بودم از پشت گردنش رو بوسیدم، بدون اینکه از من فاصله بگیره ، فقط سرش رو برگردوند و با خنده و تعجب پرسید؛
-چیکار میکنی!!؟
-خودت گفتی بوسه عاشقانه دیگه !
-بوسه عشق!! اینهمه شعر خوندم تو فقط همینو شنیدی عاااشق!؟
جیران جانم خندید و دوباره سرش رو به سمت کتابش برگردوند و با تکون دادن سرش از فاصله یکسانتی خودش رو به سمتم انداخت و بالاخره تونستم بدن لطیف و خوش فرم دلبر شیرین سخنم رو درآغوش بگیرم، از پشت بغلش کردم و دوباره گردنش رو بوسیدم ، جیران هم چشمهاش رو کمی خمار کرده بود و سرش رو تا جایی که میتونست به عقب خم کرده بود تا گردن کشیدهاش بیشتر در دسترس باشه، جیران جانم رسم دلبری میدونست و وقتی من ترانه جیران رو در گوشش زمزمه کردم تو همون حالت به آهستگی و با عشوه گری شروع به چرخیدن و رقصیدن کرد،
-جیرانوم جان جان
با چشم خمارش به آرومی گفت ؛ جان؟
ای جانم ، دیگه نتونستم با دلبری های جیران خودم رو کنترل کنم و دستهام رو از پشت روی سینههای درشتش گذاشتم و شروع به مالیدنش کردم وهمچنان هر دو با دهنمون ترانه و آهنگ جیران رو زمزمه میکردیم و به آرومی میرقصیدیم، جیران با رقص دستهاش داشت بهم میگفت که تو راحت باش من دارم کیف میکنم، کیر راست شدهام رو مدام به کونش میمالیدم و اونم به هوای رقصیدن کونش رو روی کیرم میمالید ، سرم رو کنار گردنش گذاشتم و از عطر موهای خوش بوش مست شدم و دوباره گردن غزالیش رو بوسیدم و با عشق درآغوشم فشردمش
-جیییییرانِم؟
-جانم؟
-خیلی دوست دارم عشقم
-بعله که داری!!
خندیدم و تو بغلم فشارش دادم و دوباره بوسیدمش، ساعدم رو زیر سینه های نرم جیران گذاشته بودم و با دست دیگهام انگشتان دست جیران رو گرفته بودم که روی هوا معلق بود و هر لحظه به سمتی میرفت و تو اتاق میچرخیدیم و میرقصیدیم و از وجود هم لذت میبردیم.
صدای زنگ گوشیم مثل گیوتین حال خوشم رو قطع کرد، ای لعنت به این شانس
-عزیز دلم من یه سر باید برم دم مغازه بار اومده
جیران که تازه گرم شده بود و لبی چید و مستانه دستی به صورتم کشید و گفت؛
-نرووو ، خوب بگو بعدن بیاد
دستش رو که روی صورتم بود رو با عشق و با کمی مکث بوسیدم و گفتم ؛
-ببخش خوشگلم الان تعطیلات عیده اگه این بره معلوم نیست کی بیاد ، سریع برمیگردم عزیز دلم
با دستم سرش رو به سمت خودم کشیدم و لبم رو برای چند ثانیه روی لبهای شیرینش گذاشتم، وقتی سرم رو بلند کردم جیران هنوز لبهاش باز بود و چشمهاش با از زور شهوت و تعجب میخندید، با انگشتی روی لبش کشید وگفت برو عزیزم.
کامی از لب معشوق گرفتیم و دنیا رنگ دگر شد، با انرژی وصف نشدنی مسیر خونه معشوق رو تا مغازه طی کردم ، لحظه شماری میکردم تا سریعتر کارم تموم بشه و دوباره برگردم به آغوش جیرانم.
ادامه…
نوشته: Viki
نوشته های مرتبط:
بعد جیران و سارا، نوبت نقره بود
بعد جیران، سارا
جیران بلاخره رام شد
جیران (۳)
جیران (۲)
جیران
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید