داستان سکسی تقدیم به شما
سلام ، خدمت همه دوستان
این اولین و شاید آخرین داستانیه که مینویسم . شاید دیگه نتونم بیام نت. این داستان رو با گریه نوشتم ، با خنده نخونید . داستان زندگیمه که متاسفانه خیلی کش اورده .
مهلا خیلی دختر ناز و مهربونی بود و خیلی دوسم داشت و همه جور پا بود. ولی من دلم زیاد باهاش نبود . خودمو خیلی بالا میدیدم و حس میکردم میخواد تورم کنه .من احمق بودم و عشقشو درک نکردم . با این که وضع مالیشون معمولی بود مرتب با هر بدبختی بود، به من خوراکی و این جور چیزا رو میرسوند تا تو دانشجویی بهم بد نگذره . هر دفعه که بحث ازدواج میشد میگفتم هنوز زوده و اونم چیزی نمیگفت من حس میکردم زرنگم و فقط برای سکس میخواستمش . فک میکردم از ترس ترشیدگیش میخواد خودشو بچسبونه بهم. ولی من فقط تو فکر ستاره بودم .سایه ها خیلی سنگین بود . امير صدام زد و گفت بیا این طرف . بعد زد زیر خنده و به رضا و هومن گفت اینم از شریک من ، بریم که ورق بازیمون دیر شد. من که همیشه سعی میکردم غم و مشکلاتم رو پیش خودم نگه دارم گفتم به به ، این ضعفا بازی هم بلدن؟هومن خندید و گفت میبینیم .رضا پاشد و گفت من برم قلیون چاق کنم که حالمون کامل بشه . از این که نقش آدمای باحالو بازی کنم خسته شده بودم. برای اینکه بچه ها رو بپیچونم گفتم بچه ها راستی من باید برم شرمنده . زدم بیرون دوباره .امیر متوجه شد و دنبالم اومد و گفت چته باز ؟ گفتم هیچی . امیر گفت میخوای باهات بیام؟ گفتم نه ، برو فقط. بدون اینکه جواب خدا حافظی امیرو بدم رفتم .از این که مهلا رو فقط برای سکس این قدر سرکار گذاشتم و همه ی فکرم ستاره بود عذاب وجدان داشتم تصمیم گرفتم دیگه جواب مهلا رو ندم و برم دنبال ستاره که مهلا زنگ زد و گفت میخواد فوری منو ببینه هر دفعه تصمیم میگرفتم که با مهلا کات کنم ولی دلم نمیومد .خواستم بپیچونمش که گفت آها دیدمت و قطع کرد و اومد پیشم .با هم قدم زدیم. خونشون نزدیک بود تو راه دو تا بستنی گرفتم و رفتیم سمت خونشون . حالش بد بود . وارد که شدیم با گریه اومد بهم چسبید و گفت دیگه نمیتونم ادامه بدم ، یه کاری کن . نمیدونم چرا تحریک شدم با بی رحمی کارشو تموم کنم و ولش کنم .سفت گرفتمش و دستامو حلقه کردم دورش و گفتم چته ؟ گفت خواستگارا رو دارم الکی رد میکنم به خاطر تو ، یه قدم پیش بذار پدرم خیلی داره بهم فشار میاره. شالشو برداشتم و دست کشیدم تو موهاشو پیشونیشو بوس کردم و گفتم بشین این بستنی رو بخوریم آروم شی بعد صحبت میکنیم . بستنی رو انداخت تو سطل آشغال و گفت من آرومم. تو اصلا منو میخوای؟ چشماش یه کم اشک توش بود و میدرخشید . تو دلم گفتم که ترتیبتو بدم ولت میکنم بری جنده خانوم . نمیدونم چرا این قدر بی وجدان شده بودم ، انگار من نبودم اون جا و شهوتم حکم میداد. لباشو بوسیدم و بغلم گرفتمش و گفتم ناراحت نبینمت عشقم.سفت فشارم میداد و به خودش میچسبوندم.یه دستم رو کمرش بود و او یکی دور گردنش . آروم دستمو بردم پایین کشیدم روی بدنش . تسلیم شهوت من شده بود.لبامونو باهم شریک شدیم . دستمو بردم سینه ی راستشو گرفتم . چشماشو باز کرد با اخم نگام کرد. لبخند زدم و با یه چشمک گفتم مال منی. آروم مانتو رو در آوردم . مظلومانه رام من بود.با یه لبخند تلخ آروم و با التماس صدام زد . گفتم بله؟ گفت مرد باش و نذار از دست هم بریم . با خنده با دو تا چشمام چشمک زدم و گفتم نترس خانومم،اینقدر دوسم داشت که اعتراض نمیکرد.دستمو کشیدم بین پاش و اوردم بالا و تی شرت کشی رو از تنش در اوردم . تازه داشت تحریک میشد.سریع لباسای خودمم در آوردم اونم شلوارشو اروم در آورد . من با شرت و اونم با شرت و کرست بود . بغلش کردم بردمش حموم و شیر آبو توی وان باز کردم و شروع کردیم به بوسیدن لب هم .
اون لحظات اصلا حواسم به زمان نبود و خیلی کیفور بودم. یه دفعه دیدم داره آب از وان سر میره . شرتمو کشیدم پایین و گفتم بریم شنا؟ منتظر جواب نموندم و شرت و کرست اونم در اوردم و کشیدمش سمت خودم و گفتم کجایی؟ رفتم توی وان اونم اومد و خوابید روی من . سینش رو شکمم بود و گوشش روی سینم . بدنشو دست میکشیدم تو اون آب گرم آرامش زیادی احاطه مون کرده بود . کم کم لبش رسید به لبم و چرخیدیم طوری که اون زیر بود و به کمر کف وان خوابیده بود . من رفتم پایین و سینه چپشو گذاشتم دهنم و سینه راستشو با دست میمالیدم . آروم رفتم سمت گردنشو تا گوششو مکیدم . نمیخواستم دختر بودنشو ازش بگیرم تا شر بشه پس آب وان رو خالی کردم و حالت سجده قرارش دادم . شامپو رو برداشتم و ریختم روی پشت و رون و بین پاهاش . یکم سردش شد . با دست پشتشو مالیدمو حسابی کفی شد و لیز .انگشت کردم تو و یکم چرخوندم بعد آلت لعنتی رو فشار دادم داخل . یکم دردش گرفت و یه جیغ آروم کشید و نصفش رفت داخل . آروم آروم هل دادم و اونم با دستاش پشتشو باز میکرد . خیلی داشت دردش میگرفت . من آلتم رو بیرون آوردم و بقیه شامپو رو خالی کردم بین دو تا گنبدی هاش . و دوباره فرو کردم و شروع کردم به جلو و عقب کردن که از این کار،خودش هم کم کم داشت لذت میبرد .بعد از حدود 10 دقیقه مردانگیم بین پاهاش خالی شد . برام مهم نبود اونم ارضا بشه . تو بغل هم نمی دونم چقدر خوابیدیم که تلفن بیدارم کرد خودمونو شستیم و لباس پوشیدیم و رفتم سراغ تلفن . خواهرم بود .زنگ زدم بعد از حرفای معمولی گفت که برای ستاره خواستگار اومده احتمالا بزودی عروسیشه . گوشی از دستم افتاد .نشستم رو مبل . مهلا هنوز لباسشو کامل نپوشیده بود با یه شرت و یه پیراهن که دکمه هاشم نصفش باز بود و کرستش دیده میشد اومد از اتاق بیرون و در حالی که موهاشو شونه میکرد گفت چیزی شده؟ گفتم عزیزم من برات احترام قایلم و بهت علاقه دارم ولی فک نمیکنم بتونم خوشبختت کنم . گفت یعنی چی ؟ در حالی که میرفتم ببرون گفتم یعنی بین همون خواستگارات یه دونه خوبشو انتخاب کن دنبالم دوید و گفت ،چرا؟ گفتم چون من هیچی نیستم ، نمیتونم خوشبختت کنم. رفتم تو کوچه ، دو قدم دنبالم بدون کفش اومد یهو لباسشو یادش اومد و سریع برگشت و داد زد چرا زود تر نگفتی ؟ گفتم الان به این نتیجه رسیدم ، خداحافط. فکر ستاره داشت دیوونم میکرد …
. همه پول ماهیانمو و دادم و بدون فکر کردن به این که الان چه درس و امتحان و کاری دادم و یه بلیط به مقصد شهرمون گرفتم .انگار دستورات از ناخدا گاهم صادر میشد . ستاره همسایمون بود . از همون اول که دیدمش مهرش به دلم نشست . ولی چون به خودم قول داده بودم که عاشق نشم، سعی میکردم نذارم فکرش منو تصرف کنه. اون موقع به خودم مرتب تلقین میکردم که من خیلی محکمم و نباید بذارم احساساتم بهم ضربه بزنه . باسه همین بود که وقتی مادرم شروع کرد به تیکه انداختن که وقت زن گرفتنم شده گفتم هر موقع درسم تموم شد یکیو سلیقه کن تا بگیرم! تا وقتی که برای گرفتن فوق لیسانس از شهرم و از ستاره ی زندگیم دور شدم ،باز نفهمیدم که چقدر ستاره رو میخوام ولی وقتی فهمیدم داره براش خواستگار میاد …تا اون روز مرتب برای رفع اشکالات درسیش میرفتم پیشش ولی نمیدونم چرا اصلا چیزی بهش نگفتم؟ وقتی شنیدم داره براش خواستگار میاد خیلی بهم ریختم . وقتی رسیدم رفتم خونه ی خواهرمو بدون سلام و هیچ حرفی گفتم راسته که باسه ستاره خواستگار اومده؟ با تعجب و خنده گفت کی اومدی؟ چرا این قدر هولی؟ سلامت کو؟ دستمو کشید و گفت بیا تو ببینم داداشی . گفتم راسته ؟ گفت بیا تا برات تعریف کنم . رفتیم داخل گفت : چند روز پیش یه مهمونی بوده و ظاهرا ستاره و یه پسره از هم خوششون میاد . و قراره پسره آخره هفته بیاد خواستگاری .طرف خیلی خرش میره. تو کاره تجارته و پولشم از پارو بالا میره. ستاره هم میخواد قبولش کنه . دیگه چیزی نشنیدم . گیج و منگ رفتم طرف خونه ی ستاره. میدونستم اون موقع روز خانوادش سر کارن . وقتی اومد دم در یه لحظه حس کردم از همیشه بهتر شده .خیلی گرم احوال پرسی کرد . من که خیلی ناراحت بودم هلش دادم تو درو بستم و گفتم باید باهات صحبت کنم . با تعجب گفت چی کار میکنی ؟ گفتم میخای ازدواج کنی؟ گفت آره چت شده؟ گفتم بیا…رفتیم داخل خونه . گفتم میخوای زن اون یارو بشی گفت آره چطور مگه. گفتم پس من چی که این همه سال عاشق توی بی معرفت بودم؟ماتش برد. نمیدونست چی بگه . گفت تو؟ پس چرا چیزی نگفتی؟ تار موشو از صورتش زدم کنارو گفتم خریت! با شک و نگرانی گفت امکان نداره بابام موافقت کنه. گفتم چرا ؟ گفت تو چی داری آخه ؟ نه پول ، نه خونه ، نه ماشین . فقط دلت خوشه که چند سال دیگه مدرک میگیری و بعد از سربازی رفتنت اگه کاری پیدا بشه و چند سال کار کنی شاید بتونی بشی مثل الانه مهران. گفتم پس اسمش مهرانه! ستاره سرشو انداخت پایین و آروم گفت اذیتم نکن ، منم دوست داشتم ولی الان اوضاع فرق کرده تو نمیتونی حتی یه زندگی معمولی بسازی . خواهش میکنم اگر منو دوست داری راهتو بکش برو و به هیشکی هم چیزی نگو. نمیدونستم چی بگم . داد زدم لعنت به من که … نذاشت حرفمو تموم کنم روشو برگردوند و گفت فقط برو ، خواهش میکنم . خیلی نقره داغ شدم . زدم بیرون رفتم خونه خواهرمم اومده بود اونجا ، همه جمع بودن . نباید کسی چیزی میفهمید با همه سلام و علیک مختصری کردم و به بهانه خستگی رفتم تو اتاقم.خواهرم دنبالم اومد و گفت چی شده؟نگو که به خاطر ستاره است. سرمو با لبخند به چپ و راست تکون دادم و گفتم چیزی نیست فقط یکم خسته ام . گفت پس چرا وقتی قضیه خواستگاری رو شنیدی اون شکلی شدی؟ پاشدم رفتم طرفش و لپشو کشیدم وگفتم گیر نده خب یکم تعجب کردم کسی که تا دیروز تو کوچه بازی میکرد میخواد ازدواج کنه. گفت ولی … گفتم ولش کن . از اتاق اومدم بیرون . رفتم پیش مادرم . چقدر دلم براش تنگ شده بود، حدود 30 ثانیه فقط نگاش کردم و بهش گفتم مادر بد اوردم و دراز کشیدم روی پاش.
ادامه دارد…
نوشته: bigbang4
نوشته های مرتبط:
حسرت داگی استایل
در حسرت گذشته
دختری در حسرت سکس
زندگی حسرت بار (۳ و پایانی)
زندگی حسرت بار (۲)
زندگی حسرت بار (۱)
حسرت، تلاش اشتباه (۱)
لذت یا حسرت (۴)
حسرت بی جواب
حسرت آزادی
لذت یا حسرت (۳)
در حسرت کیر
لذت یا حسرت (۲)
در حسرت کون تنگش بودم
عشق و حسرت (۱)
در حسرت کون تنگش موندم
حسرت همسایه
لذت یا حسرت (۱)
بزرگترین حسرت زندگیم (۱)
حسرت زندایی که نتونستم بکنمش
بعد از فتح کون آبجیم حالا در حسرت کسشم
همیشه حسرت
حسرت بوسیدنت ابدی شد
سیزده سال حسرت خواهر زن
حسرت
سکس با دو تا خواهر زن و حسرت خوردن زنم
عشق،حسرت، خیانت
در حسرت هستی
حسرت زن داییم
یک سال حسرت زندایی
عشق، حسرت و وصال
در حسرت کون پسر
سه سال حسرت کیر امیرحسین
حسرت دیدن زهرا
یه روز عادی تو گذشته، حسرت امروز منه
زندگی پر از حسرت من
تو حسرت یه سکس عاشقونه و رمانتیک موندم
آرش در حسرت کون دادن
در اخر تو حسرت کردنش موندم
عشق 12 ساله: سکس، عذاب و حسرت
تو حسرت یک سکسم
حسرت مرگ (1)
در حسرت یه کوس
سعید و حسرت کیر
همیشه در حسرت عشق (1)
عشق ، سکس و حسرت
عشق و حسرت
در حسرت عشق
در حسرت یک اشتباه
من و حسرت سارا
عشق و حسرت(1)
در حسرت رسیدن به معشوق
5 سال در حسرت سكس
حسرت زندگی
در حسرت دخترخاله آزیتا
حسرت سکس
حسرت زندگی – ۱
حسرت دوران کودکی
در حسرت كردن
در حسرت کس خواهرم
در حسرت کوس خواهرم
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید