این داستان تقدیم به شما

سلام
23 ساله بودم تو عروسی پسر داییم دختر یکی از فامیلهای مامان را دیدم یکدل نه صد دل عاشقش شدم بگذریم که عروسی چگونه گذشت
مادرم گفت دختر #شمسی خانم را برایت #کاندید میکنم حرفم نزن که دختری به زیبایی او پیدا نمیکنی دهها خواستگار داره ولی به مامانش گفتم به بابک میخام اونم گفت دخترم اختیارش با توست ما افتخار می کنیم بابک جون دامادمون باشه
من گفتم مامان من دانشگاهم تمام نشده تا #دکترا ادامه داره نمیشه که
گفت سیما را همه جوانای فامیل و غریبه میخاد نشانش می کنیم بمونه یکی دو سال دیگه تازه سیما هم 15 سالشه من تعارفی کردم گفتم اگه عجله داری بگیر برای سیامک (نوه مامان پسر داداشم که هم سن بودیم) گفت لایق توست #سیما تو را پسند می کنه دوس دارم زن پسرم بشه تا نوه ام
به شوخی گفتم فرفی نداره انگار عروس توست دختر داداشم هم اونجا پیشمون بود
مامان حرفی نزد و داداش بزرگ چند روز که گذشت شنیدم به مامان می گه سیما را خواستگاری کردم برای سیامک گفتن انگشتر و شیرینی بیارید نشان بشه تا پای مردم به خونمون بسته بشه
مامان گفت جمیشد سیما را من برای بابک در نظر دارم به مامانشم گفتم
گفت اتفاقا شمسی گفت که با مامان حرف زدیم ولی نظرشون برای #سیامک بیشتر متمایل بود منم قبول کردم
 
خلاصه داداش با مامان خیلی بحثشون شد نمیدونستند من زیر لحافم مامان حتی گفت تو بابک را نامناسب میدونی در همه چیز سرآمد فامیله
داداش گفت اتفاقا اونا همین را گفتن می گفتن بابک خیلی به دختر ما سره قطعا بعدها ممکنه طلاق بکشه !!
مامان به حالت قهر از اتاق رفت جمشیدم کلاهشو گذاشت سرشو موتورشو #گاز داد رفت نگو رفته شیرینی و حلقه گرفته زنشم ورداشته دوتایی رفتن خونه سیما نظر سیما را پرسیدن اونم گفته راصی هستم و کارو تمام کرده
من نمیدونم چرا هیچی نگفتم و به روم نیاوردم
عروسی شد منم از ابتدا تا انتهاپیش داماد چسبیده با هم بودیم از نشان کردن تا عروسی یک هفته هم نشد
عروس اومد خونه پدری بعد رفتن مهمانا رفتن #حجله سیامک اومد بیرون که سیما دختری نداره باکره نیست دکتر الکی گواهی داده
مامان گفت پسرم برو یکباردیگه بکن مال بعضی ها سخته تا کش میاد
رفتو بعد از نیمساعت اومد گفت باید طلاقش بدین هیچی نداره
حالا من بودم و مامان و زن داداش کوچکم هر چه گفتیم سیامک ابرو ریزی نکن شاید اشتباه می کنی تا قرار شد من با سیما مشاوره کنم تا ببینم جریان چیه
رفتم حجله سیامکو گفتم برو من تنها باهاش حرف بزنم
سیما را من یکبار دیده بودم حالا با لباس #خواب ولی چادر عروس تن نما به سرش دیدم
هر چه از زیباییش بگم کم گفتم
درو قفل کردم و انچه از او نپرسیدم خیانت بود فقط گفتم خیلی از دخترا بدون پرده متولد میشوند یا پرده ارتجاعی دارند
گفت من با کسی نبودم اینم بگم من فکر می کردم با تو ازدواج کردم چرا اینجور شد #گریه کرد گفتم سیامک از من بهتره که بماند چه ها گفت
گریه می کردو خودشو سرزنش و قسم و ایه که دست کسی بمن نخورده

 
گفتم من چون پزشکی مبخونم میتونم تشخیص بدم میدونم راست میگی نشست رو تخت حالا چارشم رو دوشش بود سرش باز و سینه ها مثل مرمر اشکارا از زیر لباس خوابش کاملا دیده می شد گفت بیا منو معاینه کن اگه مشکل از من بود خودت طلاقم بده من هیچی نمیگم چادرشو انداخت تا اونهمه زیبایی را دیدم بدنم به لرزه افتاد و دندانهام به هم می خورد گفتم بخواب تا ببینم
خوابید شورتشم در اورد پاها را داد بالا الان که مینویسم داره قلبم از دهنم میاد بیرون
زیباترین کس را دیدم با انگشتام بازش کردم هر چه نگاه کردم نشد خوب ببینم گفتم چراغ #قوه بود کاش گفت مگه موبایلت نداره تازه یادم افتاد داره ولی نیاوردم
گفت منم ندارم حالا نمیشه خوب نگاه کنی ببینی اونم با چه نازی می گفت
گفتم مگه با انگشتم اگه ناراحت نشی معاینه بکنم گفت هر کاری دوس داری بکن درم قفله!!
انگشت وسطی را ارام ارام کردم توش دو سه سانتی که رفته بود خوردم به یک تنگی که انگشتم می رفت تو ولی انگار حلقه گوشتی بود بعد اون نرم بود و هر چه میچرخوندم آزادتر بود سیما حالا نفسهاش تند تر می زد و خودشو به دستم فشار میداد هی می گفت امتحان کن هر کاری میخای بکن
تا به زبان آورد بابک منو بکووون من تورا میخام که من حالا دو انگشتم تو کسش بود و کسشو میمالیدم و و سینشم کردم دهنم با دو دست گرفته بود میزاشت تو دهنم التماس می کرد کیرتو میخام که ابش اومد و واقعا از حال رفت منم خایه هام داشت منفجر می شد بوسیدمش نوازشش کردم قربان صدقش رفتم حالا می ترسیدم بیان درو بزنن اگه باز کنم میگن گاییدمش نکنم باز می گن دار میکنه که حال اومد بدون کاری اومدم بیرون به سیامک گفتم دست احدی به زنت نخورده خانمت حلقویه #نتیجه پزشک قانونیتون کجاست گفت دارمش نوشته سالم
آورد با خط بسیار بد دکتر نوشته بود حلقوی است سالم باکره است بدون #پارگی
گفت ببین نوشته سالم بدون پارگی
گفتم حلقوی را ندیدی
گفت یعنی چه توضیح دادم
 
 
تا سالها گذشت منو سیما همش تو نخ هم بودیم تا یک عصر رفتم خونشون تنها بود پرسید بابک کجا بودی گفتم پیش دوس دخترم گفت حرامش باشه عکسشو داری گفتم اره نشونش دادم گفت من خوشگلم یا او گفتم تو گفت چرا با اون دوست شدی
گفتم تو شوهر داری
گفت تف به صورت و هیکل شوهرم من یک بار نشده با حس اون سکس کنم چرا منو شب حجله نکردی
که دیگه لبهاش تو دهنم بود و مثل مار به من پیچید دق دلمو خالی کردم الان سالهاست میکنمش دو تا بچه اش هم از خودمه سیامکم کمرش شکسته دو ساله #آتل و فنر بسته
ضمنا سیما هنوز در واقع دختره
کیرمن قد دو برابر کیر سیامکه
به روح جمشید دروغگو لعنت می فرستیم و آزادانه سکس داریم چون سیما منشی مطب خودمه سیامکم یه آدم خسیس پول بدی حاضره ننشم بده بکنی
خودش اشکارا میدونه زنش در واقع زن منه دوساله که اگرم بخوا نمیتونه سکس کنه من مجردم ولی زنی به زیبایی سیما را دارم مادرم #الهی شکر زنده است میدونه سیما مال من شده جمشید مرد مال پدریمونو کشید بالا حالا عروس نا به حقش زیر کیر برادر و عشق اول و آخر شه مامان از مرگ جمشید ناراحته ولی میگه هرگز نامردیشو و دروغگویی شو نمی بخشه سیما میاد خونم پیش مامان از هم لب می گیریم سه تایی حمام میریم عشق میکنه از سیما و من که چقدر جفت همیم
پری روز با سیما اومدیم خونه به شوخی گفتم مامان میخام زن نوه ات را ببرم رو تختم بکنم اجازه هست خخخخخ
گفت نوش جونتون…
 
دکتر بابک پشت تنگ از یکی از روستاهای یکی از #دهستان های یکی از بخشهای یکی از شهرستانهای استان کرمانشاه به نام پشت تنگ شاه میرزا

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *