داستان سکسی تقدیم به شما
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
چند ثانیه بعد از رفتن شبنم، تمام اون حس و حال خوبم پرید و انگار تازه از خواب بیدار شدم. تشویش و استرس عجیبی مثل خوره افتاده بود به جونم و مدام خودم رو سرزنش میکردم که چرا همچین اشتباهی رو مرتکب شدهام؟ خودم رو به حموم رسوندم و چند دقیقه زیر دوش آب سرد ایستادم تا شاید از فکرش بیام بیرون، ولی شدنی نبود. ساعت از دو گذشته بود همچنان افکارم پریشان بود. گاهی خودم رو گول میزدم که اشتباهی نکردهایم، شبنم هم راضی بود و هردومون لذت بردهایم. غرق در افکار جورواجور وحال خراب، دراز کشیدم روی مبل و بالاخره نفهمیدم کی خوابم برد. صبح جمعه ساعت از ده گذشته بود که با صدای زنگ گوشی بیدار شدم، خواهرم بود که میگفت برای نهار برم خونهشون. هرچند اونروز کمتر ولی در کل بازم ذهنم درگیرماجرا بود و روزهای بعدش هم اوضاع خیلی تغییر نکرد. چندباری خواستم پیامی بهش بدم یا کاری کنم، ولی بازم پشیمون شدم و گفتم شاید زمان بگذره ، بهتر باشه. روز دوشنبه ظهرهم پریا تماس گرفت و گفت: شبنم جون گفته حالش خوش نیست و کلاسهای این هفته رو نمیاد! پرسیدنش مصداق بارز: چو دانی و پرسی سوالت خطاست… بود ولی بازم بی اختیار دستم به سمت گوشی رفت و نوشتم: سلام، ببخشید که مزاحم شدم، پریا گفت که حالتون خوب نیست، نگرانت شدم، مشکلی پیش اومده؟!
ده دقیقهای طول کشید تا جواب داد، اما نه سلام و نه علیکی، فقط یک جمله: خودت نمیدونی که مشکلم چیه؟! لطفا دیگه بهم پیام ندید!
هرچند از هفته بعد کلاسش رو برگزار کرد و دوباره به روال سابق برگشت ولی دیگه ارتباطی نداشتیم و هرکسی به زندگی خودش سرگرم بود. حدود دو ماه بعد از اون اتفاق، تقریبا اوضاعم رو به راه شده بود و دیگه کمتر به موضوع فکر میکردم. یکی از همکاران آنفلوانزای تخمی گرفت و تقریبا همه بچه های شرکت رو درگیر کرد. از ترس پریا رو فرستادم خونه خواهرم و گفتم به شبنم هم اطلاع بده که کلاسهای اون هفته رو کنسل کنه.
سه چهار روزی رو توی خونه استراحت کردم. عصر چهارشنبه با مصرف داروهایی که دکتر داده بود، حالم بهتر شده بود و داشتم یک سری کارهای عقب افتاده شرکت رو انجام میدادم که زنگ خونه به صدا درومد. با دیدن شالش خیال کردم خواهرمه که اومده سر بزنه، بدون سوال و جواب در رو زدم و در واحدم باز گذاشتم و رفتم سراغ کارم. یکی دو دقیقه طول کشید تا اومد بالا، اما با شنیدن صدای سلامش یهو شوکه شدم، شبنم؟! با دیدنش انگار تپش قلب گرفتم . با ترکیبی از ذوق، تعجب و حتی ترس، دستپاچه بلند شدم و رفت به سمتش: اِ سلام، شمایید؟
با دیدن لبخند و قیافه متعجبش، نگاهی به خودم انداختم و متوجه شدم که فقط یک شلوارک به تن دارم! ای بابا کلا توی هپروت بودم. دوباره دستپاچه عذر خواهی کردم و سریع رفتم به سمت اتاق. شبنم اینجا چکار میکنه، مگه پریا بهش نگفته که خونه نیست؟ تیشرت و شلواری پوشیدم و برگشتم توی پذیرایی. نشسته بود و روی مبل و یک چیزی شبیه کلمن روی میز جلوش بود! دوباره بلند شد سر پا و در حالیکه هر دو سعی میکردیم توی چشم هم نگاه نکنیم احوالپرسی کردیم و ضمن دعوت به نشستن گفتم: معذرت میخوام، خیال کردم خواهرم اومده!
رفتم به سمت آشپزخونه که زیر کتری رو روشن کنم، اما صداش بلند شد: روشن نکن، کار دارم باید زودی برم! متعجب برگشتم خیره شدم بهش، پس برای چی اومده، که نرسیده میخواد بره؟
با اشاره به ظرف، جواب سوالم رو داد: پریا گفت که ناخوش هستید، برات سوپ درست کردم!
انگار پاک یادم رفت که که چه روزها و حال مزخرفی رو پشت سر گذاشتهام، دوباره دلم پرکشید براش. زل زدم بهش، چقدر دلم میخواست بغلش کنم و یک دل سیر ببوسمش!
با صداش به خودم اومدم: الان حالتون چطوره، بهترید؟
خودمم نفهمیدم چی گفتم: نمیدونم، نه، یعنی آره الان خوبم، کاش زودتر میومدید!
حالم رو فهمید، در حالیکه اونم دستپاچه بلند شد سرپا: لطفا بیشتر مراقب خودتون باشید و خوب استراحت کنید تا زودتر خوب بشید. اگر چیزی احتیاج داشتید بهم بگید!
با لحنی ملتمسانه گفتم: داری میری؟ نمیشه بیشتر بمونی؟!
در حالیکه رنگش تغییر کرد و ریتم نفس هاش هم تند شد بود، سریع نگاهش رو دزدید: نمیتونم، شب مهمون داریم و همه کارهام مونده. ضمن گفتن مجدد: مراقب خودت باش با عجله رفت تا من به خودم بیام و حرفی بزنم، خداحافظی کرد و قبل از رسیدن من، در رو پشت سرش بست!
هرچند که هنوز نمیدونستم چه نیت و هدفی پشت این کارش بود وشاید فقط یک حس انسان دوستانه بوده، ولی چیزی نمونده بود که دوباره برگردم سر پله اول و باز هم همه چیز رو خراب کنیم، بی اختیار با خودم زمزمه کردم: ولی اگر با من نبودش هیچ میلی…
بعد از رفتنش، کنجکاوانه در ظرف رو باز کردم. یک ظرف دو طبقه بود که قسمت زیرش سوپ جو و قسمت بالا پر از باقالی پلو با ماهیچه و یک تکه تهدیگ، که برای دو سه وعده من کافی بود! با وجودی که برای ناهار هم میلی به غذا نداشتم، اما انگار با دیدن غذا، اشتهام باز شد و هوس کردم کمی بخورم. اما هنوز دستم به سمت ته دیگ نرفته بود که دوباره زنگ خونه به صدا درومد! ذوق زده خودم رو به آیفون رسوندم، خیال کردم برگشته یا چیزی جا گذاشته، اما توی ذوقم خورد و اینبار خواهرم بود. از ترس سین جیم شدن سریع ته دیگ رو چپومدم توی دهنم و ظرف غذا رو گذاشتم توی کابینت و منتظرشون موندم!
یکساعتی موند و رفت. با رفتن خواهرم دوباره حس دوگانگی خوب و بد اومده بود به سراغم و مثل دیوونهها با خودم حرف میزدم. دوماه تموم توی سر خودم زدم تا فراموش کنم، پس الان دیگه چه مرگم بود؟! بعد کلی کلنجار رفتن، پیامی بهش دادم: نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحال شدم، ممنون که اومدی!
هیچ پیامی ازش نیومد و قطعا اینجوری هم بهتره چون بعدش دیگه میتونم با خیالی راحت به کار و زندگی برسم و از شر این افکار مسخره نجات پیدا کنم. صبح روز بعد خوشبختانه حالم خیلی بهتر بود و به زندگی روزمره برگشتم. دو هفته از این موضوع گذشته بود، پدر و مادر بزرگ پریا اومده بودند تهران و زنگ زده بودند که پنجشنبه و جمعه پریا رو ببرم پیششون (بعد از فوت همسرم میگفتند نمیتونیم جای خالی دخترمون رو ببینیم و با این بهونه خونه ما نمیاومدند). صبح پنجشنبه رفتیم پریا رو برسونم و خودم هم ببینمشون، ولی هنوز ننشسته یک پیام از شبنم اومد: ببخشید مزاحم شدم، ظرف غذا هنوز خونه شماست. میخواستم ببینم اگر خونه هستید، ظهر بیام بگیرم. مامان اینا شب میخوان برن مسافرت احتیاجش دارند! جوابش رو دادم و بدون منظور گفتم: پس ناهار درست میکنم، تشریف بیارید. سریع نوشت: نه ممنون فقط اگر اشکال نداره هرموقع پیام دادم لطفا بیارید سر کوچه!
با وجود اصرار پدرخانمم و شوهر خواهرش، گفتم کار دارم و برگشتم. ساعت دوازده و نیم پیام داد: ده دقیقه دیگه میرسم لطفا پریا چیزی نفهمه!
نوشتم: البته پریا خونه نیست، ولی اگر دوست نداری چشم میارم سر کوچه. از ماشین پیاده شده و سلام و احوالپرسی کردیم. با وجود دعوت و تعارف مجددم اما با گرفتن ظرف سریع رفت.
تقریبا یک ساعت و نیمی از رفتنش گذشته بود. که صدای زنگ واحد اومد، خوب طبیعتا وقتی زنگ واحد رو میزنند یعنی یکی از اهالی ساختمونه، ولی با نگاه کردن از چشمی برق از سرم پرید، شبنم پشت در بود! زنگ پایین رو که نزد، پس چطور اومد داخل؟ من که تعارف ناهار کردم قبول نکرد! بُهت زده در رو باز کردم، لبخند به لب و یک جعبه پیتزا توی دستش، سلام کرد. هنگ کرده بودم به جای اینکه دعوتش کنم، گفتم: سلام ، چطور اومدی داخل؟! خنده کوچیکی کرد: اگه ناراحتی برم! دستپاچه خودم رو از جلوی در کشیدم کنار و دعوتش کردم. در رو که بستم صدای خندهاش بلندتر شد: تو کلا با لباس مشکل داری؟ متعجب نگاهی بهش کردم و پرسیدم چطور؟ همانطور که میخندید اشاره کرده بهم: آخه هر موقع دیدمت لخت بودی! راست میگفت با وجودی که تیشرتم رو گرفته بودم توی دستم که بپوشم ولی با دیدن شبنم پشت در اینقدر شوکه شده بودم که انداختمش رو دست مبل و لخت در رو باز کردم. تازه داشت سنسورهام عمل میکرد، تیشرتم رو برداشتم و پوشیدم ولی دیگه نرفتم که شلوارکم رو عوض کنم.
هنوزم داشتم به رفتار شبنم فکر میکردم. اینقدر تناقض توی رفتارش بود که نمیدونستم الان باید چه عکسالعملی انجام بدم! با صدا رشته افکارم پاره شد: وقتی رسیدم خونه مامان تازه پیامت که گفتی پریا خونه نیست رو دیدم، دیدم منم تنهام توی خونه گفتم یک چیزی بگیرم با هم بخوریم!
دیگه هر خنگی میدونه که وقتی خودش بلند شده اومده توی خونه …!
در حالیکه داشت جعبه پیتزا رو میذاشت روی میز از پشت چسبیدم بهش و سفت بغلش کردم. نفس عمیقی کشید و با صدایی خیلی آروم: بابک تو رو خدا دوباره شروع نکن! ولی انگار اصلا حرفش رو نشنیدم و بیشتر توی آغوشم چلوندمش! چند ثانیهای بدون حرف فقط صدای نفس هامون به گوش میرسید و تپش قلبمون تکونی به بدنامون میداد. بدون اینکه سعی کنه دستام رو باز کنه، چرخید و دستاش رو گذاشت دو طرف صورتم: بابک جان، لطفا! نذاشتم حرفش کامل بشه و حمله کردم به لبش، یک لب محکم ازش گرفتم و ول کرد: ممنون، ممنونم که اومدی، نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود! با یک بوسه محکم دیگه ولش کرد وبا عجله مشغول مرتب کردن میز شدم. در حالیکه صورت شبنم عین یک گلوله آتیش بود و بدون حرفی داشت مانتو شالش رو درمیاورد، مثل سری قبل یک شلوار جین تنگ اما تاپ دوبنده مشکی نازکی پوشیده بود که رنگ سوتین قرمزش، هم کاملا پیدا بود بدون اینکه ازش نظر بخوام دوتا جام برداشتم و رفتم به سمت یخچال، تا نصفه شراب ریختم و آوردم سر میز. صندلی کنارش رو انتخاب کردم و همراه با بوسهای که به سرشونهاش زدم ونشستم. بدون کلامی مشغول شدیم. سکوت و رنگ رخساره شبنم نشون میداد که اوضاع اونم خوب نیست و هردو خوب میدونیم که این ناهار بهونه است. حین خوردن گاهی دستش رو میگرفتم توی دستم و گاهی هم بوسهای به بازو یا صورتش میزدم. تاثیر شراب و شهوتی که بهمون غلبه کرده بود، کمکم داشت خودش رو نشون میداد! بعد از اتمام غذا، گرفتمش توی بغل و رفتم به سمت اتاق. اینبار دیگه اعتراض یا مقاومتی نکرد. قبل از دراز کشیدن دستاش اومد به سمت تیشرتم و از تنم در آورد و با کشیدن دستم به زیر سرش و پشت به من، دراز کشید و پاهاش رو جمع کرد. موهاش رو جوری تنظیم کرد که گردنش کامل پیدا بود. منم چرخیدم و در حالیک دستام رو دور بدنش قفل کردم درست مثل اون به بدنم حالت دادم. لبم رو رسوندم به پوست گردنش و ضمن بوییدن هر چند ثانیه بوسهای میزدم یا بین لبام میگرفتم. فکر کنم نیمساعتی با همین شکل توی آغوشم بود. من میبوسیدم و میچلوندم و گاهی هم گردنش رو لیس میزدم، شبنم هم گاهی خودش رو بیشتر توی آغوش جا میداد و باسنش رو فشار میداد به عقب و همزمان آهی میکشید. کیرم شده بود عین سنگ و طاقتم طاق شده بود، ولی دلم نمیخواست که عجله کنم. بالاخره شبنم خودش رواز توی آغوشم در آورد و با چرخیدن، شروع کردن بوسیدن لبام و کمکم خودش کشید روی من. لبامون بین هم قرار گرفت و مشغول خوردن شدیم. در حالیکه میخواست بره به سمت پایین تاپش رو از زیر شلوارش درآوردم و همزمان با سوتین از تنش خارج کردم! کشیدن شدن پستونای ناز و خوش فرمش به روی پوست سینهام، حالم رو جا میاورد و کیرم رو بیقرارتر از قبل میکرد. خوشبختانه شبنم دیگه خجالت و حیا رو کنار گذاشته بود و از طرفی هم خوب میدونست که چکار کنه!. بعد از چندبار بوسیدن و گازهای کوچولو به نوک سینهام به صورت چهار دست پا بالای شکمم قرار گرفت. همزمان با بوسیدن شکمم مشغول پایین کشیدن شلوارکم شد. چشمام رو بسته بودم و داشتم از ثانیه ثانیهاش لذت میبردم. با احساس داغی لباش به روی نوک کیرم، بی اختیار آه بلندی کشیدم و دستام رو گذاشتم روی سرش. نصف کلاهک رو بین لباش قرار داده بود و همزمان با میک زدن نوک زبونش رو میکشید. بعد از حدود سی ثانیه کم کم مقدار بیشتری رو توی دهنش جا داد و همزمان هم تخمام بین دستاش قرار گرفت. جوری میخورد و میک میزد که احساس میکردم یک چیزی از بین ستون فقراتم داره جدا و به سمت کیرم سرازیر میشه! مطمئن بودم با این وضعیت نهایتا یک دقیقه دوام بیارم. هنوز کیرم رو کامل از توی دهنش بیرون نیاورده بود که صدای زنگ لعنتی گوشیش بلند شد، با حرص چشماش رو بستو گفت: اَه لعنت بهت ولی باز به کارش ادامه داد و همزمان هم شروع کرد مثل جق زدن با کیرم ور رفتن. احساس میکردم عصبیه، متعجب گفتم: نکن آبم میاد! اما انگار اصلا نشنید و کار خودش رو میکرد. درست حدس زده بودم، انگار زنگ تلفن اعصابش رو بهم ریخته بود! تا آمدن آبم، در حالیکه نصف از کیرم توی دهنش بود و ساک میزد دستاش هم روی قسمت پایین وتخمام حرکت میکرد و بالاخره هم آبم شروع که به پاشیدن به روی شکم خودم و یکی دوتا قطره هم پاشید روی صورت شبنم! از کارش ناراحت شدم. با دلخوری گفتم چرا این کار رو کردی؟ با ناز و عشوه کیروم رو چلوند و اومد رو به بالا و ضمن بوسیدن لبام: بابک خان امشب باید بهترین غذایی رو که بلدی برام تدارک ببینی و شبی رو برام بسازی که تا ابد توی یادم بمونه! و میان بهت و تعجب من رفت بیرون و سراغ گوشیش و چند دقیقه ای سرگرم صحبت شد. خوب این که خبر میده شب رو میاد پیشم، بهترین خبر دنیاست
در حالیکه هنوز سر در گم دراز کشیده بودم، برگشت توی اتاق وبا وجودی که عصبانیت از چهرهاش پیدا بود، خم شد و دوباره لبم رو بوسید: بابک معذرت میخوام: فکر نمیکردم که به این زودی زنگ بزنه! من میرم ولی ساعت هشت میام، پریا که شب نمیاد؟ بلند شدم و نشستم. قطره آبی که زیر چشمش بود رو پاک کردم و گفتم: نه، ولی…
انگشتش رو گذاشت روی لبم:
پاشو نق نزن به فکر شام باش!
ادامه دارد…
نوشته: یک آشنا
نوشته های مرتبط:
حماقت دلنشین(۴ و پایانی)
حماقت دلنشین (۳)
حماقت دلنشین (۱)
سکوت دلنشین
یک خاطره دلنشین از پارک بنفشه
ایثار، عشق، یا حماقت؟
حماقت من
حماقت بچگانه تا زندگی عاشقانه
حماقت
فانتزی یا حماقت؟ (۲)
از روی حماقت (۴)
فانتزی یا حماقت؟ (۱)
حماقت یه آدم ساده
از روی حماقت (۳)
از روی حماقت (۲)
جنگ بین احساس انسانیت و حماقت
از روی حماقت (۱)
حماقت (۱)
اولین بار و بهترین لذت شروع برای حماقت
سرنوشت یا حماقت؟
خیانت، حماقت یا اسارت
حماقت یا صدای پشت در
مجسمه حماقت
کم تجربگی یا حماقت
پایان یک حماقت پنج ساله
حماقت من و کردن زن شوهر دار
از هوس و حماقت تا عشق و موفقیت
حماقت با دختر همسایه
حماقت گلاره
حماقت عاشقانه
حماقت بچگانه
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید