این داستان تقدیم به شما
سلام من اسمم امیره و ۱۸ سالمه داستان نویسیم زیاد خوب نیس ببخشید،ما تو یکی از شهرهای اطراف تهران زندگی میکنیم،این خاطره مال یه سال پیشه.
داستان از اونجایی شروع میشه که من سن بلوغو رد کردم و کم کم جذب اندام و بدن زن ها میشدم،از زنداییم بگم یه زن ۳۰ساله با قد بلند یکم لاغر اندام با پاهای ناز،با فیس تقریبا زیبا،داییم هم ۳۳ سالشه و مهندس عمرانه خونه داییم تقریبا ۲تا خیابون تا خونه مادربزرگم فاصله داره و ما وقتی خونه مادربزرگ میرم به اونا هم سر میزنیم،بعد از چند بار رفتن به اونجا طرز حرف زدن و شوخیای من و خنده های زنداییم زیاد شد،از اونجایی که من تو دوست دختر بازی و این حرفا زیاد دست و پا نداشتم به همین خاطر جذب زنداییم میشدم دوست داشتم یه بارم که شده یجوری باهاش حال کنم ،البته به نظرم اون هم شیطون بود و دلش میخواست، تو همین جریانا زیاد به پاهاش نگا میکردم و اونم متوجه شده بود وقتی نگاه میکردم به پاهاش و سرمو میاوردم بالا میدیدم منو نگاه میکنه و میخنده،فهمیده بود که یه جای کارم میلنگه و این نگاه کردنا عادی نیست،ولی باز میترسیدم،با این حال به یادش زیاد جق میزدم،یه بار که خونه مادربزرگ بودیمو زندایی هم اونجا بود خیلی حشری بودم و یه فرصت میخواستم برم خودمو خالی کنم چشمم به جورابای زندایی افتاد که یه گوشه انداخته بود کثیف هم بودن،رفتم اونور دیدم زندایی با خاله هامو مامانم شام درست میکنن،زود رفتم جورابارو برداشتم و بردم تو دستشویی و کلی بوشون کردمو مالیدم به کیرم،یه جق حسابی زدمو بردم گذاشتمشون سر جاش.
دیگه این حسم به زندایی زیاد شده بود هرجا میدیدمش حالم خوب میشد،یه شب که خونه مامان بزرگ بودیم برقا رفت مامان بزرگم گفت که زنداییت تو خونش تنهاست،داییت رفته یه شهر دیگه پروژه ساختمانی،زنگ بزنین بهش بعد برو بیارش اینجا یه وقت تاریکی نترسه،وقتی منو مامور کردن که برم بیارمش قند تو دلم آب شد،بلند شدم با سرعت رفتم سمت خونه دایی،آیفون که کار نمیکرد زنگ زدم بهش گفت نازنین خوابه(دخترش که ۴ سالشه)بیا بالا تا بیدارش کنم بریم،کلید انداخت درو باز کردم رفتم بالا در واحدو که باز کرد خونه تاریکه تاریک بود سلام کردم گفتم چراغ گوشی چیزی روشن نکردی،گفت نازنین تازه خوابیده منم میخواستم بخوابم بخواطر همون،دیگه زنگ زدین بلند شدم آماده شم،داخل خونه اصلا چیزی دیده نمیشد ،صورت زنداییمو هم به سختی میدیدم ،گفت بیا بشین حالا نازنین یکم بخوابه بعد بریم،نشستم ، تو فکرم هی به خودم میگفتم چی میشه دلو بزنم به دریا برم بهش بگم دوست دارم و میخوام یه نیم ساعت باهم باشیم بعد به خودم میگفتم زر نزن به گا میری و آبروت میره،تو همین فکرا بودم که زنداییم گفت تا نارنین بیدارشه من برم یه دوش بگیرم و تو هم از خودت پذیرایی کن تو یخچال خوراکی هست،گفتم باشه برو،چراغ گوشیمو روشن کردم و یکم به اطراف نگا کردم بعد زنداییم با یه حوله تو دستش رفت سمت حموم،سرش روسری هم نبود لباس هاشم خیلی چسبون و باز بودن که تعجب کردم همیشه پیش من به حجابش حساس بود،خلاصه رفت بعد از یکی دو دیقه بعد از لای در حموم گفت امیر چراغ گوشیتو بیار یکم از لای در بگیر من چیزی نمیبینم،اینو که گفت خایه هام منقبض شدن و زود بلند شدم رفتم سمتش،درو یکم باز کردم و چراغو گرفتم سمتش،گفت قربون دستت الان تموم میشه،هرزگاهی در بازتر میکرم که ببینمش ولی نمیشد،یکم زیاد باز کردم و دیدم زیر دوشه ،بعد پشتشو به من کرد و کونشو دیدم،دلم میخواست برقا هیچوقت نیاد و من فقط نگاش کنم،کیرمم که لای درو رد شده بود و خیره کون زنداییم بود،زمان برام خیلی خوب میگذشت یکم بعد برگشت سمت من و منم چراغو گرفتم سمت صورتش که منو نبینه،یکم بخار هم که بود منو نمیدید،گفت امیر یه وقت خسته نشی اونجا،بیا تو و گوشیتو یه جا خشک بزار و برو،گفتم باشه رفتم تو،الکی دنبال جا میگشتم یکم معطل کردم،خودش اومد سمتم گفت بزار اونجا ایستاده روی حوله،گذاشتم.
بعد برگشتم سمتش همدیگه رو واضح میدیدیم،یکی از دستاش روی کسش بود و یکیش روی نوک سینه هاش ،با لبخند گفت کجارو نگا میکنی ،یه وقت پرو نشی گفتم نه الان میرم با لبخند بر گشتم سمت در و میخواستم برم یه لحظه وایستادم و تو مغزم به خودم فحش میدادم،که یهو زندایی گفت امیر تو تا اینجا اومدی،پرو شدنش هم که شدی،بیا یکم برام کیسه بکش ولی این بین خودمون بمونه و کسی نفهمه،اینو که گفت ۱۰۰ درصد مطمعن شدم که دیگه خطر آبرو و این چیزا نیس و خودش داره نخ میده،رفتم سمتش گفتم کو کیسه ،داد دستم گفت بیا فقط پایینو نگا نکن،یکم کشیدم هرزگاهی هم اون یکی دستمو میمالیدم به کمرش،به خودم میگفتم چجوری شروع کنم که یهو دوش رو برداشت که پشتشو بشوره همین طور که گرفت سمت عقب پاشید به من و همه جام خیس شد گفتم،بیا همینو میخواستی لباسام خیس شد گفت ععه ببخشین،عیب نداره لباسای داییتو میدم بپوشی گفتم اخه تو خونه میفهمن میگن لباسای خودت چیشد،گفتم نمیخاد بزار اینارو در بیارم میزاریم رو بخاری خشک بشه گفت باشه پس،در آوردم دیدم بازم پشتش به منه شرتمم زود در آوردم و کامل لخت شدم در حمومو بستم بازم رفتم سمتش گفتم یکم از پشتت مونده اونجارم کیسه بکشم،الکی یکم کشیدم کیسه رو بردم سمت شونه هاش و میکشیدمو یواش یواش میرفتم سمت سینه هاش چیزی نمیگفت که از پشت خیلی نزدیکش شدمو کیر سیخ شده ام خورد لای کونش خیلی حال داد،دیدم چیزی نمیگه کامل چسبیدم بهش یکم اونجوری موندیم،بعد کیرمو بادستم تنظیم کردم لای رون هاش و چند تا عقب و جلو کردم،بغلش کرده بودم و تو دستام بود برگشت چش تو چش شدیم یدونه از لبش بوسش کردم نگام میکرد گفت بشین نشستم کف حموم اونم نشست با دستاش کیرمو گرفت بهترین حس دنیا بود .سرشو برد سمت کیرم و زبونشو کشید روش عالی بود،داشت میخوردش منم سکس اولم بود زیاد وارد نبودم یکی از پاهاشو بلند کردمو کف پاشو لیسیدم و خوردم آرزوم بود یه بار پاهاشو لیس بزنم که شد مال من بودن ولی زیاد وقت نداشتیم یکم که لیسیدم گفتم زود باش دیره پشتتو بکن به من ،حالت داگی شد با دستم کسشو میمالیدم که گفت از پشت بکن یه وقت کار دستمون میدی،یه لیس آبدار از کونش کردم نرم کننده رو برداشتم ریختم رو کیرم و یواش یواش فشار میدادم تو سوراخ کونش چند بار رفت تو و جا باز کردم یکم آه و واه میکرد منم تو آسمونا بودم یه دو دقیقه تلنمبه زدم و ارضا شدم و ریختم تو کونش میدونستم اونم باید ارضا شه برگردوندمش و خوابیدم کف حموم و کسش و لیسیدم وحشیانه لیس میزدمو اونم حال میکرد بادستم هم میمالوندم کسشو یکم بعد ارضا شد با جیغ زیاد،با عجله شستیم خودمونو اومدیم بیرون لباس پوشیدیم منم اون لباس خیسامو پوشیدم و رفتم سمت بخاری که یکم خشک شه ،نازنینو بیدار کردم بغلش کردم رفتمیم خونه مامان بزرگ بعد ها تو تلگرام با زنداییم زیاد حرف میزندمو و دردو دل میکردیم بعد اون چند بار هم اوکی کرد رفتم پیشش ولی الان دیگه بهم گفته باید تمومش کنیم و تو فامیل بده،چند روز پیشم یه دوست دختر برام جور کرده از فامیلاش و دیگه حرف سکس باهاشو نمیزنم و با دوست دخترم حال میکنم.
دوستان مرسی که خوندین
نوشته: امیر
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید