این داستان تقدیم به شما

سلام دوستان سام هستم الان كه اين داستانو مينويسم ٢٠ سالمه ولى اتفاقات اين داستان براى دوسال پيشه و ميخوام براتون ريز و درشت ماجرارو تعريف كنم.قيافم بد نيست و سه سالى ميشه باشگاه ميرمو هيكلم رو فرمه اين داستانى كه ميگم در اصل داستان نيست و خاطرست يكم طولانيه و اميدوارم خوشتون بياد و درمورد زندگى من و دوست مادرمه.مامان من يه دوست داره به اسم شيما كه از خواهر بهش نزديك تره و از خاله هام بيشتر قبولش داره از دوران مدرسه باهم ديگه دوست بودن و همسايه همديگه بودن و باهم بزرگ شدن و مونس و همدم همديگه ان.مامان من زود تر از شيما تو ٢٤سالگى ازدواج ميكنه ازدواج مامانم هيچ تاثيرى تو رابطشون نداشته يك سال بعدش من به دنيا ميام بابام به خاطر كارش كه تو شهر خودشون(ما تو تهران زندگى ميكنيم)ساخت و ساز ميكرده و مجتمع ميساخته مدام در رفت و امد بوده بيشتر هم خونه مادربزرگم تو شهرستانه جورى كه مامانم تعريف ميكنه شيما و مامانم منو بزرگ كردن
 
منم از همون بچگى شيما رو دوست داشتم بهش خاله شيما ميگفتم بهش وابسته بودم.هفت سال بعد از ازدواج مامانم شيما ازدواج كرد تو ٣١سالگى
زمانى كه من٦سال بيشتر نداشتم با اينكه بچه بودم ولى خيلى ناراحت بودم فكر ميكردم قراره ديگه شيما نياد خونمون.بعد ازدواج شيما رفت امدش به خونمون يا ما پيش اون كمتر شده بود ولى بازم رفت و امد خانوادگى داشتيمو هر دو سه روز يكبار ميديديم همو.گذشت تا بعد ٦سال شيما بچه دار شدو يه پسر به دنيا اورد اسمشو گذاشت اروين بعد از سه سال از به دنيا اومدن پسرش مشكلاتش با شوهرش خيلى جدى شده بود اون زمان شيما٤٠سالش بود و من ١٥-١٦سالم بود و در اوج بلوغ بودم علاقم نسبت به شيما عوض شده بود شيما خيلى خوشگل سكسى بود ١٦٥سانت قدش چشماى درشت مشكى سينه هاى بزرگ و يه كون بزرگ كه دل هر مردى رو ميبرد اينطورى نبود كه كمر باريك باشه ولى اصلا چاق نبود سفيد بود مثل برف.همونطور كه گفتم شيما با شوهرش به مشكل خورده بود برا همين قهر كرده بود اومده بود خونه ما چون نميخواست خانوادش بفهمن پدر منم كه تازه ساخت يه برجو شروع كرده بود و طبق معمول نبود از حرفاش با مامانم فهميدم شوهرش بهش خيانت ميكرده و كلى اذيتش ميكرده چطور دلش ميومد عوضى حرومزاده اين فرشته رو اذيت كنه يا بهش خيانت كنه چون واقعا شيما همه چى تموم بود حتى تو اون سن.
 
 
تا اون زمان كه شيما و پسرش كه ٢-٣ سالش بود خونمون بودن هروقت ميخواستن با مامانم برن بيرون درس رو بهونه ميكردم ميموندم خونه ميرفتم سر چمدونش شرت و سوتين هاشو در مياوردم و بو ميكردم واى كه محشر بود عاشقش بودم خودشو تو اين لباسا تصور ميكردمو و جق ميزدم از طرفى عذاب وجدان داشتم چون مثل خالم بود و شوهر داشت از طرفى هم شهوت امونم نميداد.خلاصه بعد از يكى دوهفته شوهرش اومد و با هزار التماس برش گردوند سر خونه زندگيش.به همين روال ادامه داشت و من سعى كردم شيما رو از ذهنم بيرون كنم چون زن شوهر دار بودو نميدونم چرا ولى من احساس عذاب وجدان ميكردم هربار ميخواستيم بريم خونشون من نميرفتم يا هر بار اونا ميومدن من خيلى افتابى نميشدم تا بعد از ٦-٨ماه دوباره شيما با شوهرش دعواش شد اين بار مچ شوهرشو با يه زنه گرفته بود و ميگفت فقط طلاق.يكى دوهفته باز خونه ما بود تا به خانوادش بگه و بره پيش اونا تو اون مدت سعى كردم باز ازش فاصله بگيرم ولى نشد هر بار كه با تاپ و شلوار جذب ميديدمش اون سينه هاى سفيد نازش حشرم اينقدر ميرفت بالا كه اخر سر دوباره مجبورم كرد برم سر چمدونش و با شرت و سوتينش جق بزنم.بعد از حدود دوماه مهريشو از شوهرش گرفت و مجبور شد حضانت پسرشو بده به شوهرش تا طلاقش بده با پول مهريش يه خونه خريد.كار منم شده بود به يادش جق زدن و لذت بردن.اون موقع ديگه ١٧سالم شده بود و عقلم كامل ميرسيد فكر ميكردم چند وقت كه همش تصورش كنم و بهش فكر كنم دلمو ميزنه مثل بقيه دوست دخترام و تموم ميشه ميره ولى اشتباه ميكردم هر بار بيشتر اتش داشتم.مامان بيشتر حواسش به شيما بود و ميگفت گناه داره افسردگى گرفته بچشم هفته اى يه بار بيشتر نميبينه باباتم كه نيست برا همين بيشتر وقتا بياريمش پيش خودمون يا ببريمش مسافرت منم تاييد ميكردم حرفاشو استقبال ميكردم.

 
 
خونه ما تو آپارتمانه ولى دوبلكسه و دوخواب طبقه بالا داريم كه برا خودمونه دوخواب طبقه پايين داريم كه يكيش و مامان به عنوان انبارى ازش استفاده ميكنه يكيشم برا شيما اتاق مهمان درست كرديم تا وقتايى كه مياد خونمون اتاق داشته باشه.يك سال ديگه زندگيمون همينطورى گذشت و من داشنگاه تهران قبول شدم مشغول بودم و بخاطر علاقه اى كه به شيما داشتم ديگه دوست دختر نداشتم و هربار كه ميديدمش بيشتر ميخواستمش عاشق وقتايى بودم كه بغلم ميكرد سرمو فشار ميداد به سينش و ميگفت قربونت بره خاله ماشالا مردى شدى.حسم مدام بهش بيشتر ميشد ديگه از جق زدن به يادش خسته شده بودم خودشو ميخواستم.چند روزى با خودم كلنجار رفتم
تا يه روز مامانم بهت گفت خالت(منظورش شيماست)ميخواد بياد اينجا ميرى دنبالش؟منم با كمال ميل قبول كردم تازه گواهينامه گرفته بودم و بابام برام ماشين خريده بود خلاصه رفتم دنبال شيما تو راه به فكرم رسيد همه چيزو بهش بگم ازش درخواست كنم با همديگه دوست باشيم بهش بگم از بچگى عاشقش بودم و چقدر ميخوامت رسيدم دم خونش حرفامو اماده كردم زنگو زدم منتظر شدم تا بياد پايين خيلى استرس داشتم نشستيم تو ماشين راه افتادم نميدونستم چطورى بهش بگم همه حرفام يادم رفت با هزار بدبختى شروع كردم به گفتم از بچگى كه دوسش داشتم گفتم كلى ازش تعريف كردم بهش گفتم شمام دوساله جدا شدى حق دارى يكى و داشته باشى و ازش در خواست كردم با هم دوست باشيم از اينجور كسشعرا با تعجب فقط نگام ميكرد يكى دودقيقه اى جو ساكت بود.
 
 
يدفعه گفت معلوم هست اصلا چى ميگى تو ديوونه من سن مادر تورو دارم از بچگى تو بغلم بزرگ شدى اين حرفا ميفهمى يعنى چى كثافت اگه چيزى بهت نميگم فقط بخاطر مادرته شما مردا همتون مثل همين كوچيك بزرگ نداره همتون پستين كلى سرزنشم كرد و كلا ماشين ساكت بود تا رسيديم خونه تو پاركينگ بهم گفت من چون مامانتو دوست دارم چيزى بهش نميگم نميخوام ببينه چه اقازاده اى تربيت كرده ناراحت شه توهم چيزى نگو همه چيزو همينجا تموم كن.رفتيم بالا و شيما خيلى طبيعى جلوى مامان رفتار كرد ولى من حالم خوش نبود مامانم گفت چته كه گفتم سردرد دارم رفتم تو اتاقم و برا شامم بيرون نيومدم شب شد و شيما رفت تو اتاق خودش بخوابه منم تو اتاقم طبقه بالا بودم.ساعت يك اينا بود ديدم انلاينه دلو زدم به دريا بهش پى ام دادم يه متن نوشتم براش كه عاشقشمو… بعد از نيم ساعت تقريبانااميد شده بودم كه جوابمو بده كه جواب داد سام تو ميفهمى اصلا دارى چى ميگى؟بنظرت منو تو اصلا شرايط اينو داريم وارد يه رابطه بشيم؟
براش نوشتم اره چرا كه نه مهم اينه من دوست دارم و از اين جور چيزا گفت نميشه پسر خوب من تورو مثل پسر خودم دوست دارم صلاحتو ميخوام خاله تمومش كن منم اين گوشمو ميكنم در اونو دروازه اين چيزى كه تو ميگى شدنى نيست چون حست يه چيز زود گذر و بچگانست و…گذشت تا فرداش كه قرار بود بابام بياد صبحش شيما به مامانم گفت من غروب ميرم كه ديگه شوهرتم مياد مامانم گفت اون چيكار به تو داره بمون گفت نه ديگه ميرم زشته و از اين حرفا از اين فرصت استفاده كرده ظهر زدم بيرون رفتم براش گل خريدم و يه عطر گرفتم گذاشتم تو ماشين كه اگه قرار شد برسونمش بدم بهش.غروب شد شيما خواست بره كه مامان گفت سام ميرسونتت اون ميگفت نه با آژانس ميرم و زحمتش نميدم(نميخواست با من روبه رو بشه باز)كه گفتم نه زحمتى نيست و اينا برا اين كه مامان شك نكنه قبول كرد تو راه گل و عطر بهش دادم و گفتم تقديم با عشق عزيزم با اخم گفت اين كارا چيه گفتم يه كادو از طرف من كه خواهشا به پيشنهادم فكر كنى خواست حرف بزنه گفت نه الان نگو خواهشا راجبش فكر كن
 
 
رسوندمش اومدم خونه يك هفته تمام هرشب بهش پى ام ميدادم قربون صدقش ميرفتم تا اخر سر قبول كرد باهم دوست باشيم ولى بهم گفت فقط دوستيم باهم بيرون ميريم ولى حرفى از سكس و از اينجور چيزا نداريم تا تو متوجه اشتباهت بشى
منم قبول كردم و گفت بنظرت خنده دار نيست تو ١٨سالت و من ٤٢سالم گفتم نه قربونت برم چرا خنده دار باشه. سه ما از دوستيم با شيما گذشت باهم بيرون ميرفتيم كافه سينما رستوران تفريح و…در تمام اين مدت فقط اخريا گذاشت دستشو بگيرم يه روز كه قرار بود بريم جاده چالوس باهم رفتم دنبالش از در اومد پايين واى چى شده بود شلوار جين تنگ تاپ ليمويى مانتو سفيد حسابى دلبرى ميكرد سوار ماشين شد بهش گفتم چقدر خوشگل شدى عزيزدلم گفت مرسى عزيزم توهم خوشتيپ شديا راه افتاديم دو تا كوچه نگذشته گفت واى سام گفتم جونم گفت كيفمو جا گذاشتم خونه كيليدمم توشه بدبخت شدم ميمونم پشت در گفتم اشكال نداره بريم كليد ساز ورداريم بريم درو باز كنيم گفت ببخشيدا گفتم نه بابا رفتيم دنبال كليد سازو برديمش با هزار مكافات درو باز كرد گفت ببخشيدا برنامت كنسل شد گفتم نه بابا عزيزم فداى سرت گفت لاقل بيا تو شامو اينجا بوخوريم منم گفتم نه ميرم كه اصرار كردو منم بدم نيومد قبول كردم.

 
 
رفت لباساشو عوض كنه زد به سرم برم دنبالش رفتم تو اتاقش مانتوشو دراورده بود تكيه دادم به ديوار و تماشاش كردم با خنده گفت پررو نميخواى برى بيرون ميخوام لباس عوض كنما رفتم جلو دستشو گرفتم چسبوندمش به ديوار شروع كردم لباشو بوسيدن همراهى نميكرد سعى داشت هلم بدع لبامو ورداشتمو سرمو چسبوندم به سرش گفت سام نكن گوش ندادم شروع كردم باز به بوسيدنش بهترين حس دنيا بود دوباره ورداشتم گفت بسه ديگه رفتم سراغ گردن سفيد نازش شروع كردم بوسيدن و ليسيدنش بدنش داشت شل ميشد گفت تورو خدا تمومش كن دوباره لباشو بوسيدن گفت شيما عشقم نياز دارم بهت ميخوامت دوباره شروع كردم گردنشو با لاله گوششو خوردن از زير تاپش دستمو بردم تو كه دستامو گرفت همينطور كه داشتم گردنشو ميخوردم از زير تاپش دستامو گزاشتم رو شكمش يكم جرئت پيدا كردم همينطور كه اونم دستاشو گزاشته بود رو دستام دست چپنو بردم رو سينشو شروع كردم ماليدن واى چقدر نرم و عالى بود دوباره رفتم سراغ لبش اينبار همراهى مى كرد تاپشو زدم بالا و خودش كمك كرد درش اوردم دستمو بردم پشتشو سوتينشو دراودم دستاشو گزاشت رو سينه هاش با خجالت بهم نگاه ميكرد بازوى لختشو با شونشو بوس كردم و با لبخند گفتم خجالت ميكشى خانومم با عشوه گفت اره همينطور كه دستش رو سينش بود دستشو بوسيدم دستاشو ورداشتم واى ممه هاى بزرگ و سفيدش با نوك صورتى تازه معلوم شد كشيدمش انداختم رو تخت خودم رفتم روش شروع كردم ليس زدن ممه هاش خوردنشون.
 
 
مدت ها بود منتظر اين لحظه بودم چنگشون ميزدم ميخوردمشون ليسشون ميزدم هركار ميخواستم باهاشون ميكردم اونم ناله ميكرد دستمو از زير شلوار و شرتش رد كردمو رسوندم به كسش خيلى خيس بود دستم كه بهش خورد يه آه بلندى گفت يه ممشو گزاشتم دهنمو شروع كردم نوكشو مكيدن هم زمان تند تند كسش و چوچلشو ماليدم بعد دو سه دقيقه دوتا انگشتمو كردم تو كسش و عقب جلو ميكردم يهو جيغ زد و ابش با فشار خالى شد تو شورت و شلوارش لپشو بوس كردم در گوشش گفتم سبك شدى؟لبمو بوسيد و گفت قربونت برم شلوار و شرتمو خراب كرديا گفتم فداى سرت از روش بلند شدم تى شرتمو دراوردمو درحال باز كردن كمر بندم بودن كه از رو تخت بلند شد خواست بره بيرون يهو از پشت بغلش كردم و كيرمو از رو شروال بهش فشار ميدادم و گفتم كجا خوشگل خانوم خودت سبك شدى ميخواى بزارى برى؟اونم ميخنديد ميگفت تشنم شدميخوام اب بوخورم يدقيقه صبر كن الان ميام گفتم دير نكنى كه كيرم بدجور منتظرته خنديد رفت منم شلوار و شرتمو دراوردمو لخت خوابيدم لبه تخت اومد تو اتاق خنديد دست زد به كيرمو گفت اوه اوه گفتم اين برا شما بلند شدع ها گفت خودم ميخوابونمش عزيزم رفت شروع كرد سر كيرمو ليس زدن.
 
يخورده خورد بلند شدم وايسادم پاهامو باز كردمو گفتم دوست دارم برى زير تخمام و ليس بزنم گفت نه بدم مياد دلا شدم لبشو بوسيدم نوك سينشو فشار دادم گفتم بدو تخمام منتظره گفت وزه رو ببينا رفت زير شروع كرد ليس زدن خيلى حال ميداد حشرم بالاترين حدش بود بلندش كردم انداختمش رو تخت دكمه هاى شلوارشو باز كردم و با شرتش باهم كشيدم بيرون واى كسش چقدر ناز بود سفيد تپل كلوچه اى نبود و يكم لبه داشت بوى كسش تمام اتاق پخش شده بود بالاش يكم مو داشت بى اختيار يه ليس كلى كشيدم رو كسش كه آه بلندى كشيد شروع كردم ليسيدن و مكيدنش با زبون از زير كسش تا رو مثانه و نافش ميومدم بعد رونشو بوس ميكردم دوس داشتم همه جاشو بوخورم لبه هاى كسشو ميكردم تو دهنم اونم فقط ناله ميكرد واسم بلند شدم رفتم روش كيرمو گرفتم تو دستمو ميكشيدم رو كسش يكى دودقيقه همين كارو كردم گفت سامى نميخواى شروع كنى؟گفتم بايد بخواى ازم گفت سامى شروع كن ديگه گفتم نه بايد التماس كنى بكنمت گفت سامى التماست ميكنم منو بكن سر كيرمو فشار دادم تو كسش و هلش دادم تو كيرم تا نصف رفت توش يه آهى هردو گفتيم واى خيلى داغ و خوب بود تا انتها هل دادم كيرمو داخل و شروع كردم اروم تلمبه زدن با ريتم آه آه ميكرد چشماشو بسته بود سرعتمو بيشتر كردم تكون خوردن ممه هاش بيشتر حشريم ميكرد مدام قربون صدقم ميرفت بعد پنج دقيقه برش گردوندم پاهاشو كشيدم لبع تخت خودم رفتم روش دستمو بردم زيرش و ممه هاشو گرفتم كيرمو از پشت كردم تو كسش.

 
 
شروع كردم محكم تلمبه زدن به خودم فشارش ميدادمو خودم پرت ميكردم روش جناق كسش و كونش ميخورد بهم صدا ميداد خودش جيغ ميكشيد كه بعد دودقيقه گفت دارم ارضا ميشم محكم بغلش كردمو كيرمو از تو كسش درنياوردم تو بغلم شروع كرد لرزيدن و ارضا شد دهانه كسش تند تند #تنگ و #گشاد مى شد و باعث شد منم تو كسش ارضاشم تو بغل هم بوديم ده دقيقه كه من بلند شدم برم #دستشويى و….
دوستان #اميدوارم #خوشتون اومده باشه  اين داستان #ادامه #داره اگه دوست داشتين بگين تا بازم از #سكسم با #شيما بگم براتون

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *