این داستان تقدیم به شما
سلام.
من هفده سالم بود که رفتم تهران خونه ی خالم.خالم 45 سالش بود و مجرد مونده بود.صبح که از خواب بلند شدم دیدم دوستش اومده بهش سر بزنه.دیدم یه زن قد بلند و میانسال و تپل با یه گون قلمبه و گنده نشسته.خالم گفت به به .صبح بخیر.ژیلا جان این همون پسرخواهرمه که می گفتم. ژیلا یه نگاه بهم کرد و گفت چه پسر خوشگلی.درست همونطوری که تعریفتو شنیدم.منم سلام کردم و رفتم صورتمو شستمو اومدم پیششون مشغول صبحانه خوردن شدیم.ژیلا بالای لبش یه خال داشت که منو خیلی شهوتی می کرد.داشتم خالشو نگاه می کردمو حال می کردم.حرف که میزد و می خندید کیرم کامل بلند می شد.خالم گفت شما با هم آشنا شید تا من برم تره بار برا ناهار خرید کنم…
وقتی با ژیلا تنها شدم گفتم ژیلا خانم شما شغلتون چیه گفت فروشنده ی لوازم آرایشی ام.بهش گفتم خال بالای لبتون خیلی خوشگله.خندید و گفت ممنون.بعد از یه ربع حرف زدن ازش خواهش کردم بذاره خالشو از نزدیک ببینم.گفت برای چی؟گفتم دوست دارم.گفت شوهر خدا بیامرزمم عاشقش بود.روم نشد از شوهرش بپرسم.تا رقتم جلو تر خال لبشو ببینم لباشو آورد جلو گفتم میشه ببوسمشون.گفت تا خالت نیومده اره.منم کلی بوسیدمش و افتادم روش.بعد سینه هاشو مالوندم.گنده بودن.بعد گفتم می خوام ارضا شم گفت باشه.فقط سریع.منم فقط خالشو نگاه می کردم و هی بوسش می کردم و برام جلق می زد.آبم یک متری پاشید.ازش تشکر کردم.هنوز تو کف خالشم.کاش یه زن با خال لب خوشکل دوباره نصیبم شه…
نوشته: خالخالی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید