این داستان تقدیم به شما

سال پنجم دبستان بودم و هنوز چشم و گوشم  کاملا باز نشده بوده و چیزی از سکس و دادن و کردن نمیدونستم. یه پسر بچه ی به اصطلاح آفتاب مهتاب ندیده. به دلیل پوست سفید و چهره ی خوشگلی که داشتم هر از گاهی بچه پرروهای کلاس بهم بند میکردن و من هم هربار قسر در میرفتم. چند باری هم از زیر میز دودول های کوچولوشون رو بهم نشون می دادن که از شدت خجالت و شرم گوشهام تا پس کله ام سرخ میشد و روم رو برمیگردوندم و تا آخر کلاس روح و روانم به هم میریخت. بیشتر هم از ترس اینکه یک وقت خانم بُستانی معلم کلاسمون که با مادرم هم دوست بود من رو توی اون لحظه ی خجالت آور ببینه ونگاهش توی نگاهم بیفته. در عالم بچگی خودم رو به اشتباه توی این موقعیت مقصر میدونستم .چون هنوز بدنم رو کشف نکرده بودم، هیچ تجربه و لذتی هم از خودارضایی نبرده بودم. فقط یکبار یادم میاد توی حموم که بودم خوابیدم کف حموم که قطرات آب از دوش گرم روی بدنم بریزه. فرمی شبیه حرکت یوگای کبرا به خودم گرفته بودم که ناگهان حس لذت غریبی بهم دست داد. توی همون حالت بدنم رو نگه داشتم که تجربه ی این لذت وصف ناپذیر رو تا به پایان بدون وقفه تجربه کنم که کردم و در آخر هم انقباض های پی در پی در لگنم بود و بستن چشمام روی هم و تلاش برای ثبت این لحظه ی لذت بخشِ جسمانی، درون کمد خاطرات حافظه ام.
 
 
یک ماه بیشتر به پایان مدرسه باقی نمونده بود که در زنگ آخر یکی از کلاسها خانم بستانی قبل از اینکه از در کلاس خارج بشم صدام زد:
-اشکان، یک لحظه.
کلاس خالی شد و نمیدونم چرا توی دلم یهو دلشوره افتاد. شاید به خاطر این بود که خانم بستانی این اواخر هرازگاهی باهام چشم در چشم میشد و بهم لبخند میزد جوری که یکی دو بار توی کلاس و از زیر میز براش راست کردم. جداً که خانم زیبا و برازنده ای بود. قدِ بلند و دستهای لاغر و کشیده و موهای لَخت کنار زده ی قهوه ای روشن که هر از گاهی می ریخت روی صورتش و به صورت تپل زیبا با اون لب های سرخ و خوردنی که درون مقنعه قاب گرفته شده بود جلوه ی زیبا و افسونگری می داد.
-گُلم، حتما خودت میدونی که این اواخر نمره های ریاضی ات کمی پایین اومده
یه نفر توی کلاس باید خیلی مورد علاقه ی خانم بستانی باشه که اون صداش کنه گلم! چون خانم بستانی اگر چه مهربون اما به همون اندازه هم جدی بود و هیچ وقت به بچه های کلاس که منتظر دیدن یک نرمش از طرف معلم و سوء استفاده بودن، رو نمیداد.
 
کمی از خجالت سرخ شدم. خانم بستانی پاهای کشیده و جذابش رو که توی شلوار جین جذاب تر هم شده بود روی هم انداخت و دست نرم و خوشبوش رو آورد جلو و زیر چونه ام رو گرفت.
-تعجب نکن گلم اگه میگم ضعیف تر شدی. من از تو در ریاضی کمتر از بیست نمیخوام. فردا آماده ای با هم یک ساعت کلاس تقویتی بزاریم؟ خودم و خودت باشه؟
نمیدونم چرا وقتی این جمله ی آخر رو گفت توی چشمهای میشی قشنگ اش برقی شیطنت آمیز دیدم. فقط دلم میخواست این مکالمه تموم بشه و از درب کلاس برم بیرون و تا خود خونه بی وقفه بدوم.
-خب دیگه میتونی بری
تا درب کلاس رفتم که دوبار گفت:
-صبر کن!
-بله خانوم؟
-به مامان لازم نیست چیزی بگی!
-ولی اگه دیر برسم، بگم کجا بودم؟
-فردا بهت میگم. خداحافظ.
اومدم بیرون و درب را بستم و تا خود خونه دویدم. قلبم مثل گنجشکی که از زیر چنگال گربه گریخته باشه، میزد.
فردا شد و من از استرس هیچی از درس نفهمیدم. خانوم معلم در تمام مدت روز حتی بهم نگاه هم نکرد. جوری که وقتی زنگ آخر رو زدن فکر کردم کلاس تقویتی کنسل شده. اما درست وقتی کوله پشتی ام رو انداختم روی کولم که برم، نگاهم از لابلای بدن بچه هایی که از کلاس خارج می شوند افتاد توی چشمان برق دار خانم بستانی. مثل موشی که چشمش توی چشم افعی افتاده باشه سر جا میخکوب شدم.

 
 
کلاس خالی شد و من موندم و خانم بستانی که حالا دیگه بهم نگاه نمیکرد اما بجاش داشت با سر افتاده روی میز جلوش لبخند شیطنت آمیز میزد. قبل از اینکه کوله پشتی ام رو دربیارم به سرعت از سر جاش بلند شد و گفت درش نیار. دفتر و دستک اش رو جمع کرد و گذاشت توی کیفش و با هم اومدیم بیرون از کلاس. از مدرسه اومدیم بیرون و یک کوچه بالاتر جایی که دیگه اثری از بچه ها نبود رفتیم و رسیدیم جلوی ماشینش. خانم معلم یک ماشین میتسوبیشی گالانت قهوه ای رنگِ سرحال داشت. کلید رو انداخت توی قفلِ در و بازش کرد. سوار شد و سریع درب شاگرد رو باز کرد و گفت: بپر بلا.
دوباره ترس هام برگشته بود. یعنی کجا قراره بریم؟ من و اون حالا چقدر بهم نزدیک بودیم. زیر سقف یک ماشین. چقدر خانم بستانی حالا که داشت استارت میزد و دنده رو جا میزد و دستشو میداخت پشت صندلیِ من تا عقب رو ببینه و منم سینه های قشنگشو که یه وری افتاده بودن سمت من دید می زدم، قوی تر بنظر میرسید. ماشین راه افتاد و از یک خیابان سربالایی وارد خیابون اصلی شدیم. دوباره لبخند شیطنت آمیز روی صورتش پدیدار شد و گفت:
-کارمون زود تموم میشه لازم نیست نگران باشی. خودم میرسونمت درب منزل تون. درباره ی تاخیرت هم قراره به مامان بگی توی کوچه ضعف کردی و من بردمت درمانگاه و زود حالت خوب شد و با من برگشتی، اوکی؟
هنوز سر در نمیاوردم قراره کجا بریم و با چی روبرو بشم.
 
بعد از چند تا دنده عوض کردن دست لاغر و نرم اش رو آورد و گذاشت زیر چونه م اینبار کمی هم زیر گلوم رو با انگشتان نرم و کشیده اش ناز کرد و گفت:
-آقا اشکان شاگرد نابغه ی منه و بایدم نابغه بمونه. امروز قراره همه ی میکروب هایی که باعث خِنگی و نمرات پایین میشن از بدن ات بکشم بیرون. موافقی؟
دچار خنده ی هیستریک شدم و سرمو با حالت عصبی به نشانه تایید تکون دادم. ادامه داد:
-اگه باهام همکاری کنی سریع تموم میشه و توی خونه هم نگرانت نمیشن. کاری که امروز قراره انجام بدیم باعث میشه دیگه هرگز نمراتت پایین نیاد و همه ی درس هارو مثل آب خوردن با نمره بیست قبول بشی. اصلا لازم نیست دلهره داشته باشی. نه درد داره نه خونریزی. بهش باید به چشم یک بازی نگاه کنی.
دوتا محله بالاتر از مدرسه، جلوی یک آپارتمان دو طبقه در محله دَروس پیاده شدیم. توی خیابون کسی نبود و هوا هم گرگ و میش. هر دو پیاده شدیم و خانم معلم در حالی که دستش روی شونه ام بود راهو به طبقه دوم نشون داد. درب رو باز کرد و در کلافِ در ایستاد و گفت بیا تو، کسی خونه نیست. کوله را از روی دوشم برداشت و درب را پشت سرمان بست. خانه نقلی اما مرتب بود. اشاره کرد که بشینم روی مبل. لباسهاشو سریع از تنش کند و با شلوار و تیشرت تنگ که نافش رو نشون میداد رفت و از یخچال دو لیوان آب پرتقال آورد و نشست کنارم روی کاناپه. لیوانشو زد به لیوانم و گفت به سلامتی. همه رو تا اخر سر کشید اما من فقط کمی ازش نوشیدم و لیوان رو روی میز رها کردم. خانم بستانی گفت:
-اصلا به مامان بگو بعد از کلاس یک نمایش تئاتر داشتیم. اینجوری دیگه دلشوره هم نمیگیره.
 
اما دلشوره ی من هنوز رفع نشده بود. خانم معلم یک دستشو انداخته بود روی کاناپه، پشت سر من و اون صورت خوشگلش محو تماشای من شده بود. با دست روی رونش زد و گفت بیا بشین اینجا اشکان جون. توی عالم بچگی هرجور دستور از طرف یکی مثل خانم معلم باید اجرا میشد. بی اختیار بلند شدم و نشستم روی پاهای بلند و نرمش. خانم معلم صورتشو اورد کنار صورتم و در گوشم گفت:
-تو سوگولی خودمی
-سو…سوگولی یعنی چی خانم معلم؟
گفت:
-سوگولی یعنی عزیز دل، یعنی جیگر. صورتشو آورد جلو یه ماچ آبدار از لُپم کرد و صورتمو بو کشید. باورم نمیشد انقدر سریع دیوار و حریم بین من و اون شکسته شده. دستشو گذاشت زیر چونه م و صورتمو برگردوند سمت خودش. اینبار لب های بزرگ سرخش رو کاملا گذاشت روی لبهام و درحالیکه با اون یکی دستش بدنومو چسبونده بود به خودش لبهامو مثل آب نبات مکید و با یه ماچ آبدار رها کرد. طنین صدای بوسه های داغش توی اتاق پیچید. زیرمو خالی کرد و سرپا ایستاد و گفت:
-برو روی میز ناهارخوری دراز بکش و دکمه شلوارتم باز کن
-ولی من آمپولامو زدم خانم معلم.

 
لبخندی زد،خم شد جلو و دستاشو گذاشت روی زانوهاش و صورتش رو بهم نزدیک کرد. آخ که چقدر خواستنی شده بود. چه بوی خوبی میداد. سینه های مرمری اش افتاده بود پایین و من غرق شهوت خیره به چاک پستان هاش شده بودم.
-بهت که گفتم گلم. نه درد داره نه خونریزی و تازه کِیف هم میده من قراره اون سمی که سالها پیش با واکسن به بدنت وارد شده و باعث خنگی میشه رو از بدنت خارج کنم. فهمیدی؟ حالا برو و مثل بچه ی آدم کاری رو که بهت گفتم انجام بده.
یک بار دیگه مثل یک عروسک بی اختیار رفتم و جلوی میز ناهارخوری ایستادم. و دکمه های شلوارمو بازکردم و تا مچ پاهام کشیدم پایین و با دستم هیکلمو انداختم روی میز. مثل موقعی که قرار بود در ناحیه ی ران بهم واکسن بزنن. خانم معلم اومد جلو و گفت:
-حالا روی میز دراز بکش و پایینو نگاه نکن. مثل موقعی که توی کلاس سرت فقط باید سمت تخته سیاه باشه. حالا هم سرت به سمت پنجره بیرون باشه و پایین رو نگاه نمی کنی حتی برای یک لحظه. متوجه شدی؟
-بله خانوم
 
همین کارو کردم و صدای جابجا شدن صندلی دور میز ناهارخوری رو شنیدم. خانم معلم داشت می نشست روی صندلی و مثل یک دکتر موقعیتشو با پاهای من هماهنگ میکرد. نشست و خیلی تند و بی ملاحظه شرتمو کشید پایین. سرم ناخوداگاه بلند شد. بالافاصله سنگینی دستشو روی صورتم حس کردم و دوباره سرم برگشت روی میز و نگاهم رو به پنجره بیرون.
-بهت چی گفتم هان؟
-ببخشید خانوم
و چیزی داغ و نرم درست مثل دهانی که چند لحظه ی پیش مرا بوسیده بود، تمام کیر و بیضه هام رو پوشوند. و بلافاصله مَکِش های پی در پی. وای که چه لذتی داشت بهم دست می داد. داشتم از هوش میرفتم. توی ابرها بودم. دستهام خیلی زود توی دستهای خانوم معلم حلقه شد اما ساک زدن ها  ادامه داشت. برای چند ثانیه ساک زدن خانم بستانی قطع شد و من بی‌حرکت به سقف خیره شده بودم. در همون لحظه انگشت به کرم آغشته شده ی خانم بستانی سوراخم رو به آرامی نوازش کرد . حس خنکی بین پاهام و بوی کرم مرطوب کننده حس بی‌نظیر و تکرار نشدنی بود. انگشت ظریفش رو به آرومی وارد سوراخم کرد و دوباره  همزمان با عقب و جلو کردن انگشتش توی سوراخم با شدت بیشتری کیرم رو ساک میزد تا وقتی همون لذت گمشده در کف حمام خونه دوباره برگشت و انقباض پی در پی  و آه آه و نفس و ارضا…
***

 
در روزهای پیش رو تا پایان کلاس، بین من و خانم بستانی اتفاق خاصی نیفتاد. روزی که کارنامه هامون رو دادن، خانم بستانی یکی یکی بچه هارو دم کلاس بغل کرد و باهاشون خداحافظی کرد. کمی طولش دادم و به دوستم گفتم بره چون من دیرتر میام. یکبار دیگه کلاس خالی شد و من و خانم معلم تنها شدیم. اومدم جلو و قبل از هر حرفی خم شد و با دست های بلندش بغلم کرد و سینه ای نرم اش رو به سینه هام چسبوند. بعد درحالیکه بازوهاش پشت کونم حلقه شده بود از روی زمین بلندم کرد و با همون لبخند شیطانی گفت:
-چی بهت گفتم نابغه ی من؟
من همونطور که خانم معلم ازم خواسته بود ریاضی رو بیست شده بودم.
 
نوشته: اشکان

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *