این داستان تقدیم به شما
سلام من پیمان ۳۸ ساله از کرمانشاه هستم قدم ۱۸۰ و وزنم ۷۵ چشام هم سبز و پوستم هم سفیده همه رفیقام میگن تو خوشتیپی و هنوزم مجردم …
***
من تو زندگیم با زن و دختر زیادی دوست بودم اما با اولین زنی که دوست شدم همیشه یاد و خاطرش برام مونده داستان من مال زمانی که تازه رفته بودم خدمت سربازی بعد آموزشی ما شدیم راننده و یه ماشین تحویل ما دادن و شدیم راننده یه پاسدار که خونش مسکن بود و هر روز صبح میرفتم در خونش و و میاوردمش ناحیه و تا ظهر دوباره میرسوندمش خونش و بعدازظهرم دوباره میرفتم دنبالش بعد میرفتیم حوزه بسیج چون فرمانده حوزه بسیج بود خلاصه روزی چند بار میومدش تو محلشون و چون فرمانده حوزه بود بعداظهرها به من گفتن با لباس شخصی بیا تا سن ۱۸ سالگی من فقط دو بار جنده پولی کرده بودم که زیاد برام لذت نداشت چون فقط تو فکر پول هستن و زیاد حال نمیدن
روبرو خونه فرمانده من چند خونه پایین تر که یه زن سبزه چشم حشری بود که چشاش سگ داشت سنش ۲۹ بود تقریبا با قد ۱۷۵ و ۷۰ کیلو وزن
پوتشم سبزه بود وقتی صبحها ساعت ۷/۳۰ میرفتم در خونه فرماندم اونجم تقریبا هر روز تو کوچه رو جارو میکرد و آبپاشی میکرد قیافش جوری بود معلوم بود کس بود منم رفتم تو کارش و همش نگاش میکردم اصلا تحویل نمیگرفت ولی من هی میخش میشدم تا اینکه بعضی وقتا اونم نگاهی میکرد و یواش یواش پا میداد یه روز صبح که با ماشینم اومدم دیدم داره تو کوچه رو جارو میزنه و آبپاشی میکنه وقتی رسیدم کنارش یه نگاه خاصی بهم کرد و لبخند رو لباش بود منم دقیقا در خونشون ماشینو سر وته کردم و اومدم پایین زنگ در خونه فرمانده رو زدم گفت الان میاد اومدم بغل ماشین وایسادم و نگاش میکردم ولی جرات نداشتم برم بهش شماره بدم گفتم شوهر داره یه وقت اگه بدش بیاد به فرماندم بگه کسایی که تو سپاه خدمت کردم میدونن چی میگم این چیزا رو خیلی سخت برخورد میکنن خلاصه اونم یه کم اشوه و ریخت و قبل اینکه فرماندم بیاد بیرون رفت تو خونش تا روز بعدش دیدم دوباره انگار منتظرم بوده دیدم تو کوچه ست منم پایین تر نگه داشتم و شماره تلفن خونمونو براش نوشتم رو کاغذ آخه سال ۸۰ همه موبایل نداشتن ماشینو خاموش کردم و اومدم پایین بهش اشاره کردم بیاد پایین تر بهش بدمش پیش خودم اینجوری گفتم اگه برم بهش بدم یه وقت بدش بیاد بیچاره میشم ولی اگه خودش بیاد بگیره حتما راضیه
خلاصه بهشم اشاره دادم که بیاد پایین تر اما نیامد خلاصه منم رفتم فرمانده رو بردمو رفتم ظهر که برگشتم همیشه ماشینو عمدا در خونه اونا سرو ته میکردم اونم میومد تو پنجره و دید میزدیم این بار این کارو نکردم و رفتم تا چند روز این کارم بود دیگه هم اصلن نگاش نمیکردم تا اینکه یه روز صبح که اومدم کوچه هم پرنده پر نمیزد دیدم داره آبپاشی میکنه منم از کنارش رد شدمو نگاش نکردم دقیقا در خونه فرماندم سروته کردم و زنگ خونه فرمانده رو زدمو نشستم تو ماشین تا بیاد دیدم یه پسر کوچیک داشت یه چیزی بهش داد و اونم با دوچرخه اومد کنار ماشین و دستشو دراز کرد و منم یه نامه ازش گرفتم که توش نوشته بود اول خودت نگام میکردی بعد که منم خوشم ازت میاد تو ناز میکنی و همیشه وقتی صدای ماشینت میاد (ماشین تویوتا بود صدای موتورش زیاده ) سریع میام تو کوچه تا یه لحظه ببینمت منم آنقدر خوشحال شدم وقتی نامه رو خوندم که خدمت سربازی کیری داشت واسم جذاب میشود . خلاصه نامه رو گذاشتم تو جیبمو رفتم تا ظهر که فرمانده رو آوردم پیاده که شد اومد بیرون دقیقا در خونشون یه ترمز کردم شمارومو رو یه کاغذ که نوشته بودم و انداختم پایین و رفتم نمیشود پیاده بشم فرمانده یا کسی میدید بد بود. ساعت ۴ بهم زنگ زد خودشو معرفی کرد که اسمش لیلا ست و تازه از دوست پسر قبلیش جدا شده و بدون دوست پسر نمیتونه باشه آخه خیلی حشریه و شوهرشم زیاد بهش نمیرسه ،خلاصه خیلی از من خوشش اومده و از اون نظامی که باهاته خیلی میترسه و خیلی رعایت کنم اون نفهمه و خلاصه .. یه هفته باهم تلفنی حرف میزدیمو وقتیم تو کوچه رد میشدم بیرون میامد و یه لبخندی میزد تا یه شب گفت فردا ساعت ۶ صبح که شوهرم میره کارخانه سریع بیا ولی حواست باشه تو کوچه کسی تو رو نبینه چون کوچه های اینجا پر آدم لاشی و فضول بود کلا محله های کرمانشاه اینجورین ادعا جاهلیشون میاد و ببین گزارش میدن یا شر میشن. از همه بدتر خونه فرماندم بود .
منم شب از خوشحالی خوابم نبرد تا شد ساعت ۵/۳۰ و سریع حاضر شدمو رفتم ماشین سپاه رو آوردم و اومدم یه کوچه پایین تر پارکش کردمو و اومدم نزدیک خونشون دیدم تو پنجره وایساده تا منو دید سریع اومد در و باز کرد و رفتم داخل منو برد تو اتاق دیگه گفت پسر کوچیکم اون اتاق خوابیده یه دامن مشکی پوشیده بود با یه تیشرت قهوه ای خلاصه سریع بغلش کردم و چسبیدم بهش دیدم گفت سریع بکن و برو منم از خدا خواسته گفتم باشه شلوار و شورتمو که درآوردم چشمش به کیرم افتاد یه کم خجالت
کشید منم دیگه لختش نکردم خوابوندمش زمین دامنشو که دادم بالا فقط یه شرت پاش بود که وقتی داوردمش دیدم یه کس اصلاح شده تو پاش بود منم بدون مقدمه کیرمو کردم تو کسش دیدم یه اه کوچک کشید گفت کیرت از کیر شوهرم کلفت تره و شروع کردم تلمبه زدنم زیاد طول نکشید که آبم اومد همشو ریختم داخل و خودمونو جمع و جور کردیم و گفت فعلا نرو زوده و کوچه شلوغ نیست منم بغلش کردم تازه شروع کردم ازش لب گرفتن که دوباره راست کردم بهش گفتم لیلا میشه از کون بکنم که گفت اصلن حرفشم نزن به شوهرمم نمیدم خلاصه بعد کلی جرو بحث راضیش کردم به پهلو خوابید منم سر کیرمو فشار دادم تو کونش دیدم چشاش زاغ شد گفت درش بیار خلاصه بعد کلی کنجار رفتن یکم دیگه از کیرمو کردم تو کونش همش بهم فوش میداد که دیدم نمیتانه تحمل کنه کیرمو درآوردم دوباره کردم تو کوسش و از جلو کردمش تا آبم اومد و سریع لباس پوشیدمو اومدم بیرون رفتیم ماشینو سوار شدم اومدم در خونه فرماندم فرماندم گفت امروز چه زود اومدی گفتم خلوت بود زودتر رسیدم . روزهای خوب با لیلا شروع شد ما خیلی باهم صمیمی بودیم و خدمت سربازیم دیگه برام کسل کننده نبود چون روزی چند بار میرفتن لیلا رو میدیدمو و سکس هم زیاد میکردیم تازه چیزش جالبی که شروع شد یه دختر بود به اسم فاطی همسایه روبرو خونشون بود که از روز اول همه چی ما رو میدونست با لیلا دوست بودن اندام خیلی پر و سکسی داشت لیلا برام گفته بود فاطی هم دوست مسر داره و پسره از کون میکندش منم تو کفش بودم شوهر لیلا ماهی یه هفته شیفت شب میشد لیلا هم به من میگفت هرشب بیا اما چون سر خدمت بود تمام روز باید رانندگی میکردی و کار سنگین بود لیلا هم نمیزاشت تا صبح پیشش بخوابم همش میگفت بکنم و باهام ور میرفت…
یه شب یا دوشبش میرفتم بیشتر پنج شنبه شبا که فرداش جمعه بود منم تعطیل بودم بقیه شبا فاطی پیشش بود یه شب که مطمن شدم فاطی پیششه یه دفعه تصمیم گرفتم برم تلفنی که حرف میزدیم گفتم امشب میام اونم خوشحال شد و گفت بیا نمیدونست من بخاطر فاطی میام خلاصه رفتمو یه بار خودشو از کس کردمو بار دوم گفتم از کون میخوام اونم قبول نکرد همیشه از عقب مشکل داشتیم نمیداد خلاصه منم خودمو ناراحت نشون دادم همش میگفت چرا اینجوری میکنی گفتم خوب خوشم از کون میاد تا اینکه بهش گفتم خب به فاطی بگو از کون بهم بده یه لحظه وایساد هیچی نگفت بعد گفت یعنی از فاطی خوشت اومده گفتم نه بابا آخه تو دردت میکنه دلم نمیاد تو اذیت بشی ولی فاطی قبلا زیاد داده عادی براش منم فقط یه بار کونش بزارم گفت به یه شرط خودم هم باشم گفتم باشه خلاصه رفت که بیار ش منم تو کنم عروسی بود بعد ده دقیقه اومدن فاطی گفت چراغ و خاموش کن و سه نفری خوابیدیم فاطی وسط منو لیلا خوابید منم چسبیدم بهش گفتم به پهلو بخواب اونم روشو کرد بطرف لیلا کونشم به سمت من هیچی حرف نمیزد منم دامنشو دادم بالا و شلوارشو کشیدنم پایین یه تف به سر کیرم زدم و گذاشتم دم سوارخ کونش فشار دادم کیرم راحت رفت تو کونش گشاد بود چون دوست پسرش زیاد از کون کرده بودش خلاصه منم تلمبه میزدم اونم فقط میگفت یواشتر چون لیلا هم بود نمیتونستنم قربون و صدقش برم فقط باید تلمبه میزدم تا اینکه آبم اومد و چیزی نگفتم
وقتی کل ابمو تو کونش خال کردم گفت حرومزاده چرا بیرون نکشیدی کونم بزرگ میشه گفتم بابا همش کوسشعره سریع بلند شد رفت دستشویی لیلا هم با حالتی گفت خسته نباشی گفتم فدات بشم عزیزم خیلی حال داد گفت وای بحالت اگه بخوای دور از چشم من باهاش صمیمی بشی گفتم چشم عزیزم خلاصه دیگه خوابیدم دیدم یکی داره با کیرم ور میره برق اتاق هم خاموش بود دیدم لیلاست گفتم چرا نخوابیدی گفت بیا بریم اون اتاق فاطی هم لخته اونجاحال کنیم منم از خدا خواسته سریع بلند شدم رفتیم دیدم فاطی خوابیده منم رفتم وسطشون اول لیلا نسشت رو کیرم بالا و پایین میشود بعد اومد پایین به فاطی گفتم سگی وایسا تا بکنم از لیلا خجالت کشید تا اینکه لیلا خودش حولش داد دمر خوابید گفت بکنش منم کیرمو کردم تو کونش گفت حیوان یواشتر من و لیلا جفتمون زدیم زیر خنده خلاصه تا صبح چند بار جفتشون کردم . دوستیون ۷ سال طول کشید حتی بعداز تموم شدن خدمت سربازی باز هم باهم بودیم بعضی وقتا هم فاطی که میومد اونجا اونم میکردم تا فاطی شوهر کرد رفت شهرستان لیلا هم خونشان از اونجا رفت و دوستی ما هم تموم شد . بعد لیلا با دختر و زنهای زیادی دوست شدم باور کنید هیچکدوم مثه لیلا دوست داشتنی نبودن …
ممنونم
نوشته: پیمان پاتایا
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید