این داستان تقدیم به شما

داخل اتوبوس در حال حرکت به سمت بندرعباس بودیم،نمیدونستم قرار بود چی به سرمون بیاد ولی میدونستم بهتر موندن تو تهرانه،پدر مادرمون کارمند بودن و بعد از همه فشار ها تحقیر ها و عذاب هایی که بهمون وارد کردند دو نفری تصمیم به فرار و شروع یه زندگی جدید رو گرفته بودیم…هر چقدر من کار کرده بودم و خواهرم پولاشو جمع کرده بود و برداشته بودیم و کیف هامونو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم.
اصلا تو اون سن نمیدونستیم که بندر عباس چکار کنیم و چی قرار هست بشه…هیچ برنامه ای نداشتیم فقط همه چی رو گذاشته بودیم و حرکت کردیم،فکر میکنم ساعتای هفت صبح به بندر عباس رسیدیم از اتوبوس پیاده شدیم و داخل ترمینال یخورده گیج بودیم.عسل گفت بریم ساحل و لب دریا تا یکم روحیمون خوب بشه و بتونیم یه فکری بکنیم که کجا بریم و شب کجا بمونیم…از ترمینال یه تاکسی گرفتیم و گفتیم مارو ببر به سمت ساحل و بعد از پنج دقیقه رسیدیمو پیاده شدیم…خیلی قشنگ بودو حسابی دلمون باز شد بعد از این همه سختی این اولین حس خوبی بود که بدست اوردیم و اولین حس آزادی بود برامون چند ساعت لب دریا نشستیم و لذت بردیم کم کم گرسنه شده بودیم و به پیشنهاد عسل رفتیم یه فست فود و نهار رو اونجا خوردیم بعدشم رفتیم داخل بازار ها و کلی چرخیدیم و البته هیچ خریدی نکردیم چون پولمون کم بود و حسابی به پولمون حساس بودیم…
***
تقریبا عصر شده بودو هر دوتامون خسته شدیم حسابی پیش خودمون حتی فکر نکرده بودیم که شب کجا بخوابیم و بعد از یکم چرخیدن یه مسافر خونه ارزون پیدا کردیم و با هم رفتیم داخل و یه مرد مسن مسئولش بود بهش گفتیم یه اتاق دو تخته میخوایم و مرده گفت نسبتتون با هم چیه و گفتیم خواهر برادریم و مرده گفت شناسنامه هاتون لطفا…باور کنید اصلا نمیدونستیم شناسنامه میخوان…واقعا دیونه بودیم…هر دوتامون هنگ کرده بودیمو و مرده هم همینجوری داشت نگامون میکرد و برای این تابلو نشیم جلو مرده گفتم اهان ببخشید جا گذاشتیم داخل ماشین الان براتون میارم و دست عسل رو گرفتم و رفتیم بیرون مرده هم یه ذره تعجب کرده بود ولی گفت باشه در خدمتتون هستم…از مسافر خونه اومدیم بیرون و هم ترسیده بودیم و هم نمیدونستیم چکار کنیم عسل گفت بریم چند جا دیگه هم سوال کنیم شاید بقیه ازمون چیزی نخوان و گفتم نه اینا همشون مدارک میخوان و اگه بازم بچرخیم شاید به پلیس زنگ بزنن.

سرگردون داشتیم میچرخیدیم باهمو هوا کم کم داشت تاریک میشد و اصلا نمیدونستیم چکار کنیم…دوباره تصمیم گرفتیم بریم سمت ساحل تا یه فکری بکنیم…یکی دو ساعت بود که ساحل بودیم و هوا هم کامل تاریک شده بود…عسل خیلی ترسیده بودو دست منو محکم گرفته بود و منم همش دلداریش میدادمو میگفتم نگران نباش یه فکری میکنیم…ساعتای ده شب بود که یه پسره هم سن خودمون که مشخص بود بندری هست اومد طرفمون و سلام کردو گفت مسافرین چرخیدم سمتش و گفتم اره و گفت بهمون چرا کیفاتون همراتونه چرا نذاشتین هتل…بخاطر اینکه چاره ای نداشتیم بهش گفتم شناسنامه هامون رو گم کردیم و هتل بهمون نمیدن،پسره گفت اگه بخواین میتونم کمکتون کنم…گفتم چجوری؟ گفت خونه عموم خالیه و رفتن مسافرت اگه دوست دارین میتونیم شب رو پیش ما باشین تا وقتی شناسنامه هاتون پیدا میشه…واقعا ناچار بودیم و مجبور بودیم بهش اعتماد کنیم…عسل هم بخاطر ترس بیرون خوابیدن قبول کرده بود که بهشون اعتماد کنیم…بدون تعارف بهش گفتم اگه بهمون جا بدین بعد از اینکه شناسنامه هامون پیدا بشن براتون جبران میکنیم…پسره هم گفت نه بابا این چه حرفیه…
پسره اسمش علی بود و ما هم خودمون رو معرفی کردیم و گفتم من رامین هستم ایشون هم خواهرم عسله…پسره با دوستش بود و با موتور بودن…پسره گفت ما با موتور هستیم صبر کنین زنگ بزنم دوستم با ماشین بیاد و باهم بریم.
بعد از تماسش دوستش ده دقیقه بعدش رسید و منو عسل صندلی عقب نشستیم و علی هم جلو کنار اون یکی دوستش نشستو دوست اولیش هم که با موتور بود جلومون حرکت کرد…راننده ماشین هم سنش یخورده از ما بزرگتر بود ولی جون بود
تو ماشین خیلی ترسیده بودیم و اگه به صورت عسل نگاه میکردی ترس رو کامل میشد احساس کرد منم ترسیده بودم ولی نباید این ها متوجه ترس ما میشدن اینجوری شاید میفهمیدن ما فرار کردیم و شناسنامه هامون گم نشده…با تلفنم به تلفن عسل پیام دادم که نترس و عادی باش…بعد از پیام اونم یخورده خودش و جم جور کرد و بعد از نیم ساعت حرکت به خونه عمو پسره رسیدیم و پیاده شدیم.
یه خونه ویلایی بود که تقریبا آخر شهر بودو کاملا تازه ساخت بود و بقیه همسایه هاش حتی هنوز نساخته بودن و بیشتر خونه ها تقریبا خالی بود.
خودمون رو جم جور کردیم و رفتیم داخل و پسره خیلی مهربون با ما برخورد میکردو هوا مون رو داشت،یه اتاق به ما دادو گفت راحت باشین…و خودشون رفتن بیرون فقط به ما گفت که براتون شام میگیرم و میام بهتون میدم کلی ازش تشکر کردم و خواستم بهش پول شام رو بدم اما نگرفت.
پسره رفت بیرون با دوستاش و ما هم بخاطر مهمون نوازی پسره ترسمون ریخته بود.و حالا بیشتر بهش اعتماد کرده بودیم…لباسمون رو عوض کردیم و نشستیم داخل حالو یه ارامش کوچولو گرفتیم…عسل یه شلوار راحتی مشکی پوشیده بود که همیشه داخل خونه میپوشید و هیچوقت توجه نکرده بودم اما حالا توجه کردم و دیدم شلوار و تاپش خیلی بدن نماس مخصوصا شلوارش که حسابی میرفت وسط باسن گندش.عسل با این سن کمش ولی بدن خیلی جا افتاده ای داشت سینه هاش ۸۵ بودو کمر باریک با یه باسن خیلی گنده و رو فرم…هر کسی بدنشو میدید فکر میکرد متاهله اصلا بهش نمی خورد که ۱۹ سالشه فقط.

بهش گفتم یه شلوار دیگه بپوش این خیلی تابلو و ما هم اینارو نمی شناسیم و شاید خوششون نیاد و خوب نیست.عسل رفت دوباره داخل اتاق و یکم بعدش اومد بیرون و گفت رامین دیگه ندارم لباس و فقط همینو اوردم.بهش گفتم اشکال نداره بیا ولی خودتو جم جور بگیر جلو اینا…گفت چشم و اومد روی مبل ها نشست.
یک ساعت بعد پسره تنهایی اومد و زنگ زد به تلفنم و در رو براش باز گردم سه تا غذا از رستوران گرفته بود و ظاهرا دوستاش هم رفته بودن …نشستیم غذا رو خوردیمو پسره گفت فردا میبرمتون پلیس که بتونید شناسنامه هاتون رو پیدا کنید…ما هم گفتیم باشه ولی میدونستم نمیتونیم همچین کاری رو انجام بدیم…اما فقط میخواستم امشب رو بمونیم و فردا رو هر کاری شده بود انجام میدادیم.بعدشم کلی با پسره حرف زدیم و پسره هم عسل رو زیاد نگاه میکرد مخصوصا وقتی عسل داشت میز رو جمع میکرد و به اشپزخونه میبرد خیلی راحت چشش تو سینه های گنده عسل بود و کونش…عسل هم متوجه نگاه های تبلو علی شده بود ولی اصلا واکنش نشون نمی داد…
ساعت های دوازده بود که پسره گفت من دیگه تنهاتون می زارم و راحت باشید اینجا و فردا صبح هم اول وقت میام دنبالتون که بریم باهم پیش پلیس.بعدشم کلی تعارف کردو گفت اگه هر چیزی نیاز داشتین بهم زنگ بزنین…اون شب رو با راحتی و البته استرس اینکه صبح چکار کنیم خوابیدیم…فردا صبح ساعت هشت علی زنگ زد و اومد خونه و گفت آماده باشید که بریم…علی خیلی عجله داشت و ما هم تازه از خواب بیدار شده بودیم و نمیدونستم چه بهانه ای براش بیارم که پلیس نریم.
مجبور شدم بهش راستشو بگم و همه چیز رو بهش گفتم…
علی انگار منتظر شنیدن همین حرف از من بود خیلی طبیعی برخورد کرد و گفت مشکلی نیست و من هر کاری باشه انجام میدم براتون ماهم انگار دنیا رو بهمون دادن و حسابی خوشحال بودیم که علی رو دیدیم و باهاش آشنا شدیم…
علی عصر رفت از خونه بیرون و گفت که یک ساعت دیگه میام…ماهم دیگه حسابی بهش اعتماد کرده بودیم…تقریبا هوا تاریک شده بود که دیدیم با کلی آبجو اومد خونه و گفت اینارو گرفتم که بخوریم شاد باشیم و شما هم مشکلاتتون حل بشه…کلی خوشحال بودیم و با هم شروع کردیم آبجو خوردن تقریبا آخرای شب بود که حسابی مست شده بودیم و عسل هم خیلی با علی راحت شده بود حتی چند دقیقه یکبار میومد جلوی منو علی یکم میرقصید و قر میداد…علی هم خیلی راحت برنداز میکرد بدنشو…
عسل یه آهنگ بلند گذاشته بود داشت برا خودش میرقصید و منم براش خوشحال بودم که بالاخره حس آزادی و راحتی داره…علی هم کم کم شروع کرد با من صحبت کردنو صحبت رو کشوند به سمت خونه و گفت عموم تا ده روز اینجا نمیان و میتونین اینجا باشین و بعدش هم میتونین بیاین خونه یکی دیگه از دوستام که دانشجو و منم داشتم ازش تشکر میکردم که خیلی با اعتماد بنفس رو راحت گفت میخوام یه لاپایی به خواهرت بزنم امشب اگه میخواین بمونین امشب باهاش صحبت کن که اوکی بده مگر نه زنگ میزنم پلیس…‌.

یه دفه شک شدم و تمام خوشی هام از بین رفت و نمیدونستم چی بگم اصلا…دوباره بهم گفت الانم دیر وقته برین تو اتاق و منم بیست دقیقه بعدش میام و تو این بیست دقیقه راضیش کن…
هیچی بهش نگفتمو و اونم بلند شد یه آبجو دیگه هم باز کردو شروع کرد به خوردن…کم کم عسل هم خسته شد و جمع کردیم و رفتیم برای اتاق خواب عسل هم کلی از علی تشکر کردو اومد سمت اتاق خواب و علی هم چشمش رو کون گندش بود همش.داخل اتاق بودیم و عسل خسته بود و دراز کشید سریع و گفت علی میره یا میمونه منم بهش گفتم میمونه و نمیدونستم چجوری بهش موضوع رو بگم.یکم که گذشت بهش گفتم علی میگه تا ده روز اینجا میتونیم بمونیم و بعدش عموش میاد و باید جابه جا بشیم و عسل گفت بعدش کجا بریم؟ گفتم گفته میتونیم بریم خونه یکی از دوستاش که دانشجو ولی شرط گذاشته…عسل یکم تعجب کرد و گفت چه شرطی؟بخاطر مستی دوتامون خیلی راحت بهش گفتم گفته میخواد با تو حال کنه امشب لاپایی…عسل گفت چی؟گفتم میگه اگه خواهرت بهم حال بده میزارم بمونین…عسل تو شک بود و هنوز هیچی نگفته بود و که علی در اتاق خواب رو باز کردو و اومد داخل درم بست عسل به شکم خوابیده بود و یهو علی خودشو لخت کرد کامل خیلی سریع دراز کشید روی عسل و گردنشو گرفت و شروع کرد لپاشو بوس گردنو اوف اوف میکرد عسل اصلا فرصت نکرد ببینه چی شده و هیچ واکنشی هم نتونست نشون بده پسره دستشو برد روی سینه هاشو میمالیدش و با کیر لختش روی شلوار عسل بالا پایین میشد…
پسره خیلی سریع خم شد و عسل رو هم خم کرد به بغل و بعدش دستشو برد داخل تاپش دوباره به شکم خوابوندش افتاد روش.جالب بود عسل هیچ اعتراضی نکرد حتی یه کلمه هم نگفت و کاملا شرایط رو درک میکرد و می دونست باید حال بده.
پسره هم که فکر میکرد من عسل رو راضی کردم هر کار دوست داشت انجام میداد.حسابی سینه های گنده عسل رو از داخل تاپش فشار میدادو میچرخوند از بس محکم میمالیدو میچرخوند که سینه سمت چپش از تاپ افتاد بیرون…حسابی گنده بودن و اصلا به یه دختر ۱۹ ساله نمی خورد همچین سینه ای…علی سینه هاشو ول کردو شلوار مشکیشو خیلی سریع تا زانو کشید پایین که دیونه شد علی وقتی کون گنده سفیدشو تو شرط قرمزش دید و عسل فقط یه لحظه منو نگاه کردو با اشاره گفت برو بیرون…منم هیچی نگفتمو خیلی اروم بلند شدمو رفتم بیرون از در هنوز کامل بیرون نرفته بودم شورت عسلو کامل کشید پایین برای چند ثانیه کون گندشو لخت دیدم اگه منم میتونستم دوست داشتم یه دور بزنم واقعا دیونه کننده بود…اومدم بیرون و درو تقریبا بستم و رفتم روی مبل ها…یه پنج دقیقه گذشت که صدای خاصی نمیومد فقط اه کشیدن های پسره میومد و مشخص بود داره لاپایی میزنه به عسل…اینجوری شد که زندگی پر از دادن من و خواهرم شروع شد…
از نوشتن خسته شدم بعدا براتون مینویسم که چجوری منو خواهرمو گروهی کردن و مجبورمون کردن لز کنیم و از هم لب بگیریم البته مرد بودن و پول خوبی دادن بهمون… بعدا براتون تعریف می‌کنم مرسی که خوندین

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *