این داستان تقدیم به شما
از بچگی متعصب بودم و درون گرا. خانواده منو اینطور بار آورده بودند …
در نوجوانی نتونستم با جنس مخالف خودم ارتباط برقرار کنم . البته در دوران نوجوانی من هم واقعا شق القمر به حساب می اومد اگر دوست دختر داشتی . تنها خلاف من منحصر به این بود که تو سیزده چهارده سالگی و قبل از اینکه به بلوغ برسم به بهانه ای یکی دوتا از پسرهای همسایه رو درمالی و فوق فوقش لاپایی کرده بودم که اونم یک بار لو رفتم و یک کتک سیر از پدرم خوردم . تازه بیست ودو سالم بود یکسالی میشد که از سربازی اومده بودم دیپلم داشتم و به واسطه پول پدر و برخی رابطه ها یک شرکت ثبت کردم و یکی دوتا کار از ادارات رو توی مناقصه برنده شدم . یه دفتر جمع و جور راه انداختم و شروع به کار کردم خدائیش صبح تا شب کار میکردم خیلی زود سری تو سرها درآوردم با خانواده هم سطح خودمون که خیلی وقت بود میشناختیمشون وصلت کردم از زندگیم راضی بودم چون هم همسر خوبی داشتم وهم کار و موقعیت اجتماعیم روز به روز بهتر میشد .ولی همون موقع هم اون کمبودهای دوران نوجوانی اذیتم میکرد .
یکی دوسالی بود که شرکت زده بودم تقریبا چهل پنجاه تا نیرو زیر دستم کار میکردند که غیر از یکی بقیه مرد بودند اون یه خانم هم منشی ودفتردارم بود که در یک آن واحد چندتا کارو باهم انجام میداد . دوسالی پیشم کار کرده بود که باردار شد و رفت مجبور شدیم آگهی بزنیم واسه یه منشی دیگه تا بالاخره اونی که نباید بیاد اومد . اسمش آرزو بود از همون دقیقه اول که اومد و چشمم تو چشمش افتاد قافیه رو باختم . خیلی جلو خودمو گرفتم که یه وقت سوتی ندم .کاملا خانواده اش رو می شناختم ولی نمی دونم چرا تاحالا ندیده بودمش معرفی کرد و گفت گفتن که منشی میخواین گفتم اینجا روکه میبینید خانم اسدی منشی قبلی هنوز سرکار بود قرارمون این بود که تا یکی بیاد کارو تحویل بگیره باید بمونه .اینجا همه کارها بعهده خودتونه از نظافت تا کارپردازی حتی گاهی اوقات وظایف منم با شماست . گفت البته . پرسیدم شما که وضعیت مالی خوبی دارید هم همسرتون وضع مالی خوبی داره هم پدرتون شما برای چی میخواین کار کنید . گفت من تو خونه تنهام و واقعا کلافه ام میخوام یه کم سرم شلوغ بشه برام اصلا حقوق و شرایط مالی،مهم نیست فقط یه محیط بی دغدغه و صمیمی میخوام که هم خودمو هم توانائی هام رو محک بزنم .
خیلی زودتر از اون چه که باید راه افتاد انصافا هم تیپ خوبی داشت هم باکلاس و خوش سرزبون بود . هرکجا میرفت با موفقیت کارشو تموم میکرد . تموم کارها رو ظرف دوماه چنان رو غلتک انداخته بود که حتی منم نصفه روزو کامل بیکار میشدم و تو دفتر می نشستم کارهای بانک رو کامل اینترنتی کرده بود خیلی از ایرادهای کار ما روهم در آورده بود بانک عامل رو عوض کرد و با یکی دوتا بانک دیگه صحبت کرده بود که هم روش کارشون بهتر بود هم امتیازات و مزایای بهتری داشتند منم که کاملا شیفته اش شده بودم دستش رو کاملا باز گذاشته بودم . تا فهمیدم با شوهرش خیلی مشکل داره .
یه صبح که از در وارد شد دیدم پای چشمش یه بادمجون بم خوشگل کاشتن ازش پرسیدم چی شده چرا این شکلی شدی . که اول گفت هیچی و بلافاصله رفت تو آشپزخونه . همیشه اول وقت که میومد اول کار یه سری به آشپزخونه میزد و اونجا رو مثل خونه خودش منظم و مرتب نگه میداشت داشت سماور رو که معمولا روشن بود و همیشه هم آبش جوش بود رو نگاه میکرد و فوری چینی رو از تو کابینت میاورد که جایی دم کنه که منم اومدم تو آشپزخونه گفتم جواب منو ندادی چی شده چرا حال و روزت امروز اینجوریه چی شده که یهو زد زیر گریه .
اومدم بیرون تا حال و روزش بهتر بشه ده دقیقه ای شد که با سینی چای و کیک اومد تو اتاق من چشماش علیرغم کبودی زیرش قرمز هم شده بود از بس گریه کرده بود تو این مدت خیلی صمیمی شده بودیم اون منو داداش خودش می دونست ولی من واقعا عاشقش شده بودم ولی خوب با اینکه باهاش راحت بودم ولی اون حس درون گرایی و تعصب نمی گذاشت که بهش ابراز علاقه کنم از طرفی هم مشکل اصلی این بود که متاهل بودیم هم من هم اون و شوهردار بودن اون کاملا برای من خط قرمز و پایان راه بود ولی بخاطر اون عشقی که داشتم و آتیشی که زیر خاکستر بود نمی تونستم از خودم جداش کنم و حتی اگر شرایط بهم اجازه میداد شبها هم پیش خودم نگه اش می داشتم . اومد سینی چایی وکیک رو گذاشت روی میز و گفت میتونم یه خواهشی کنم گفتم بفرمائید گفت اگه ممکنه تا یه چند روزی از دفتر بیرون نرم و کارهای بیرون رو خودتون انجام بدید گفتم ایرادی نداره . گفتم گریه هات تموم شد نمیگی چی شده گفت دیشب با محسن دعوام شد اونم حسابی کتکم زده . گفتم آخه چرا بهش نمیخوره دست بزن داشته باشه .گفت بخاطر خواهرهاش دائم تو زندگیم دخالت میکنن و ازم ایراد میگیرن اگه چاره ای داشتم یک روزم دیگه ادامه نمی دادم باهاش . منم که هم ناراحت بودم هم نمیخواستم از این موضوع سو استفاده کنم خنده بلندی کردم و گفتم به همین راحتی میخوای زندگیت رو نابود کنی یه کمی با تعجب نگام کرد و گفت آخه نمیدونی چقدر دارم زجر می کشم من میتونم با نون خالی زندگی کنم ولی بی محبت نه .واقعا دارم توی یه جهنم زندگی میکنم هرروز به یک بهانه ای باهام کل کل میکنه دیشب هم که میبینی عقده هاشو اینطوری سرم خالی کرده . خلاصه کلی دردو دل کرد و منم واقعا چندتا راهکار بهش دادم که یه کمی بتونه اوضاع و احوال رو راست و ریس کنه به مرور متوجه شده بودم که هم خانواده شوهرش وهم خانواده خودش نسبت به طرز فکر امروزی و استقلال رأیش مشکل دارن و شایدم اعتماد بیش از حدشون به خانواده ما بود که بهش اجازه داده بودن بیاد سرکار . چند باری دعواشون شد و منم سعی به آروم تر کردن فضای زندگی شون داشتم . ولی خوب هر راهی رو امتحان میکردیم نتیجه نمیگرفتیم تا یه روز حسابی کلافه اومد سرکار و واقعا حواسش به کار نبود .
اون روزم حسابی برف اومده بود و بیرون واقعا لذت بخش بود کارمونم خیلی کمتر از روزهای دیگه بود کارگرها رو تعطیل کرده بودیم و بیرون تقریبا کار خاصی نداشتیم . یه نسکافه درست کرد و آورد من از پنجره داشتم بیرون رو نگاه میکردم یه آهنگ از سیاوش قمیشی گذاشت و صداش رو کمی بلند کرد خودشم فنجون همیشگی خودش رودستش گرفت و اومد پیش من ایستاد و شروع به خوردن نسکافه اش کرد ساکت پیشم ایستاده بود بیرون اومدن برف رو نگاه میکردیم . و به آهنگ سیاوش گوش میدادیم .گفت مشکل من با محسن حل نمیشه مگه اینکه خدا معجزه کنه گفتم چرا مگه چه چیزی هست که اینقدر حلش دشواره که نیاز به معجزه خدا داره . گفت محسن یه ایراد داره که همون آزارش میده و باعث این رفتارهاش میشه . گفتم چه ایرادی بدونه اینکه منو نگاه کنه گفت اون اون گفتم اون چی گفت اون یه جاش کمتر از حد معمول رشد کرده با خنده گفتم حتما مغزش گفت نه کیرش یکدفعه بهم شک وارد شد گفتم کجاش خنده اش گرفت و گفت کیرش از صراحتش بیشتر شکه شدم و خجالت کشیدم ولی سعی کردم به خودم مسلط بشم گفتم چطور مگه گفت آخه اون منو واقعا دوست داره منم همینطور محسن خیلی خوش قلبه خیلی وقتی دعوامون میشه بلافاصله پشیمونه ولی دست خودش نیست اون آلتش خیلی کوچیکه در حد پنج شش سانته وقتی بلند بشه تازه به هشت سانتم نمیرسه وخیلی هم زود ارضا میشه این باعث سرخوردگی و مشکلات عصبی میشه چیزهای دیگه رو بهونه میکنه و عقده هاش رو سر من خالی میکنه. میخواد با این روش مرد بودنشو بهم ثابت کنه . منکه کمی گیج شده بودم گفتم مگه چیزی بهش میگی، مسخره اش میکنی ،یا خوب بهش نمیرسی . گفت نه برعکس تازه همیشه بهش میرسم خودم شب بهش پیشنهاد میدم براش همه جوره سنگ تموم می زارم ولی اون توهم چیز دیگه ای رو میزنه .
گفتم خوب میرفتید دکتر الان متخصص های زیادی تو این زمینه فعالیت دارن علم پیشرفت کرده تازه دستگاههای زیادی هم هست که میتونه کمکش کنه گفت اون خیلی خجالتیه و منم اگر بهش در این زمینه چیزی بگم فکرهای ناجوری راجع به من میکنه ناچارم چیزی نگم تا خودش راه حلش رو پیدا کنه . اوضاع سخت شد هم مشکل بدی بود هم فکرو خیالهای ناجوری اومده بود سراغ من از یک طرف عاشق آرزو بودم از یک طرف برای خودم خط قرمزهایی رو ترسیم کرده بودم . از طرفی حرف های امروز اون برام قابل هضم نبود و تا بحال بایک زن اینطور ودر این حد صحبت نکرده بودم همه چی قاطی شده بود به هم چند روزی بخاطر سرما و برودت هوا بیکار بودیم شاید ده دوازده روزی شد بیشتر از همه کارگرها بودن که خوشحال بودن تک وتوک زنگ میزدن و ابراز تاسف میکردن ولی میدونستم که ته دلشون عروسیه علی الخصوص که هم حقوقشون رو سر ماه میگرفتن هم من واقعا بهشون میرسیدم ولی چاره ای نبود باید می گذشت دیگه خانمم چند وقتی بود بهم اصرار داشت که یه مسافرت بریم راست هم میگفت واقعا خیلی وقت بود با هم جایی نرفته بودیم . سه چهار روز دفتر رو سپردم به آرزو و رفتیم جنوب خیلی خوش گذشت ولی ته دلم با آرزو بود و دفتر البته زنمم خیلی دوست دارم ولی خوب عشق دیگه وقتی برای بار اول تجربه اش کنی برات یه کم مشکله هضمش .چندتا سوغاتی برای آرزو با مشورت خانمم گرفتم بهش همیشه گفته بودم که توی دفتر زحمت زیاد میکشه زمان خانم اسدی هم همینطور بود اگر جایی میرفتم براش حتما سوغات میآوردم . وقتی سوغاتی ها رو بهش دادم خیلی خیلی خوشحال شد یه آهنگ از بنیامین گذاشته بود گفت اجازه هست بازشون کنم گفتم مشکلی نیست .
شروع کرد باز کردن یه شال و روسری بود و یه کیف همون موقع روسری و شال رو امتحان کرد جلوی من مقنعه سرمه ای خودش رو برداشت منکه تا حالا اون تیپی سرباز ندیده بودمش برام تازگی داشت بهش گفتم موهای خیلی قشنگی داری موهاش بلند بودن و مشکی گفتم رنگشون کردی . گفت نه من تاحالا موهامو رنگ نکردم یه تکون به سرش داد و موهاشو باز کرد و توی آئینه کمد بایگانی ویترینی که جلوش بود خودش رو نگاه کرد و همزمان به عکس العمل منم حواسش بود فضای رمانتیکی شده بود از طرفی موزیک از طرفی هم خلوت بودن و گرم بودن فضای دفتر از طرفی هم دلتنگی این چند روز . موهاشو رو با کشی که داشت بست واقعا زیبا بود مثل یک اسب وحشی و سرکش. جذاب و روئیائی یکدفعه توی یک حرکت غیر منتظره مانتو سرمه ای کارش رو درآورد و با یه تونیک مشکی که زیرش پوشیده بود جلوم و ایستاد و همینطور که قدم میزد و اینطرف اونطرف میرفت درب ورودی رو قفل کرد از شک و هیجانی که بهم وارد شده بود رنگ به روم نمونده بود ولی هر طور بود خودمو به صندلی میز آرزو رسوندم و پشت میز کارش نشستم . حالا با سر باز و یه تونیک خونگی مشکی و سینه هایی که از زیر لباسش خودنمایی میکردند ومشخص بود که سوتین هم نداره جلوم توی دفتر کارم رودررو شده بودم که برام شرایط عجیبی رو پیش آورده بود همیشه در جمع به فامیل همدیگه رو صدا میزدیم ولی در خلوت پیش نیومده بود که اون منو به اسم کوچیک صدا بزنه منکه غرق در زیبایی منحصر به فرد آرزو شده بودم یکدفعه با صدای اون که داشت منو صدا میزد به خودم اومدم امیر امیر کجایی ….
با تته پته گفتم همینجا گفت مگه تاحالا منو ندیدی گفتم چرا ولی اینجوری نه صورت سفید و چشمهای بزرگ و مشکیش توی اون لباسهای یکدست مشکی اندام کشیده و واقعا خوشگلش موهای بلند و خوش فرم مشکیش سینه های برجسته و خوش ترکیبش و اون رون های کشیده و و ساق پاهای قشنگش واقعا دیدنی بود دقیقا یادمه که توی همون روزها چون کار با نت زیاد داشتیم یه روز عکس دختر بیل گیتس رو نشونم داده بود وفقط تنها تفاوتش الان با دختر بیل گیتس در رنگ موهاشون بود اگر دروغ نگم از اونم حتی زیباتر و جذاب تر در حالی که روسری و شال سوغاتی رو تست میکرد گفت اینها رو کی انتخاب کرده گفتم راستش رو بخوای خودم . گفت خوش بحال خانمت واقعا خدا خیلی دوستش داره گفتم چرا گفت آخه تو این چند ماهه که من باهات دارم کار میکنم واقعا بهش حسودی میکنم هم مهربونی هم خوش تیپی هم دست و دلبازی هم خوش سلیقه اگه دانشگاه رفته بودی که دیگه میشدی سوپرشوهر گفتم اینا که میگی درست ولی مهم چیز دیگه است گفت اونتم خوبه گفتم چی ؟ گفت همون که محسن نداره…
خیلی خجالت کشیدم ولی با پرروئی تمام گفتم تو اونو از کجا دیدی گفت بابا الان داره تموم شلوارتو جر میده سرم و انداختم پایین و نگاهی بهش کردم دیدم بد بیراه نمی گه گفتم ببخشید دیگه این بیجنبه است . ولی منکه پشت میز نشستم تو از کجا دیدی گفت تا رفتی که بنشینی داشت نیم متر جلو تر از خودت میرفت . با همون وضع رفت آشپزخونه منم گیج گیج بودم یه رانی آناناس برای خودش آورد یکی هم واسه من درشو باز کرد و داد دستم گفت خیلی گرمته بخور خنک بشی یه خنده شیطانی هم کرد و رانی به دست می چرخید واقعا کون خوشگل وخوش فرمی داشت . توی اون ساپورت مشکی زمستونی که پوشیده بود خیلی زیبا بود منم که سعی میکردم کمتر هیز بازی در بیارم سر خودمو به آب میوه و لب تاپ آرزو گرم میکردم بهش گفتم آهنگ دیگه ای نداری اینو عوض کنی اومد و درست پشت صندلی که من نشسته بودم خودش رو چسباند به صندلی و از بالای سر من شروع کرد دنبال آهنگ گشتن یه دونه آهنگ از حمید عسگری گذاشت بنام دوستت دارم ایستاد پشت سرم و دستانش رو گذاشت رو سوته های من با انگشتانش شروع کرد باپشت موهام بازی کردن بهش با یه لحن اعتراضی گفتم آرزو نکن اهمیتی نداد و دستاشو از پشت زیر حلقومم گره کرد و تا من سرم رو برگردوندم لباش روی لبام بود برای نیم دقیقه ای لبامون روی هم قفل شده بود که به زور ازش جدا شدم با ناراحتی که ناشی از شکسته شدن خطوط قرمزم بود بلند شدم و داخل اطاق خودم رفتم مثل مرغ سرکنده دور خودم میچرخیدم از تو کشو میزم از تو بسته سیگاروینستون لایت که گاهی در موقعیتهایی خاص قرار میگرفتم یه دونه میکشیدم یه دونه سیگار برداشتم فندک رو هم برداشتم و کنار پنجره آشپزخونه که به حیاط خلوت دید داشت ایستادم وسیگارمو آتیش زدم که دیدم آرزو هم با یه نخ سیگار مارلبورو بلند روبروم وایستاده و چشم تو چشم من شده . لبخند تلخی زد و گفت همه چی تموم شده حرفی نزدم گفت امیر. محسن چند وقت بود که خودش دائم حرف از طلاق توافقی میزد من احمقم از روی لجبازی قبول کردم یه آپارتمان به نامم زده بود و توی این چند روز که نبودی رفتیم محضر و طلاقنامه رو امضاکردیم من الان یه زن از آزادم میفهمی آزاد .
همینطوری که سیگار ومیکشید زد زیر گریه دست چپم رو آوردم و بغلش کردم اون دست چپش سیگاربود من دست راستم سیگارش رو لب پنجره گذاشت و دستش رو حلقه کرد دور گردنم سرش رو گذاشت روی شونه چپ من و گریه کرد منم که سیگارم تموم شده بود از پنجره انداختمش بیرون و نیمه سیگار آرزو رو برداشتم و کام اول رو که از سیگارش میگرفتم گفتم مزه لبهات هنوز روی سیگارت مونده یه نگاهی با چشمای خیسش به من کرد و سیگار رو از من گرفت و دوسه تا کام ازش گرفت و از پنجره انداخت بیرون . تقریبا اون روز چیز زیادی نپرسیدم و چیز زیادی هم نگفتم فقط در حد دلداری بود و کمی نوازش . ولی از فردا رفتار ما کاملا دگرگون شد . انواع راه حلها و نقشه ها رو باهم بررسی میکردیم خانواده اش تقریبا با طلاقش کنار اومده بودند ولی با کارکردنش نه یه جورایی به خانواده اش اولتیماتوم داده بود که اگر زیاد سربه سرش بزارن می ره تو اپارتمان خودش دوسه باری پدرش اومد پیشمون یکی دوبارش که من نبودم یکی دوبارم که ارباب رجوع داشتیم سرمون کاملا شلوغ بود . آرزو کاملا فهمیده بود که من نه میتونم نه میخوام که زنم رو طلاق بدم و زندگیم رو خراب کنم خانمم هم از ماجرای طلاق آرزو باخبر شده بود ولی بهم خیلی اعتماد داشت از طرفی هم داشت مادر میشد وقتی این خبر رو شنیدم خیلی خوشحال شدم چند روزی تو پوست خودم نبودم ولی دکتر خیلی منو وخانمم رو ترسوند بچه توی یک حالت بد قرار گرفته بود که اصلا نباید در طول بارداری نزدیکی میکردیم . تابحال با آرزو سکس نداشتم مقید بودم که باید شرعا عده اش تموم بشه .پنج شنبه بود و اخر وقت درطول روز کار زیادی نداشتیم .آرزو بانک بود کارهای وام برای پرسنل رو انجام داده بود اومد ساعت تقریبا یک بود که رسید دفتر اوایل تابستان بود هوا گرم و آلودگی هم زیاد وقتی رسید خسته و عرق کرده بود تا اومد دید من تنهام بلافاصله رفت و درب بست و لباسهای کارش رو درآورد و چپید توی حموم دوش گرفت و اومد بیرون منکه همینجوری از سرعت عملش حیروون مونده بودم یه گوشه و ایستاده بودم و لیوان به دست داشتم نگاهش میکردم…
از تو کمد بایگانی کنار درب حموم یه حوله درآورد و خودش رو خشک کرد و گفت اینجوری نگاه نکن اگه جای من بودی الان از من خیلی بدتر بودی از صبح زیر کولر گازی نشستی نمی دونی بیرون چه جهنمیه این رفتار مردونه ولاتیش رو دوست داشتم . همینجوری که حوله رو دور کمرش بسته بود جلو اومد و لیوان آبمیوه منو از دستم گرفت و تا تهش یه نفس رفت بالا . لیوان رو روی میز کنار دستش گذاشت و یه دستش رو گذاشت روشونه من و یه دستش رو از رو شلوار کشید روی کیر من بار اولی بود که دست به کیرم میزد. کیرم که حالا راست راست شده بود و داشت خودنمایی میکرد رو می مالید ولباش و نزدیک لبام کرد داشت بهم حس کسی که دارن بهش تجاوز میکنن دست میداد واقعا با اینهمه که میخواستمش ولی برای بار اول برام سخت وگناه الود بود یک دقیقه ای ازم لب گرفت به سختی صدام دراومد و گفتم آرزو نکن گناهه ما نامحرمیم گفت یه قبلت بگی تمومه خنده ای کردم و گفتم قبلت و دوباره لبامون رفت روهم چنان همدیگه رو بغل زده بودیم که اگر به تیربارم میبستنمون ازهم جدا نمی شدیم کشان کشان سمت یه اطاق که معمولا برای نمازخانه و استراحت بود ولی کمتر ازش استفاده میشد منو کشوند دلم نمی خواست بار اولم توی این اطاق محقر و روی موکت و بدونه امکانات این کار و بکنم . وقتی در اطاق رو باز کرد دیدم از قبل تموم برنامه هاش رو ریخته یه تخت دونفره توی اون اطاق گذاشته و کلی بهش رسیده مشخص بود اینکارها رو عصر دیروز انجام داده که من نبودم روی تخت افتادیم در اطاق رو بست و وحشیانه بهم حمله کرد .
لباسهای منو درآورد حتی جورابهای من اون درآورد خودشم که چیزی تنش نبود تنش مثل بلور می درخشید سینه های اناریش رو به دهن گرفتم و می مکیدم اونم نفس نفس زنان موهای منو نوازش میکرد و پست شونه ها بازوهای منو لمس میکرد و می مالید اختیار عمل رو دست گرفتم بعد سینه ها کمی لب تو لب شدیم و پایین اومدم روی شکم و اطراف نافش رو زبون زدم و بلافاصله سمت کسش رفتم منکه مدتی بود بنا به شرایط سکس نداشتم حالا لحظه به لحظه حشری ترو داغ تر میشدم یک لحظه خودش رو از زیر کشید و به حالت 69 شد و گفت منم دل دارم و کیر منو که تقریبا 19سانتی هست رو به دهن گرفت و شروع به مکیدن کرد کلا دیر آبم میاد ولی اینجا حسابی درحال جوشیدن بودم بلند شدم و کولر اتاق رو باز کردم یه لحظه که ازش جدا شدم تن لخت و عریان و پرشهوتش رو دیدم طاقت نیاوردم و کیرمو گذاشتم در اون بهشت بلوریش کم کم دادم داخل ناله های خفیف ولی شهوتناکی میکرد کم کم تمومش رو داخل کردم گفت جیگرم جیگرم امیر جیگرم گفتم جیگرت چی گفت جیگرم خنک شد امیر و خندید…
چند دقیقه ای رو آروم آروم تلمبه زدم کم کم شتابم زیادتر شد زبون هامون هم تو دهن هم قفل شده بود اونقدر شتاب تلمبه هام زیاد شد که به ناچار زبونمو از تو دهنش بیرون کشیدم و نفس نفس زنان با یک نعره جانانه کیرمو در اوردم و تمام شیره وجودم رو روی سینه و صورت و شکمش خالی کردم شاید اگر جمعش میکردی یه لیوان میشد بیحال کنار آرزو افتادم از بالای تخت یه جعبه دستمال کاغذی رو به زور بهش دادم آرزو هم که حال روزش بهتر از من نبود چندتا دستمال رو از جعبه درآورد و خودشو پاک کرد و دستمالها رو توی جعبه توالت کنار تخت انداخت و تو بغل من خوابید عرق زیادی کرده بودیم پتوی که زیرپامون روی تخت بود رو با پاهام بالا آوردم و روی خودمون کشیدم خوابمان برد …
ساعت سه ونیم بود که بیدار شدم هیچوقت در هیچ فصلی ازسال ظهر عادت به خوابیدن نداشتم آرزو هم با من بیدار شد دوتایی رفتیم حموم دوش گرفتیم و غسل کردیم اومدیم بیرون یه حوله هم از تو کمد بایگانی داد به من خیلی گرسنه بودم از تو یخچال غذا آورد گذاشت روی اجاق گرم کرد .خیلی مفصل غذا درست کرده بود آورده بود سر میز که نشستیم گفت خوش گذشت شاه دوماد لپشو کشیدم و گفتم مگه میشه بد بگذره . گفت خانومت سفارشتو کرده گفتم سفارش چی ؟؟؟گفت سفارش سکس دیگه گفتم چی،؟گفت چند روژ پیش عصر زنگ زد کلی درد دل کرد که من وضعم اینجوریه و فلان امیر واقعا سختشه نمیدونم باید چکار کنم ؟اگه یکدفعه بیفته تو خلاف من چکار کنم ؟اگه بره با زنهای خیابونی ؟گفتم اینکه غصه نداره من خودم هستم تا وقتی تو نتونستی خودم صیغه اش میشم به خنده .اونم جدی گرفت و گفت پس من خیالم راحت گفتم راحت راحت منکه همینطور هاج وواج مونده بودم گفتم نه دروغ میگی گفت دروغم به چیه . دید خیلی دهنم باز مونده گفت شوخی کردم سکته نزنی .خیالم راحت شد گفتم جون به لبم کردی . کلی گفتیم و خندیدیم ساعت پنج بود که از دفتر در اومدم و راهی خونه شدم تا دو سال آرزو صیغه من بود و هفته ای سه بار حداقل باهم سکس داشتیم . تا اینکه یه شب خانمم تو اطاق خواب گفت امیر .گفتم جانم گفت تا کی میخوای آرزو رو بلاتکلیف بزاری باتعجب گفتم چه تکلیفی گفت اون الان دوساله زنته !!!!!!گفتم چی ؟؟؟زنمه؟؟؟گفت آره زنته از همون روز اول که باهاش بودی تا الان من کامل در جریان هستم حتی همون بار اول هم آرزو بهت گفت که من بهش گفتم و ازش خواستم ولی دوباره بهت گفت که شوخی کرده من که کهانهو یخی در آبجوش وا رفته بودم زبونم لال لال شد و پتو رو کشیدم رو سرم که بخوابم خواب که نه مرگ الان اگر میفروختند میخریدم .
زنم گفت اگر برای هوس بوده خب دیگه بسه اگر هم دوستش داری خب لااقل بگیرش عقدش کن اونم الان جوونه دوسال دیگه که از بررو افتاد چیکار کنه منم که خودمو به سکته ناقص زده بودم لام تا کام حرف نمیزدم که دوباره مریم گفت با توام امیر ….امیر چراغ اطاق رو روشن کرد و پتو رو از رو سرم کشید عرق وحشتناکی از خجالت کرده بودم . تو چشماش نمیتونستم نگاه کنم اومد جلوی من نشست اومدم برگردم که صورتم رو با دستاش گرفت و لباش رو لبام گذاشت چشماش رو بست و یه لب طولانی ازم گرفت و وقتی جدا شد گفت ببین من خودم انسانم میفهمم درک میکنم وقتی آرزو طلاق گرفت من اونو هووی خودم احساس کردم حتی یکبار بهش اخطار دادم که پاشو تو کفش من نکنه ولی اون از جای اینکه ناراحت بشه گفت اگه واقعا این حس داره ناراحتت میکنه من از فردا نمیام سرکار جواب امیرم خودم میدم ولی اون متعصب تر از این حرفهاست و خیالت از بابت تموم راههای دیگه هم راحت اون من که تو دفترش هستم رو نگاه نمی کنه چه برسه به دیگران من از چشمای آرزو خوندم که داره حقیقت رو میگه ازش خیلی خوشم اومد رک وراست حرف زد مثل مردها بود تا زنها بخاطر همینم جوری که تو متوجه نشی باهاش رابطه ام رو زیاد کردم تو این مدت رابطه ما خیلی قوی شده بخاطر همینم بعد از اینکه عده اش تموم شد خودم ازش خواستم بیاد و صیغه ات بشه شاید باورت نشه ولی حتی تخت و پتو و لوازم اون اطاق رو هم با هم خریدیم البته من چون باردار بودم فقط نظاره گر بودم و انتخاب کردم آرزو تموم کارهاش رو کرد بعدش گوشی،موبایلش رو آورد و یه فیلم از چیدن و آماده کردن اطاق تو دوسال پیش گرفته بود گذاشت دیگه شک نداشتم که همه چیزو میدونه ولی هنوز یه چیز تو ذهنم سوال بود اونم اینکه چرا بعد زایمان بهم نگفته گذاشته یکسال دیگه هم بگذره بعدش بگه که مریم گفت امیر من واقعا از بودن آرزو با تو ناراضی نیستم واقعا یه دوست خوبه تورو دوست داره پسرمونو دوست داره بامنم واقعا صادقانه رفتار کرده بارها هم گفته که هر لحظه بگی با امیر کات میکنم …
توی این دوسال بارها امتحانش کردم وقتی تو ذهنم فکر میکردم کاملا درست میگفت شده بود آرزو هفته ای مرخصی می گرفت خودشو به مریضی میزد و نمی اومد سرکار حتی جواب تلفن هم نمیداد . تموم اینا همانند پردازشگر رایانه از ذهنم عبور میکرد چه ساده بودم من به این همه سادگی خودم تو ذهنم فحش میدادم مریم گفت امیر من که خواهر ندارم مادرمم که واقعا سنش بالاست من ازت میخوام آرزو رو عقدش کنی لازمم نیست تا چند سال کسی چیزی،بدونه همینکه خیالش راحت باشه کافیه همین که منم خیالم راحت باشه کافیه القصه دردسرتان ندم الان یازده ساله از اومدن آرزو به شرکت من میگذره و حدود ده ساله که زن منه البته زن دوم من نه تابحال باهم دعواشون شده نه با من دعواشون شده ما یه خونه بزرگ داریم که پنج نفری توش زندگی میکنیم البته توان خرید ده تا خونه رو هم دارم ولی بخاطر دلتنگی نمیتونیم از هم جدا باشیم من مریم و آرزو و اشکان و آرش هم پسرهام هستند اشکان پسر اولیه وآرشم پسر آرزو آرزو هنوز هم باهام میاد سرکار فقط چند وقت تو بارداری و زایمان نیومد بعدش مریم بچه رو نگه می داره چون خونمون با محل کار زیاد فاصله نداره حتی موقع شیر دادن هم یا مریم میاورد یا آرزو میرفت شیرش میداد خلاصه با هم خیلی مچ هستند ولی تو خونه کمتر با آرزو سکس میکنیم بیشتر خلاصه میشه تو شرکت و همون اتاق همیشگی.
نوشته: امیر
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید