این داستان تقدیم به شما
تو خونه و فامیل بهم میگفتن فاطی. خوشم نمیومد، به نظرم پشت این لفظ خودمونی یه چیزی غیر از صمیمیت هم بود: فاطی بپر درو وا کن، فاطی بدو بچه رو بگیر، یا دستورای دیگه. تو خونواده ی فقیری به دنیا اومدم. هفت هشت سالم بود که سپردنم به یه خونواده ی پولدار به عنوان شاگرد خونه تا یه نون خور کمتر شه، یه پولی هم بگیرن. شانس آوردم که آدمای خوبی بودن، همون اول برام رخت نو دوختن، مخصوصا” خانم خیلی مهربون بود، بچه شون نمیشد، منم واسه همین گرفته بودن. شوهرش بزازی داشت. اون روزا لباس آماده کم بود، اکثرا” پارچه میخریدن خودشون میدوختن، واسه همین، کار و بار بزازی رونقی داشت. روزای اول دلتنگ خواهر کوچیکم میشدم. شبا زیر لحاف بی صدا گریه میکردم تا کم کم عادت کردم. آقا که وضعش خوب شده بود دکونشو فروخت، تهرون تو بازار حجره گرفت. بعدش اسباب کشی کردیم. ارتباطم با خونواده عملا” قطع شد…
***
خونه ی جدید خیلی تر و تمیزتر بود، کوچه هام خاکی نبودن و کار نظافت کمتر شد. زندگی تازه ای بود. اولین مهمون، برادرِ خانم بود که دوتا دختر داشت یه پسر. دخترا بزرگتر بودن و پسره که کوچیکتر بود اسمش امیر بود. از همون اول ازش خوشم اومد، براخلاف بقیه منو فاطمه صدا میکرد نه فاطی، سنشم به من بیشتر میخورد، کلاس دوم یا سوم بود. رفت و آمد دو خانواده خیلی زیاد بود چون تو تهرون فامیل زیادی نداشتن، خونه رو هم برا همین نزدیک اونا گرفته بودن. با برادر خانمش تخته میزدن، منم قاطی بچه ها بازی میکردم. تا هوا روشن بود تو حیاط داژبال و لی لی و قایم موشک، بعدش بازیهای نشسته مثل یه قل دوقل.
بچه ها که میرفتن سر درس و مشق دلم میگرفت. هم تنها میشدم هم حسرت میخوردم. یه دفه که بالا سر امیر مشق نوشنشو نگاه میکردم گفت: میدونم، خطم خرچنگ قورباغه س.
– من همینم بلد نیستم.
– یاد گرفتنش کاری نداره، اگه بخوای یادت میدیم. خواهرام بهتر بلدن.
– باید از خانم اجازه بگیرم.
وقتی خانم اجازه داد پریدم بغلش بوسش کردم. برام کتاب و دفتر و مداد گرفتن و با سرسختی دنبال درس رو گرفتم. خواهراش با مهربونی کمکم میکردن، با امیر هم راحت بودم، زبون همدیگه رو می فهمیدیم. این وضع ادامه داشت و ما مثل اعضای یه خونواده با هم بزرگ شدیم تا به بلوغ رسیدیم. بعد از قاعدگی سینه هام کم کم بزرگ میشد. اولاش زود درد میگرفتن ولی بعد بهتر شد. امیر هم رفتارش عوض شد. شیطنتش کمتر شد، یه وقتایی تو خودش میرفت، زود بهش برمیخورد. نمیدونستم مال بلوغه. یه دفه موقعی که رو کتاب درس خم شده بودم متوجه شدم تو یقه م نگاه میکنه. پرسیدم: چیه، پیرهنم طوری شه؟ خیلی خونسرد گفت: هیچی، برا خودت خانمی شدی. دلم گرفت، چون میدونستم خونه شاگردا وقتی به سن ازدواج برسن به خونوادشون پس داده میشن. البته تا اون موقع هنوز فاصله داشتم ولی فکر این که از درس خوندن بیفتم و دوباره برگردم به وضعیت قبل اذیتم میکرد. اشک اومد تو چشمام. امیر پرسید: چی شده مگه، چیز بدی گفتم؟
– نه، فقط نمیخوام برگردم خونه، میخوام درس بخونم.
– اگه میخوای ادامه بدی باید بری مدرسه، قول میدم کمکت کنم…
با اینکه میدونستم از دست بچه ای که فقط دو سه سال از من بزرگتره کار زیادی بر نمیاد همین هم دلگرمم میکرد. با دستش اشکامو پاک کرد و برا اولین بار بوسم کرد. برادرانه؟ عاشقانه؟ از روی ترحم؟ با میل جنسی؟ الان که سالها میگذره هنوز نمیدونم، شاید مخلوطی از همش بود. هرچی بود شروع یک رابطه ای احساسی قوی بود که سعی میکردیم از همه مخفی بمونه. بوسیدن و بغل کردن تو فرصتای خلوت کمی که پیش میومد زنگ تفریح زندگی من بود. همیشه امیر پیشقدم بود، من روم نمیشد، ولی خوشم میومد، هرچی میگفت گوش میکردم، دلم میخواست از من راضی باشه، انگار نامزدمه.
بعضی روزا از مدرسه میومد خونه ما و اونجا نهار میخورد. با هم درس میخوندیم تا خانم خورخور خواب بعدازظهرش بلند میشد. آقام که سر کار بود. میرفتیم تو اتاق کنار آشپزخونه که جای خوابم بود. تو رختخواب همدیگه رو بغل میکردیم و میبوسیدیم. دیگه رومون به هم باز شده بود. دست میکرد تو پیرنم با ممه هام بازی میکرد. میدونست نباید فشارشون بده چون هنوز دردناک بودن. از شانس بد، من اینطوری بودم، بعدا” فهمیدم اکثرا” دردشون نمیگیره. با کف دست ممه هامو ناز میکرد. نوکاشون میزد بیرون، دلم غنج میرفت. روم میخوابید و خودشو بهم فشار میداد. آلتش سفت میشد میخورد وسط پاهام. خوشم میومد ولی میترسیدیم خانم بیدار شه آبرومون بره. این بود که زودتر تمومش میکردیم. بعدش باید میرفتیم دستشویی چون وسط پامون خیس میشد.
یه روز یه فرصت استثنایی پیش اومد. خانم برا یه کاری رفت بیرون. درم قفل کرد. هر وقت میخواست دیر برگرده درو قفل میکرد ولی کلیدشو میذاشت زیر گلدون تو راه پله، برا احتیاط. از قضا امیر سروکله ش پیدا شد. جای کلیدو بلد بود. خیلی هیجان داشتم، در ضمن میترسیدم. تو رختخواب افتاد روم. از خود بیخود شده بودیم. پیرن و شلوارشو در آورده بود.
– اجازه هست پیرنتو دربیارم؟
سکوت کردم که علامت رضا بود. پیرنمو در آورد ولی به شلوارم دست نزد. وقتی سینه های لختمون به هم چسبید یه حالی شدم. منم بغلش کردم تا بیشتر حسش کنم. آلتش به وسط پاهام ضربه میزد و با هر ضربه لذتش بیشتر میشد. از روم بلند شد کنارم دراز کشید. همونطور که بوسم میکرد دستشو کرد توشلوارم و گذاشت رو نازم. دوباره یه حالی شدم. باهاش بازی میکرد. انگشتشو کشید وسطش. گفت: خیس شده، بهتره شلوارامونم دربیاریم.
چشمامو بستم. بعد از اینهمه مدت هنوز شرم داشتم. شلوارمو که یه پیژامه ی چیتی بود کشید پایین. دار و ندارم افتاد بیرون. اون روزا از شورت خبری نبود، حداقل برا ما نبود. عوضش تُنُکه بود برا زیر دامن.
– وای، چه قشنگه!
هنوز روم نمیشد چشمامو وا کنم. از صدای خش خش فهمیدم شلوار خودشم در آورده. کنجکاو بودم آلتشو ببینم. لای چشمامو یه کم وا کردم. آلتش سیخ سربالا واستاده بود. بزرگ نبود، قلمی بود با رنگ روشن. سرش صورتی بنفش بود و پاینش مو داشت. دولا شد نازمو بوس کرد. همونجا موند، نفسشو تو موهای نازم حس میکردم. بعد زبونشو زد بهش. خیلی خوب بود.
– نکن، تمیز نیست.
– برا من از تمیزم تمیزتره.
از خودم پرسیدم چرا جايي از بدنم که به نظر خودم تميز نيست به نظر اون تميزه؟ بهش که زبون ميزنه، خوشم مياد. ميدونه که خوشم مياد؟ یعنی اينکارو ميکنه که من خوشم بياد؟ يعني اينقدر دوستم داره؟ از اينکه اينقدر منو دوست داره هيجان زده شدم. فکر کردم آره، برا منم همه جاي اون تميزه و حاضرم بوسش کنم و زبون بزنم. نتونستم خودمو کنترل کنم. دو دستی کله شو گرفتم کشیدم طرف صورتم. لبامون به هم قفل شد. دستمو انداختم دور گردنش. آلتش رو نازم عقب جلو میرفت و تازه می فهمیدم عشق بازی لختی چه مزه ای داره. دوسه دقیقه روم بود، يه موقع هايي که آلتش جاي درستي بود خيلي لذت ميبردم ولي بعضي وقتام يه کم دردم ميگرفت یا میسوخت. اين بود که يه غلت زدم و خودمو کشوندم رو که بتونم بدنمو اونطوري که ميخوام با اون تنظيم کنم. خيلي بهتر شد. وسط پامو ميماليدم بهش. از هيجان يه صداهايي از گلوم در ميومد که نميتونستم جلوشو بگيرم. با سينه هام بازي ميکرد. کم کم به نهايت لذت رسيدم. چند لحظه روش بي حرکت شدم. چنگ انداخته بودم به موهاش. بعد بيحال افتادم روش. نفس نفس ميزدم. دوباره اومد روم. آلتشو ميماليد به نازم يا وسط پاهام ضربه ميزد. حس حرکت نداشتم. دوباره حس کردم دردم گرفته…
– یه کم جابجا شو، دردم گرفته، میسوزه.
از روم بلند شد و یه نگاهی انداخت وسط پاهام.
– یه کم قرمز شده، چکار کنیم؟
– نمیدونم، یه کم آب بزنم شاید خوب شه.
رفتم خودمو شستم، دیگه اونجوری نمیسوخت ولی تا دوباره شرو کردیم باز دردش شرو شد. از روم بلند شد.
– بقیه ش باشه یه دفه دیگه، خب نابلدیم دیگه، باید یاد بگیریم.
– بیا بخواب رو پشتم، حیفه این فرصت.
دمر خوابیدم. از خال روی باسنم تعریف کرد و آلتشو گذاشت اون لا و خوابید روم. اینم برا خودش کیفی داشت. طولی نکشید که یهو بهم قفل شد. فشارش خیلی زیاد بود. بعدش لای پاهام خیس شد. چیزی نگفتم. بلند که شد پرسیدم: این دیگه چی بود؟
– عشقبازی همینه دیگه، یه آبی از من میاد یه آبی هم از تو. اگه اینا اون تو قاطی بشن میشه بچه.
– خاک بر سرم، نکنه یه وقت …
– نه، نترس، توش که نکردیم.
به دو رفتم دستشویی خودمو خوب شستم. امیرم خودشو تمیز کرد. لباسامونو پوشیدیم. همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم. به هر دومون خوش گذشته بود. امیر دیگه باید میرفت. از لذتي که برده بودیم خوشحال بودم، ولی نگرانِ هم بودم.
فرصت اینجوری خیلی کم پیش میومد، هرچی بزرگترمیشدم خانم بیشتر مواظبم بود. شایدم بهمون شک کرده بود. خیلی مواظب رفتارمون بودیم، ولی حالا که فکر میکنم صمیمیت بیش از حد ما نمیتونست برا اونا عادی باشه.
بالاخره چیزی که ازش میترسیدم رسید. بهم گفتن که دیگه بزرگ شدم و باید برم سر زندگی خودم. وا رفتم. زدم زیر گریه. افتادم به دامن خانم: تو رو خدا منو نفرستین خونه، میخوام درس بخونم، میخوام پیشرفت کنم، اونجا نمیشه، نمیزارن… ولی فایده ای نداشت. گفتن: نمیشه، قرارمون با پدرت همین بوده، نمیشه زیر قرارمون بزنیم.
– خب بگین دارم درس میخونم، یه کم صبر کنن به یه جایی برسم…
– خوندن و نوشتن که یاد گرفتی، همین بسه.
– میخوام برم مدرسه، فقط شما میتونین کمکم کنین، تا حالام خیلی کمک کردین، ممنونتون هستم. شما مثل پدر و مادرم هستین، نمیخواین بچه تون پیشرفت کنه؟ چیزی نگفتن. ولی علامتی از موافقت هم نشون ندادن. در اولین فرصت به امیر گفتم. گفت به باباش میگه با خانم صحبت کنه. بهم یاد داد اعتصاب غذا کنم، نه راست راستکی، یواشکی غذا بخورم. همین کارو کردم، جلوشون لب به غذا نمیزدم، خودبخود اشتهام کم شد، ضعیف شدم، خودمو زدم به مریضی. یکی دو هفته بحرانی گذشت تا راضی شدن. اونقدر قربون صدقه خانم رفتم که از دستم کلافه شد. گذاشتنم مدرسه، امتحان گرفتن، افتادم کلاس چهارم ابتدایی در حالی که سنم به دوم دبیرستان میخورد. مثل خر درس میخوندم تا بتونم سالی دو کلاس جلو برم. بالاخره بعد از سه چهار سال با همسنای خودم کلاس دهم بودم. با همه سختی که داشت، کار خونه، شب بیداری سر درس، راضی بودم. دیگه امیر رو بیشتر تو راه مدرسه میدیدم. فرصت عشق بازی کمتر پیش میومد. وقتی تصدیق گرفت گاهی تو ماشین با هم بودیم، گاهی هم تو خونه کاملتر عشقبازی میکردیم. با اینکه من راضی بودم، امیر حاضر نبود بکارتمو برداره. یه دفعه که به ارضا نمیرسید راضیش کردم از عقب باهام نزدیکی کنه. گفت: ممکنه دردت بیاد ها. گفتم: اگه دردم اومد بهت میگم…
خیلی درد نداشت منم چیزی نگفتم. بعدا” گفت که خیلی خوشش اومده. در مورد نزدیکی از جلو میگفت: باشه تا شرایط ازدواج جور شه.
میدونستم پدر و مادرش رضایت نمیدن. به هر حال همینم برام عالی بود: یه دوست و پشتیبان واقعی تو شرایط سختی که من داشتم. اصلا” حاضر نبودم به ازدواج مجبورش کنم، حتا وقتی که شرایطش باشه. کسی که معنی عشقو میفهمه میدونه چی میگم. محبت شرط و شروط ورنمیداره. با همین عشق بود که با معدل ممتاز دیپلم گرفتم. دانشگاهم مجانی شد، تونستم بورسیه ی تحصیل در خارج بگیرم. آسون نبود، زحمت و مشقت داشت، مادرخونده و پدرخوندم واقعا” کمک کردن ولی پایه اصلی محبت امیر بود که تا آخر ادامه داشت. شاید هم درس خوندن من ناخوداگاه برای رسیدن به امیر بود که الان با هم خارج کار و زندگی میکنیم. پسرم هشت سالشه، همون سنی که با امیر آشنا شدم. اگه یه چیز بتونم یادش بدم همین محبته، محبتی که میتونه از یه خونه شاگرد روستایی یه زن موفق و خوشبخت بسازه. ..
نوشته: bj
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید