این داستان تقدیم به شما
سلام دوستان من شروینم 18 سالمه میخوام براتون ماجرای خیانت مامانم به بابام رو بنویسم
بابای من 42 و مامانمم 38 سالشه و زندگی متوسطی داریم. بابام به تازگی خونه و ماشینش رو فروخته و به همراه شریکش سرمایه گزاری کردن. ما هم موقت خونه بابابزرگ پدریم زندگی میکنیم تا بابام کارش تموم بشه.
اوایل مامانم راضی نبود و با بابام کلی دعوا داشتن ولی الان که شش ماه گذشته دیگه عادت کردیم. مامانم تو تالار عروسی کار میکنه و گاهی شبا تا دیر وقت خونه نمیاد. بعضی شبا هم پسرعموم زنگ میزنه و میره دنبالش تا بیارتش.
عموم اینا طبقه سه هستن ما هم طبقه دوم بابابزرگمم تنهایی طبقه یک زندگی میکنه.
سعید پسرعموم 28 سالشه و تاکسی کار میکنه یک سال پیش از کمپ ترک اعتیاد برگشت ولی بازم شروع کرده…
من و سعید زیاد با هم حرف نمیزنیم اصلا کاری بهم نداریم ولی من و مجید داداشش که 20 سالشه با هم خیلی دوستیم و از بچگی هم تو هر جمعی با هم بودیم.
بابام بخاطر کار زیاد و فشار عصبی قلبش مشکل پیدا کرده و چندباری دکتر رفته و گفتن باید از هیجان و استرس دور بشه و همیشه قرص مصرف میکنه ولی بیخیال کارش نمیشه.
سه چهار ماه سعید مامانم رو میبرد و میاورد. تا اینکه خیلی با هم جور شدن
بعضی شبا ساعت سه چهار صبح مامانم میومد خونه و میگفت عروسی تا دیر وقت طول کشید در صورتی که من آمار تالارو میگرفتم که اونشب اصلا عروسی تو تالار مامانم اینا نبوده و از همینجا بود که به مامانم و رابطش با سعید شک کردم.
چندباری هم پشت در فال گوش می ایستادم که سعید در حالی که از پله ها بالا میرفت به مامانم میگفت تلگرام منتظرتم.
یه شبم که دیر اومد با بابام که بعد از کلی وقت اومده بود خونه بحثشون شد و بابام از مامان خواست که دیگه نره تالار ولی بی فایده بود.
یروز مجید بهم پیام داد که کی خونتونه؟ منم جواب دادم هیچکس اومد پایین و گفت با سعید دعواش شده و حالش گرفته سیگار روشن کرد و شروع کرد به سعید فحش دادن.
من بهش دل دادم گفتم داداشید با هم آشتی میکنید که گفت شروین یچیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟
گفتم نه بابا بگو… گفت چندوقت پیش رفته سراغ گوشی سعید برای رد کردن کد قرعه کشی که رفته تو گالری و عکسای مامانمو با وضع بد تو ماشین سعید دیده، سعیدم از دسشویی اومده و با مجید سر اینکه بی اجازه رفته سر گوشیش زده تو گوش مجید.
هر شب تا صبح با مامانت چت میکنه و هر شبم میره پشت بوم مواد میزنه
من زودتر از مجید به رابطه مامانمو سعید پی برده بودم ولی مجید که گفت انگار تازه متوجه شدم و گفتم خب باید چکار کنم؟
مجید میگفت تو به بابات چیزی نگو برا قلبش خوب نیس تا من به بابام بگم یه فکری بکنه. ولی من دوست نداشتم عموم چیزی بفهمه به مجید گفتم بیخیالش خودم درستش میکنم…
مجید ماه پیش رفت سربازی و عموم و زن عموم و بابابزرگم رفتن شمال. بابامم طبق معمول رفته بود برای کارش و نزدیک یک هفته خونه نبود.
شب ساعت 2 شب بود مامانم اومد تو اتاق من تا مطمئن بشه من خوابم. منم که تازه داشت خوابم میبرد با باز شدن در فهمیدم یکی اومد تو اتاق از بین چشمام دیدم مامانه بعد چند لحظه صدای بسته شدن در راه پله اومد من سریع از تختم اومدم پایینو دیدم مامان از خونه رفت بیرون بعد چند لحظه باز در خونه باز شد سریع اومدم تو اتاقم.
سعید و مامان اومدن تو خونه و در و بستن من تو اتاق قلبم تند تند میزد
صدای سعیدو میشنیدم که میگفت لعنتیا همین امشب زنگ زده میگه بابابزرگ حالش خوب نیس دارن برمیگردن میترسم از راه برسن عمو امشب میاد یا نه؟
مامانمم میگفت امشب نمیاد اگه بیاد قبلش زنگم میزنه ولی مینرسم شروین بیدار بشه
سعید میگفت لیلا خسته شدم از بس تو ماشین همو بوس کردیم من دارم میمیرم امشب یا میمیرم یا بدادم برس الان بابام اینا میان بیا زود تمومش کنیم میدونی چندوقته تو کفم سرویس شدم …
شروع کرد قربون صدقه مامان لیلا رفتن و مامانم گفت هییییس اروم تو بیا بریم تو اتاق
با صدای ماشین اومدم دم پنجره اتاقم دیدم ماشین عموم اینا رو که از راه رسیدن و بابابزرگ و زن عموم از ماشین پیاده شدن.
خیلی آهسته رفتم از اتاقم بیرون دیدم در اتاق مامان بابام بسته و نور لامپو از سوراخ کلید زده بیرون چندبار لامپ خاموش روشن شد بعد یهو صدای سعید اومد که اه ول کن بزار ببینمت چرا انقد ترسیدی نکنه از من خجالت میکشی مامانم با صدای اروم گفت هیس سعید آروووومتر چقد صدات بلنده الان بیدار میشه بدبخت میشیم
دستامو گزاشتم رو زانوهام از سوراخ کلید با ترس و لرز و استرس نگاه کردم آب دهنمم نمیتونستم پایین بدم من قبلا سکس مامان بابامو دیده بودم ولی نمیدونم چرا اینبار ترسیده بودم یجورایی نگران بودم بابام از راه برسه
کلید در اتاق مامان اینا رو من قبلا گم کرده بودم تا بتونم سکس مامان بابامو ببینم ولی چندباری بابام شک کرد و دیگه تو تاریکی و بدون صدا سکس میکردن.
حوصله دید زدن نداشتم و نگران بودم ولی بجورایی کنجکاو شده بودم صدای کفشای زن عموم رو شنیدم که از پله ها میومد بالا یلحظه گوشی سعید زنگ خورد و سریع قطش کرد حدس زدم که زن عمو یا عمو دارن زنگش میزنن .
مامان لیلا هم با صدای آروم و حشری میگفت سعید جان زودتر جان من الان ممکنه شروین بیدار بشه منم سزم درد میکنه حالم خوب نیس
یدفه دیدم مامانو محکم بغل کرد و نشستن لب تخت پشتشون به در اتاق بود سعید شال مامانو از گردنش برداشت و به حالت وحشیانه شروع کرد به بوس کردن سر و صورت
مامان و خودشو میمالید به مامان لیلا
مامان لیلا در حالی که سعید داشت بوسش میکرد مانتوشو درآورد و انداخت اونطرف، یه تاپ نارنجی تنش بود انگار واقعا حالش خوب نبود دستشو گزاشته بود رو سرش و بیحال بود همش سعید گرفته بودش تو بغلشو تکونش میداد. سعید پا شد شلوارشو دراورد مامانم همینطور که دراز کشیده بود شلوارشو سعید از پاش درآورد مامان لیلا هم تاپش رو در اورد انداخت رو صورتش، سوتین هم نبسته بود و با بیحالی گفت سعید حالم اصلا خوب نیس سردرد و حالت تهوع دارم سعید تاپ مامانمو از رو صورتش برداشت انداخت اونطرف بوسش کرد و گفت حالا خوب میشه از استرسه حالا حالتو خوب میکنم عزیزم فدای اون ممه های نازت بشم که بخاطر من با سوتین نپوشوندی.
مامان لیلا قدش 165 و وزنش 80 کیلو هستش و بدنش سفید و موهاشم همیشه شرابی رنگ میکنه، سعیدم به زن عموم رفته لاغر و قد بلند و سبزه تیره است صورتشم اصلا قشنگ نیس ولی برعکس چهره اش زبونش خیلی درازه و پر رو تر از اون ندیدم.
سعید شرتشو کشید پایین و رفت روی تخت بدجور راست کرده بود، با دیدن کیر سعید تازه فهمیدم من که ادعا میکنم کیرم بلنده پیش اون هیچه لامصب یه کیر کلفتی بوده و من خبر نداشتم با دستش سینه های مامان لیلا رو می مالید مامانمم شرتشو دراورد و همونطور طاق باز رو تخت ول شده بود سعید هر چی اصرار کرد مامانم براش ساک بزنه مامانم قبول نکرد و گفت حالش خوب نیس سعیدم رفت بین پاهای مامانم نشست و شروع کرد به قربون صدقه رفتن که فدای کست بشم عاشقتم لیلا جون امشب حالتو خوب میکنم …
منم راست کرده بودم ولی ناراحتم بودم از ترس آبرو بابام فقط نگاه میکردم چند لحظه بعد صدای ویبره گوشیم اومد از تو اتاقم سریع رفتم تو اتاقم دیدم بابام داره رو گوشیم زنگ میزنه، وحشت کردم، فهمیدم که بابام داره میاد خونه گوشی مامان هم حتما رو بیصداس قلبم داشت میومد تو دهنم نمیدونستم چکار کنم همش میگفتم کاش زود تمومش کنن و سعید بره وگرنه اگه بابام از راه برسه ….
یدفه دیدم پیام اومد از بابام که :شروین کلیدمو گم کردم گوشی مامانت جواب نمیده اگه بیداری بیا درو باز کن. پنج دقه دیگه دم درم
پیامو که دیدم زدم تو سر خودم. باید هر جوری شده به مامانم خبر میدادم تا بابام از راه نرسیده. باز رفتم پشت در مامانم اینا از سوراخ کلید نگاه کردم دیدم سعید افتاده رو مامان لیلا و اوف که چه سکسی میکنن چنان رو مامان بالا پایین میشد و مشغول خوردن سینه های مامان بود که با دیدن اون صحنه هر کیری بلند میشد
پاهای تپل مامان لیلا تو هوا بود و سعیدم با شدت تلمبه میزد صدای تخت دراومده بود رونای سفید و تپل مامان لیلا رو سعید با دستش گرفته بود خودشو همینطور محکم فشار میداد بین پاهای مامان. صدای آه و ناله مامان دراومده بود و سعیدم به هزیون گویی افتاده بود و چرت و پرت میگفت
به فکرم خورد که برم تو اتاق با حالت خواب آلودگی مامانو صدا بزنم
چندبار مامان لیلا رو صدا زدم ولی خبری نشد اعصابم داغون شده بود زنگ زدم رو گوشی مامان سایلنت بود پاشدم رفتم دم در اتاقشون ایندفه هیچ صدایی نمیومد و لامپم خاموش کرده بودن از پشت در گفتم مامان بابا زنگ زده داره میاد مامانمم با حالت پریشون گفت باشه درو باز نکنیا برو تو اتاقت شروین من لباس ندارم باید برم تو حموم لباسامو بپوشم بعدش گفت کجاست کی میاد؟ منم گفتم پشت دره ، من رفتم بخوابم و سریع برگشتم تو اتاق. قلبم تند تند میزد و از پنجره اتاقم بیرونو نگاه کردم ولی خبری نبود چندلحظه بعد صدای در اتاق اومد و بعدشم صدای در خونه فهمیدم که سعید رفت از خونه بیرون
ده دقیقه بعد صدای آیفون اومد منم رو تختم تو گوشیم داشتم بازی میکردم . صدای بابامو که شنیدم داره با مامانم صحبت میکنه خیالم راحت شد و خوابیدم. صبح که بیدار شدم فهمیدم بابام چون حال مامانم بد بوده اونو برده دکتر و فهمیدن که مامانم حامله است.
یک ماه از این ماجرا میگذره و مامانمم بچه تو شکمشو سقط کرد چون بابام گفت با این وضع اقتصادی فعلا نمیشه بچه اورد. منم در مورد رابطش با سعید هیچی به مامانم نگفتم،
تا اینکه دو هفته پیش مجید مرخصی گرفتو اومد خونمون و …
اگه دوست داشتید ادامشو بنویسم با کامنتای خوبتون حمایت کنید مرسی.
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید