این داستان تقدیم به شما

سلام

من سارام
20 سالمه ، سینه هام 85 و پوستم سبزست و باسن بزرگ و ژله ای دارم …
***
یه شوهر عمه دارم همیشه چشمش دنبال کس و کون ملته . ینی اگه ناموس ملتو دید نزنه روزش شب نمیشه . این شوهر عمه ی من چشمش دنبال منم بود . ولی من چون ازش بدم میومد بهش محل سگم نمیدادم و هر وقتم میومدن خونمون یا ما میرفتیم خونشون من لباسایی میپوشیدم که گشاد باشه و هیکلم معلوم نشه که شوهر عمم رضا نتونه چشم چرونی کنه . اینا رو گفتم تا با داستان تا حدودی آشنا بشین . این داستان کون دادن زوری من به این آقا رضا برمیگرده به بهمن 95 که مادر بزرگم ( ینی مادر بابام ) فوت شده بود و چون یه شهر دیگه زندگی میکردن ما راهیه مشهد شدیم . ما خودمون اون زمان تهران بودیم (به خاطر شغل پدرم هر چند سال یبار جابه جا میشیم و میریم یه شهر دیگه ) خلاصه رسیدیم مشهد و درگیر کارای مراسم مادر بزرگم بودیم و دیگه خودتون میدونین مراسمای ختم چه جوریه …

 
روز اول و دوم گذشت و شد سوم مادر بزرگم . من و بابام و یکی از عموهام دنبال کارای مراسم بودیم و هرجا که لازم بود من میرفتم همراشون چون واقعا حوصله ی گریه و زاری زنارو نداشتم .بابام و عموم منو پیاده کردن در لوازم قنادی که شکر و کاکائو و اینجور چیزا رو بگیرم و خودشونم رفتن دنبال کارا . من به بابام گفته بودم خودم میام خونه چون حوصله خونه و شلوغیشو ندارم و میخوام دیرتر برسم . اما اینا همه بهونه بود . میخواستم برم پیش دوستم سولماز و اونو ببینمش . چندین سال بود که همو ندیده بودیمو خیلی دلتنش بودم . خلاصه بابا و عمومو پیچوندم و با وسیله ها راهی خونه سولماز شدم . یه دفه دیدم مامانم داره زنگ میزنه . جواب دادم که گفت کجایی ؟ چرا با بابات و عموت نیومدی خونه که من گفتم حوصله خونه رو نداشتم گفتم پیاده بیام یکم حال و هوام عوض بشه . مامانمم با عصبانیت داد زد و گفت بیخود لازم نکرده تو این موقعیت ول کردی رفتی بعدا همین عمت کلی حرف و حدیث بارم میکنه . آقا رضا گفت بیرون کار داره و قرار شده دنبال توام بیاد . میدونستم دلیل گیر دادن مامانم چیه . مامانم از همون اولم از سولماز خوشش نمیومد و هرکاری میکرد که من نرم دیدنش و دوستیمو باهاش تموم کنم و دلیلشم این بود که مامان بابای سولماز آدمایه بی بند و بارین و بهشون اعتمادی نیست و ازین مزخرفات . حتما بو برده بود که میخوام برم دیدنش و واسه همین به شوهر عمم گفته بود که سر راهش منم بیاره خونه . آخه من جز سولماز دوست و کسه دیگه ای تو مشهد نداشتم که برم دیدنش واسه همین میگم بو برده بود .
 
یه 15 دقیقه ای منتظر اقا رضا بودم تا رسید از همون اولی که سوار ماشینش شدم نگاه سنگینشو حس میکردم و معذب شده بودم . نه اون حرفی میزد و نه من . رومو کرده بودم سمت خیابون و آدما رو نگاه میکردم . یه دفه برداشت گفت سارا جون چقدر رنگ مشکی بهت میاد . خیلی جذاب و خوشکل شدی . منم گفتم ممنون و اصلا نگاشم نکردم . گفتم بی محلش میکنم از رو میره ولی زهی خیال باطل تازه زبونش باز شده بود . دوباره برداشت گفت درکت میکنم واقعا از دست دادن عزیز آدم خیلی سخته . منم فقط گفتم آره . دوباره اون گفت میدونی منم خیلی زود مامان بابامو از دست دادم . دوباره من گفتم خدارحمتشون کنه . خلاصه دهنمو سرویس کرد تا وقتی رسیدیم در خونه . از بس ازین حرفایه مسخره زد و منم مجبور شدم از رو ادب در حد یک تا دو کلمه جوابشو بدم . وسایلو دادم مامانم و رفتم توی اتاقم (ینی اتاقی که بهم داده بودن !) . دراز کشیده بودم و چشامو بسته بودم . که یه دفه دیدم یکی در و باز کرد و اومد تو . ساعت حدودا 9 شب بود.به خاطر بی اشتهاییم شام نخورده بودمو گفتم میرم بخوابم . یهو دیدم شوهر عممه . خیلی جا خوردم . گفتم اینجا چیکار دارین . گفت هیچی اومدم باهات حرف بزنم . گفتم من میخوام استراحت کنم چه حرفی دارین این موقع شب ؟! یه دفه اومد سمتمو با دستش جلوی دهنمو گرفت . خیلی ترسیده بودم و جا خورده بودم . نمیدونستم میخواد چیکار کنه . دهنشو آورد نزدیک گوشمو گفت ببین سارا جون من الان چند ساله تو کفتم . یا امشب بهم حال میدی یا میرم پایین و به همه میگم که یه جنده ای و میخواستی منو از راه بدر کنی و زندگی عمتو خراب کنی . عمتم که میشناسی چه جوریه . هرچی من بگمو باور میکنه و واسه حرفای بقیه تره هم خورد نمیکنه . من اینقدر گیج بودم که اصلا نمیفهمیدم باید چیکار کنم . چی بگم ؟ مغزم داشت منفجر میشد . درسته همیشه دید زدناشو میدیم اما هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی این بلا رو بخواد سرم بیاره . دستشو از رو دهنم که برداشت میخواستم شروع کنم به داد زدن و فحش دادن . تا فهمید که میخواد فحش بدم و داد و بیداد کنم 4 تا سیلی محکم زد تو گوشم جوری که اشکم دراومد و گریه…
 
. بعدم گفت یا خفه خون میگیری یا جوری میزنمت که جیغ زدن و فحش دادن یادت بره . منم از ترس ساکت شدم و فقط آروم آروم گریه میکردم . رفت درو قفل کرد . منم از ترس یه گوشه ی اتاق کز کرده بودم . پیراهن و شلوار و شورتشو درآورد و اومد روبرو و دهنمو به زور باز کرد و کیرشو محکم کرد تو حلقم . درسته قبلا دوس پسر داشتم و ساک زده بودم اما دوس پسرم هیچ وقت اینجوری باهام رفتار نکرده بود و همه کارامون عاشقونه بود و از روی احساس . نه مثه این شوهر عمه ی بی شرفم از روی اجبار و هوس . موهامو از مشت گرفته بودو مثه وحشیا کیرشو تو دهنم عقب جلو میکرد . چند بار عوق زدمو میخواستم بالا بیارم که گیرشو درمیاورد و دوباره میکرد تو . همش بهم فحش میدادکه بخور کیرمو جنده . دختره ی هرزه ساک بزن .

 
البته یواش حرف میزد اما تو اون سکوت صدای مسخرش تو گوشم میپیچیدو و بیشتر اشکمو درمیاورد . فک کنم 10 دقیقه ای شد که براش ساک زدم . بعد از اینکه کیر لعنتیش حسابی سیخ شد بهم گفت دختری یا نه ؟! منم گفتم دخترم . گفت خب پس جنده خانم به دوس پسرت کون میدی و کستو گذاشتی واشه شوهرت که نفهمه جنده ای بودی . حالم از حرفاش بهم میخورد . از توهیناش که لیاقت خود کثافتش بود . بهم تجاوز کرده بود و حالا هم داشت تحقیرم میکرد . بهم گفت به شکم بخواب و کونتو قمبل کن . منم از ترس به شکم خوابیدم و کونمو دادم هوا . میدونستم مثه وحشیا میکنتم . معلوم بود عاشق وحشی بازیه . با هزار تا ترس و لرز خوابیدمو قمبل کردم . اونم شروع کرد با کرم کیرشو چرب کردن و گذاتتش در کونم . هرچی فشار میداد نمیرفت تو . آخه من زیاد به دوست پسرم کون نمیدادم . بدم میومد از کون دادن . خلاصه این شوهر عمه ی عوضیم هرچی کیرشو فشار میداد نمیدفت تو . آخه کیرش خیلی کلفت و بزرگ بود و دو برابر کیر دوس پسرم بود . منه بدبخت فقط اشک میریختم و تو دلم از خدا میخواستم که زودتر تموم بشه و من از دست این هیولا راحت بشم . اینقدر کیرشو فشار داد که داشتم آتیش میگرفتم . هرجی بیشتر فشار میداد من بیشتر خودمو میدادم لو و اونم وحشی تر میشد و بیشتر فحشم میداد .
 
بعد از چند دقیقه به هر زوری بود نصف کیرشو کرد تو کونم و فشار داد که تا آخر بره . تمام وجودم میسوخت . اینقدر درد داشتم که فقط گریه میکردم و خدا خدا میکردم که کیرشو بکشه بیرون . حدود 10 دقبقه ای تلمبه زد تا آبش اومد و آبشو توی کونم خالی کرد و بلند شد و لباساشو پوشید و قبل از اینکه از اتاق بره بیرون کلی تهدیدم کرد که اگه به کسی بگم آبرو خودم میره و اون چیزیش نمیشه و ازین مزخرافات و منم فقط گریه میکردم . اونم که دید من فقط دارم گریه میکنم اومد جلو و صورتمو با دستش گرفت و زل زد تو چشمامو گفت اگه بفهمم به کسی گفتی آبروتو میبرم و کاری میکنم که دیگه پاتو تو هیچ جمعی نذاری . منم از ترس اینکه دوباره اذیتم کنه گفتم باشه به هیج کس حرفی نمیزنم . وقتی اینو شنید از اتاقم رفت بیرون . فقط چند دقیقه تو همون حالت نشسته بودمو گریه میکردم .
 
بلند شدم لباسامو پوشیدمو رفتم دستشویی . کونم خون شده بود و ازش خون میومد . از خودمو متنفر بودمو و ازون آشغال بیشتر . رفتم از آشپزخونه یه دونه قرص برداشتم و خوردم و تا ظهر روز بعد خوابیدم . تا چند وقت شبا کابوس اون شبو میدیدم . هرجا میدیمش ازش فرار میکردم . حتی میومدن خونمون به یه بهونه ای میرفتم بیرون که باهاش رو در رو نشم . و هنوز بعد از گذشتن نزدیک یک سال اون روز گندو فراموش نکردم . ..

 
نوشته: سارا 85

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *