این داستان تقدیم به شما

سلام عزيزان. ممنونم كه داريد داستان منو ميخونيد.خب بريم سر داستان…

***

من اشكان هستم و ٢٤ سالمه. ٦ماهه با همسرم مهسا (٢٥ سالشه) ازدواج كردم. البته ما ٢ سال باهم دوست بوديم و رابطه عاشقانه خيلي خوبي باهم داشتيم و كاملا دو طرفه عاشق همديگه بوديم.
اما قصه ميسترس دقيقا قراره از امروز شروع شه، روزي كه قراره من به مهسا بگم كه به اين جريانات علاقه دارم، بهش بگم وقتي پاهاشو ميبينم از خود بيخود ميشم… راستش بخاطر شخصيت ضعيفمه كه همچين علايقي دارم و همين شخصيت ضعيف بهم اجازه و جرأت نميده تا جلوش وايسم و اينا رو بگم و دقيقا برعكس من مهسا شخصيت قدرتمند و با ابهتي داره، خيلي جذاب راه ميره و صحبت ميكنه، غرور و قدرت مثال زدني داره، پس چاره نوشتن يه نامه فك كنم راه خوبي باشه.
به نام مهسا
مهساي عزيزم سلام، راستش نتونستم اين حرفارو رو در رو بهت بگم چون از واكنشت ميترسم.
نميدونم تو اين ٢سال و نيم چقد منو شناختي. اما فكر كنم متوجه شده باشي كه شخصيت من از تو ضعيف تره، اعتماد به نفس كمتري دارم، هميشه تو بحثا در نهايت حرف تو يا مادرت حرف آخره، هميشه تو صحبتام بهت احترام ميذارم، هيچوقت جرأت نداشتم سرت داد بكشم و …
اصلا از اين شرايط ناراضي نيستم و اتفاقا ميخوام اين شرايط بهتر و بهتر بشه!
 
احساس ميكنم جايگاه من و تو يكم بايد شكل و قيافه واقعي بگيره. ممممم چجوري بگم! مهسا من تورو ميبينم سست ميشم، دست و پام شل ميشه، مغزم دستوري نميده و فقط تويي كه اختيار منو بدست ميگيري. من پاهاتو ميبينم از خود بيخود ميشم، وقتي تو خيابون كفش تابستوني ميپوشي با لاك تيره دوس دارم به پات بيوفتم و ببوسمش تند تند، وقتي بوت ميپوشي دوس دارم همشو برات بليسم، دوس دارم بزرگ تو باشي، مرد تو باشي، ارباب و همه كاره تو باشيو من رو بعنوان برده قبول كني كه كاراتو بكنم. هركاري بگي انجام ميدم و تو فقط بشين خدايي كن. اصلا برام مهم نيس بقيه چي ميگن. مهم اينه كه تو به جايگاه واقعيت برسي. تو انقدر زيبا و جذابي كه حقته برده و خدم و حشم داشته باشي. اگه افتخار بدي از خدامه برده و بنده تو باشم و جلوي عاالم و آدم بردگيتو كنم. التماس ميكنم بهم اين افتخارو بده…
نامه رو گذاشتم روي ميز آرايشش و اومدم روي مبل نشستم و مشغول كار شدم. مهسا كارش تو آشپزخونه تموم شد و اومد بيرون گفت اشكان من خستم ميرم رو تخت استراحت كنم، لطفا سر و صدا نكن. منم گفتم چشم عزيزم.
واي دل تو دلم نبود. يعني ميبينش؟ يا ميره بي توجه ميخوابه؟
با خودم همش كلنجار ميرفتم. لحظه سختي بود و ممكنه زندگيم كلا تغيير كنه. اگه قبول كنه و من بعدا پشيمون بشم چي؟ اگه خوشش بياد و عادت كنه و من را پشيموني ندارم. قدرت نه گفتنو همين الانشم ندارم چه برسه وقتي رسما اربابم بشه.
بعد گفتم نه توله سگ، چه پشيموني. از خداتم باشه سگش باشي. بعد گفتم وااي خانوادم، فاميل… از اين به بعد قراره چه اتفاقي بيوفته. نزديك عيد هم هست با اين ديد و بازديد چه غلطي بكنم. مغزم داشت منفجر ميشد. اينجوري اگه ادامه ميدادم ميمردم از فشار فكري. رفتم يه بطري آبجو از يخچال برداشتم و شروع كردم به خوردن تا ريلكس بشم و ترس از وجودم بره. دلو زدم به دريا شروع كردم به خوردن. هي ميخوردم تا اينكه روي مبل افتادمو كم كم خوابم برد.
از خواب بيدار شدم مثل كسايي كه كابوس ديدن، دستپاچه بودم. نميدونستم مهسا ديده يا نه. فوري رفتم تو اتاق ديدم مهسا نيست، نامه هم نبود! پس قطعا خوندش!!
 
اومدم حموم و توالت و همه جاي خونه رو گشتم و صداش زدم نبود. ظاهرا رفته بود بيرون. هيچ يادداشتي هم نذاشته بود. نميدونستم بايد چه غلطي بكنم. بهش زنگ زدم گوشي رو برداشت گفتم سلام عزيزم كجا رفتي؟ گفت رفتم يخورده خريد كنم خونه رو يكم مرتب كن امشب شب مهميه!!!
واااي نامه رو خونده و پيام رو گرفته. چرا امشب شب مهميه؟ قراره دقيقا چه اتفاقي بيوفته؟!
اشكام داشت درميومد. خونه رو مرتب كردم همش دلشوره داشتم. بعد ٢ساعت صداي كليد اومد، مهسا وارد شد بدون سلام گفت نميخواي بياي كمك؟؟؟
منم دستپاچه رفتم خريدارو ازش گرفتم گذاشتم تو اشپزخونه.
اومدم ديدم با كفش اومده تو خونه و رو مبل لم داده! من با تعجب اومدم جلو گفتم چرا كفشاتو درنياوردي مهسا؟!
گفت مهم نيس از اين به بعد خيلي چيزاي تعجب برانگيزتري خواهي ديد! حالا بيا بشين جلوم، روي زمين!
من با تعجب اومدم نشستم. گفت گوش كن اشكان، من نامتو خوندم. قبلا هم شك كرده بودم چنين علايقي داشته باشي اما يه نكته: من حوصله بازي و ادا ندارم. اگه ميخواي واقعا بايد هرچي من ميگم تا وقتي ك من تعيين ميكنم همه چيو قبول كني و بگي چشم. هوم؟
من بي اراده با كمي مكث گفتم چشم ارباب!

 
مهسا شروع به صحبت كرد: صادقانه بگم قلبا به اين كارا علاقه اي ندارم ولي همچين بدمم نمياد تجربش كنم. اره راست ميگي تو ادم ضعيفي هستي و شايد جايگاه واقعيت همينجايي كه الان هستي باشه. مشكلي نيست همسرم بودي. گذشته مهم نيست. من داشتم شاخ درمياوردم! گفتم:يعني چي همسرت بودي؟! يعني ديگه نيستم؟!
مهسا با عصبانيت پاشو كوبوند زمين داد زد ديگه وسط حرفم نپر اشغال! من لال شدم و اون به صحبتش ادامه داد: از اين به بعد تو… نوكر مني، شايدم سگم! اين افتخارو بهت ميدم كه زير پام بموني. اما يادت باشه. اين بازي نيس كه وسطش هروقت خواستي pause كني يا زيرش بزني، اراده و اختيارت تحت سلطه منه. از اين به بعد تو هيچي نستي و حتي اجازه حرف زدن نداري. من تشخيص ميدم كجا سگ باشي، كجا ادم.
جلوي هركي دستور دادم ميگي چشم. از اين به بعد تو دوتا زندگي موازي داري يكي سگ من و يكي مممم شوهرم البته فقط در ظاهر.
تنهاييامون بلا استثنا يه سگ حرومزاده لختي ك فقط قلاده گردنشه. توي جمع و جاهاي مختلف هم من تعيين ميكنم. حق اعتراض نداري به هيچي.
من بخوام حيووني، بخوام صندلي ميشي، بخوام جا لباسي ميشي، بخوام توالت ميشي و خيلي چيزاي ديگه كه از سگم انتظار دارم. من رو بانو، ارباب، ميسترس و يا هرچيزي تو اين مايه ها صدا ميزني. كوچكترين كم احترامي و سرپيچي و تاخير تو دستورات من مجازات خيلي سختي برات داره.
 
تو تنها سگ من نيستي، سگ هركسي كه من دستور بدمم هستي، مرد و زن فرقي نداره.
وظايفت رو به مرور ياد ميگيري چون ميدونم كودن تر از اين حرفايي كه با يكبار گفتن ملكه ذهنت بشه.
براي شروع تو صحبتام گفتم تو خونه بايد چطوري باشي؟
من با ترس جواب دادم لخت و با قلاده
مهسا يكي محكم زد زير گوشم مخم سوووت كشيد.
گفت: بهت گفتم توله سگ براي حرف زدن بايد از من اجازه بگيري وگرنه سگا فقط ميتونن پارس كنن.
منم شروع كردم به پارس كردن:هااااپ هااااااپ
مهسا: افرين سگ كوچولو. توي اين پاكت لباساي جديدته برو حاضر شو بيا كارت دارم.
پاكت رو گرفتم و رفتم سمت اتاق. واااي تو شوك بودم. باورم نميشد چه غلطي كردم. اخرش چي ميشه؟ همين امروز و فردا چي قراره بشه؟! يعني چي جلوي همه؟! يعني چي مرد و زن؟! كلي سوال و اعتراض داشتم اما لحن مهسا جدي تر از اين حرفا بود كه بخوام دهن باز كنم. خودمو اروم ميكردم مگه همينو نميخواستي. به خواستت رسيدي. سعي كن لذت ببري از زندگي جديدت. همه اين فكرا تو ٢-٣ ثانيه تو مغزم مرور شد تا رسيدم به اتاق و درو بستم. در پاكت رو باز كردم. واي يه قلاده چرم قهوه اي بود با يه دم!!!
من از اين به بعد بايد دم داشته باشم؟!!
در عين ناباوري مثل يه برده رام تحت سلطه مهسا بودم. فكر سرپيچي از دستوراتشم اذيتم ميكرد.
پس لخت شدمو رفتم جلوي آينه. از سگ چيزي كم نداشتم. قلادمو محكم بستم، زنجيرشم آويزون كردم و دمم رو نگاه كردم با يه لبخند تلخ يكم اب دهنمو بهش زدم و كردمش تو كونم. تو آينه باز نگاه كردم، حالا بهتر شد.
دسته قلادمو گذاشتم دهنم و مث سگ چهار دست و پا رفتم بيرون. مهسا روي مبل لم داده بود و هات چاكلت ميل ميكرد. وقتي منو توي اون حالت ديد لبخند زد و گفت: اااخييي، چقد بهت مياد اينا. الحق كه ذاتا توله سگي. بيا ببينم ميخوام باهات بازي كنم. دمشو ببين. ببين دمتو… ميتوني با دهن بگيريش؟؟؟
منم مث سگاي احمق دور خودم ميچرخيدم تا دممو با دهنم بگيرم، مهسا هم از حماقت و حقارت من قهقهه ميزد
مهسا بشكن زد و گفت كافيه توله سگ. امروز مهمون داريم. و ميخوام به اولين نفر معرفيت كنم. ميشناسيش غريبه نيست. فكر كنم خيلي خوشحال بشه تورو تو اين وضعيت ببينه. البته ك تعجب ميكنه اما راحت ميتونه باهات كنار بياد. يادت باشه تو سگ اونم هستي.
استرس همه وجودمو فرا گرفت. هنوز به اين سبك زندگي دونفره عادت نكردم. حالا پاي نفر سومم ميخواد باز بشه. نفر سوم كيه؟؟ مهسا بخاطر شخصيت كاريزماتيكش با همه رابطه خوبي داره. مادرم، خواهرم، خانواده خودش، دوستاش و…
يعني كدومشونه؟!
 
با ترس و اجازه پرسيدم: ميشه بدونم اين مهمون عزيز كيه ارباب؟؟
مهسا با لحني مرموز گفت: عجله نكن. گفتم: اخه ارباب قرار نشد همه بفهمن. مهسا: قرارها رو من ميذارم. من تعيين ميكنم و تو فقط بايد اطاعت كني. حالا يالا بيا جوراباي خوشگلمو دربيار و تو دهنت بشور . با احترام جوراباشونو دراوردم و گذاشتم دهنم. خيسشون كردم و مكيدم. اينكارو تكرار ميكردم تا مزه شوري و كثيفي بره. در همين حين مهسا با اقتدار با پاهاش ب صورتم ميماليد و گاهي با پاهاي زيباش به صورتم سيلي ميزد.
حس زير سلطه بودن ارضام ميكرد. ميخواستم تا ابد اينجوري باشه.
مهسا يكم انگار دلش سوخت و با پاهاش نازم كرد، حس بينظيريه داشتن يه ارباب مهربون.
خيلي دوس داشتم بدونم تو سر مهسا چي ميگذره. منو دوست داره؟ شوهرشم واقعا؟ يا قيد منو زده و فقط بردشم از اين ببعد؟ اونم از ارباب بودن لذت ميبره يا نه؟ نميدونستم.
مهسا گفت خب توله جورابارو همين
جا پهن كن تا خشك بشه. بيا بهت جايزه بدم. هات چاكلتشون سرد شده بود تقريبا. يكم از اونو روي پاشون ريختن و روي زمين، گفتن: يالا بخور سگ كوچولوي من. همشو بخور جايزته.
پاهاشونو با ولع ميليسيدم. ارباب با غرور پاشونو رو گردن من گذاشتن و زمينو ليسيدم ارباب مهسا غرق كار كردن با گوشيشون بودن و منم مشغول خوردن شكلات از روي پاهاي سفيد و زيباشون كه لاك سورمه اي خيلي خوشگلي روي پاهاشون بود.
من غرق در لذت بودم كه با يك صداي اشنا دنيا رو سرم خراب شد! صداي آيفون

 
قلبم تند تند ميزد. مثل طبل. صداشو با گوشم ميشنيدم. تو عمرم انقد نترسيده بودم. قطعا يه آشناست شايدم فاميل يا خانوادست. هركي باشه منو تو اين وضعيت ببينه، لخت و با يه دم تو كونم… ديگه هيچي برام نميمونه. شخصيت اشكان رو براي هميشه بايد كنار بذارم و تا اخر عمرم به يك سگ تبديل بشم. يه لحظه خواستم بزنم زير همه چيز و از مهسا بخوام فراموش كنه و بذاره همه چيز به حالت عادي برگرده كه با لگد مهسا از جام پرت شدم. و ايشون گفتن: ايفون رو زدم و الان ميرسه بالا، يالا برو جلوي در. با ترس و لرز رفتم جلوي در چهار دستو پا. سرمو انداخته بودم پايين طاغت چشم تو چشم شدن نداشتم. واااي كيه خداااا. در باز شد و يه خانوم با كفشاي چرم قهوه اي خيلي شيك وارد شد. اين كيه خدايا؟
وقتي سلام و احوال پرسي رو شروع كردن از صداش متوجه شدم سمانه همكار مهساست. مهسا توي يه شركت نظام مهندسي كار ميكرد و اونجا مهندس ناظر بود. سمانه هم همينطور. هردو جسور و مغرور بودن. سمانه انگار چشمش به من افتاد و با نيشخند به مهسا گفت باريكلا مهسا خانوم. ياد گرفتي بالاخره. از اولشم بهت گفتم اين ارزشش همينه. هي براي من شوهرم شوهرم ميكردي. شوهر؟ اين ارزشش از سگم كمتره. مهسا چيزي نگفت، انگار دوست نداشت حرفاي سمانه رو اما به روي خودش نياورد.
سمانه گفت هوي توله نميخواي كفشامو دراري؟؟؟
خب همونجور كه شمام فهميديد سمانه هم ظاهرا يه ميسترس حرفه ايه. پارس كردم و رفتم سمت پاهاشون. كفشاي زيباشونو بوسيدم و با احترام پاهاشونو دراوردم. همه چيز خيلي تمييز و مرتب بود و برخلاف فانتزي خيليا اصلا پاهاش بو نميداد و فقط كمي حرارت داشت. كفشاشونو تو كمد گذاشتمو پاهاشونو دوباره بوسيدم، در حين بوسيدن، ايشون بدون توجه به من( عمدا) شروع به راه رفتن كردن و نا خوداگاه يه ضربه به صورتم زدن بي تفاوت و رفتن اونجا بازم شخصيتم له شد اما از درون لذذت بردم. يه دفعه داشتم خفه ميشدم كه ديدم ميسترس مهسا هم كنارشون دارن ميرن و قلاده من تو دستشونه و دارن ميكشن. مث سگ دنبالشون راه افتادم تا رسيدن به مبل و نشستن. منم رفتم كنار پاهاي اربابم نشستم .خیلی خوشحال بودم ازاینکه لااقل مهمون خیلی اشنا نبود ‌که آبروم بره. یعنی شانس اوردم که خانوادمون نبودن . وخوشحالتر بودم ازاینکه مهمون یه همچین میسترس جذاب و حرفه ایه .
 
يكم احساس غريبي ميكردم. اخه تا قبل از امروز سمانه خانوم هميشه معمولي با من حرف ميزد اما الان حتي از سگ هم منو كم ارزشتر ميدونست!
سمانه سر صحبتو باز كرد: مهسا نگفتي چه كارايي برات ميكنه؟؟ مهسا: منو ميپرسته، كاراي خونه رو ميكنه، كفشا و جورابامو تميز ميكنه و …. مممم همينا.
سمانه: همين؟!! غذا چي ميخوره؟
مهسا: ته مونده غذاي من
سمانه: بابا تو خيلي مهربوني. ببين مهسا اين ديگه ادم نيست كه تو بهش غذاي ادميزاد ميدي. قطعا غذاي سگ رو بيشتر دوس داره. فك ميكردم اينو قبلا بهت گفتم. مگه نه سگ كوچولو؟
منم سرمو تكون دادم و پارس كردم.
مهسا گفت باشه فك كنم يكم غذاي سگ تو كابينت باشه يبار يكي از مهمونامون ك سگ داشت، جا گذاشت. بذار برم بيارم.
مهسا رفت تو اشپزخونه. سمانه اشاره كرد كه برم جلوش. منم له له زدمو رفتم جلوش. يهو بي هوا يكي خوابوند زير گوشم اما با خنده.خب سگ كوچولوي حرومزاده. زندگي جديدت خوش ميگذره؟ تا اومدم پارس كنم تف كرد تو صورتم و گفت هييييسسي سگا فقط پارس ميكنن.
ببينم چشات هيزه خيلي، چيو نگاه ميكني؟ سرمو گذاشت لاي پاش، صورتم جلوي كسش بود. اينو نگاه ميكردي توله سگ؟ دوس داري؟ خيلي وقته نكردي نه؟؟ ميدونم. بو بكش. سرمو فشاااررر داد. خيلي حال ميداد. داشتم لذت ميبردم كه يهو مهسا اومد. سمانه رو به مهسا كرد و گفت خوب نيست اين سگ حشري رو اينجوري ول كني وسط مهمونات. ابروتو ميبره يهو(اشاره به كيرم كرد كه بزرگ شده) مهسا اومد جلو و با لگد زد به كيرم. من رو زمين افتادم. رفت نشست رو مبل و غذاي سگ رو گذاشت زير پاش و پاشو گذاشت توش. گفت بيا بخور نخم حروم.
به سمانه گفت چيكارش كنم خب؟؟
چستيتي براش ببند خب.

 
من دنيا رو سرم خراب شد چون ميدونستم چي قراره سرم بياد اما مهسا با تعجب پرسيد چي؟!
سمانه كه انگار منتظر اين لحظه بود يهو يچيز كوچيك پلاستيكي از كيفش دراورد و به مهسا نشون داد گفت ببين وقتي دودولش كوچيك بود ميذاري توي اين و ميبندي و قفلش ميكني. كليدشم دست خودت ميمونه. اينجوري ديگه بدون اراده تو حتي نميتونه به كيرش دست بزنه و كيرش همون ٢-٣ سانت ميمونه براي هميشه
مهسا با لبخند پيروزمندانه ازش گرفت و گفت اوهوم خوب چيزيه. پرت كرد جلومو گفت ببند به خودت بي شرف. منم برداشتمش. خيلي كوچيك بود. كيرم تو حالت عاديش حتي از اين بزرگتر بود. به هر بدبختي جاش كردمو بستم. خيلي درد داشت و سخت بود. كليد رو دادم ارباب. زندگيم روز به روز داشت محدودتر و سخت تر ميشد. خدا ميدونه چي در انتظارمه. خلاصه اون روز مهموني تموم شد اما انگار كار سمانه تازه شروع شده بود. خيلي با نفرت به من نگاه ميكرد.
زندگي جديدم كم كم داشت شكل ميگرفت. دنياي جديدم داشت نقش من رو توي همه چيز مشخص ميكرد. من اشكان شده بودم برده، بنده، نوكر، سگ و حيوون خونگي ميسترس مهسا. ارباب هم خوب نقشش رو پيدا كرده بود. ديگه كلا هيچ كاري غير غذا پختن انجام نميدادن(چون دستپخت منو قبول نداشتن) البته فقط براي خودشون درست ميكردن و من از ته مونده غذاي ايشون هميشه ميخوردم. يك روز ظهر ارباب از بيرون اومدن با كفشاي كتوني بنفششون با كفش وارد خونه شدن و رفتن روي مبل نشستن. خيلي سريع اومدن واسه همين من نرسيدم برم استقبالشون و كفشاشونو درارم. رفتم جلوي پاشون به حالت سجده و اجازه حرف زدن خواستم كه ارباب گفتن زرتو بزن توله.
گفتم: ارباب ببخشيد سريع تشريف اورديد نرسيدم بيام پابوسي و استقبال قدمهاي با شكوهتون…

 
ارباب با يك خنده غرور اميز گفتن: خوبه لااقل شعور داري عذرخواهي كني حيوون بدرد نخور. حرومزاده من حوصله ندارم جلوي در منتظر تو پدرسگ وايسم. وقتي ميام نباشي جلوي در، ميام داخل. اونوقت تويي كه بايد بياي جلوم له له بزني و التماس كني كه ببخشمت بخاطر تاخير
افتادم به پاشون و تند تند شروع كردم به بوسيدن ببخشيد ارباب، غلط كردم گوه خوردم، التماس ميكنم اجازه بديد كفشاتونو درارم. ارباب با نگاهشون اجازه دادن. منم با خوشحالي و احترام بنداشو وا كردم و دراوردم بي اختيار سرمو كردم توش و بووووو كشيدم… اوووومممممممم چ عطري داشت. ارباب با خنده تحقير اميز گفتن: خوبه كه انقد به بوي پاي سرورت علاقه داري. توله سگ بايد به صاحبش ارادت داشته باشه و بهش وابسته باشه. يادت نره حيوون كفشاي من ماسك اكسيژنته و بوي پاهام هواييه كه بايد نفس بكشي. منم پارس كردمو حساااابي بووو كشيدم. ارباب: يالا برو رد پامو هم بليس و خونه رو تمييز كن سگ نجس.
منم راه افتادم از زير پاي ارباب تا جلوي در رو مث سگ ليسيدم. كاااامل.
ارباب صدام زد: توله تو دوس داري شاشمو بخوري؟ اخه تو يكي از فيلما ديدم.
من از خوشحالي بااال دراوردم له له زدم و رفتم جلوشون گفتم بله ارباب با كماااال ميييل. آرزومه شاش شمارو بخورم. خوشمزه ترين اب دنياست قطعا. گفت زر نزن و موهامو گرفت و چسبوند به كوسش از رو شلوار جين. گفت بوووو بكش و ببوس. منم تند تند شروع كردم به بوسيدن.
قبلا اين كوس رو زياد ديده بودمو خورده بودم و حتي كرده بودم!! اما الان برام تازگي داشت. زيبايي و عطر خاصي داشت. با حسرت نگاش ميكردم انگار يه عمره ارزوشو دارم. ارباب اشاره كرد كه شلوارشو درارم منم با احترام باز كردم و دراوردم… واااي از روي شورت كوسشونو بووو كشيدم تند تند مث سگ ميليسيدم و بو ميكشيدم. ارباب خودشون شورتشونو دراوردن و سرمو چسبوندن به كوسشون. پاهاي قدرتمندشونو دور سرم حلقه كردن و فشار ميدادن. فكرشو نميكردم مهسا تا اين حذ قوي باشه، گردنم داشت ميشكست و نميتونستم نفس بكشم. داشتم ميمردم كه يهو يه داااغي شديييد تو دهنم حس كردم …
 
بااااورم نميشد بالاخره شاش مهسا تو دهنم پخش شد. انقدر زياد اومد كه صورتم و كل هيكلم خيييس شد. واااي چه طعمي، چه عطري. چقد داغ و خوشمزه. تا تونستم ازش خوردم. مقدار زيار زياديشم كف سراميكهاي سفيد ريخت. شاش زرد ارباب روي زمين سفيد برام دلبري ميكرد…. دوس نداشتم هدر بره از بس خوب بود. فوري بي اختيار افتادم رو زمين و شروع كردم به هورت كشيدن و ليسيدن… با ولع اينكارو ميكردم جون واااقعا دوس داشتم. مهسا گفت: خوبه سگ توله نميدونستم انقد به براي شاشم له له ميزني. لياقتت همينه. بخوووور. از اين به بعد به وظايفت اضافه شد. توالت سيار من تويي حرومزاده نجس. تا ميتوني بخووور. با پاشون سرمو فشااار ميدادن رو زمين و ميكشيدن و قه قه ميزدن. ارباب: يالا حروم لقمه زود تموم كن و بيا كسمو بليس تمييز شه. گفتم چشم ارباب زبونم دستمال توالت شماست. شروع كردم تند تند ليسيدن. واااي كوس صورتي و خوشگلش روااانيم كرده بود و كيرم داشت منفجر ميشد تو اين زندان لعنتي. خييييليييي درد داشتم. اخر هم براي تشكر توي كسشونو بوسيدم و گفتم ممنونم خداي من بخاطر اب و نعمتايي كه به من ناچيز هديه ميكنيد.
 
ارباب دست به سرم كشيد و گفت خوبه كه قدر شناسي. هميشه اربابت رو پرستش كن و شكر كن كه سگ مني. خيليا ارزوشونه جاي تو باشن. بدون اگه يك روز فقط يك روز ازت ناراضي باشم پرتت ميكنم تو كوچه و ي سگ ديگه ميارم. پس هرروز بايد منو شكر كني كه اجازه دادم سگم باشي. هم خودت هم خانواده نجست. بيخاصيت لجن.
منم بي اخيار افتادم به پاشونو تند تند ميبوسيدم و شكر ميكردم. باورم شده بود و اشك تو چشمام جمع شده بود از خوشحالي. تند تند ميبوسيدم و اشك شوق ميريختم و ميگفتم ممنونم ارباب. ممنونم خداي من، قبله و معبود من. ساعت ها مشغول عبادت پاهاي ارباب مهسا بودم كه هم ايشون و هم من خوابمون برد و من درحال بوسيدن پاهاشون روش خوابيدم… خيييلييي خواب شيريني بود …

 
 
پایان
 
نوشته: تنها

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *