داستان سکسی تقدیم به شما
وقت بخیر همگی دوستان.
اتفاقی که در دوران کنکوری بودنم افتاد زندگی منو زیر و رو کرد و تاثیر بسیار مثبتی داشت که مدیون دخترعموم هستم.
من خودم امیر هستم 19 ساله با قد 178 و وزن 60 و قیافه ای که بزرگتر از خودم میزنم حدود 21-22
دی ماه سال 1400 بود من دوازدهم بودم و سه سال غیرحضوری درس خونده بودیم و من هم مثل 90درصد دانش آموزها از درس بشدت دور شده بودم ولی خب سال آخرم بود و باید یه حرکتی میزدم تا پشیمون نشم تصمیم گرفتم با بیحالی هم که شده شروع کنم به درس خوندن که امتحانات ترم شروع شده بودن و از یک طرف کنکور داشتم (رشته ریاضی فیزیک) امتحانات ترم اول تموم شد و با بدختی یکم درس خوندم و تو هیچ درسی نیافتادم ولی خب کنکور خیلی سختر بود و من سه سال از درس دور بودم.
بهمن که شد ما یه سر رفتیم شهرستان که دعوت شده بودیم خونه عموم.
خانواده عموم پنج نفر هستن (عموم,زن عموم,دختر عموی 5 سال کوچیترم ,پسر عموی 6 سال کویچترم و دختر عموی بزرگم که 2سال ازم بزرگتره) بعد از رسیدن به شهرستان یه دوری زدیم و رفتیم سمت خونه عموم اینا که با اهوال پرسی و رو بوسی رفتیم داخل اتاق پسر عموم رو داده بودن واسه ما که راحت باشیم بعد از یک ساعت من از داداشم کلیدهای ماشین رو گرفتم تا یک دوری بزنم که خیلی وقت بود نیومده بودم و یه سری به رفیق های قدیمی بزنم که از زن عموم پرسیدم چیزی لازم هست واسه خونه دارم میرم بیرون که دختر عموی بزرگم که اسمش ملیکاس هم شنید و گفت بیا باهم بریم گفتم اوکیه حاضر شو دم در وایسادم که این حین زن عموم چنتا چیز نوشت تو کاغذ و گفت همینارو بخرید کافیه کاغذ رو گرفتم و رفتم دم در و نشستم داخل ماشین و مشغول گوشیم بودم که بعد حدود یک ربع که کم کم داشتم عصبانی میشدم از دستش دیدم داره میاد با یه تیپ اسپورت که یک شلوار لی تنگ و کوتاه و یک تیشرت سفید نازک که داخل شلوارش بود و مانتو مشکی که نازک نبود ولی جلو باز بود که با آب و هوا اوکی بود و کفش اسپورت مشکی که چند ثانیه بهش خیره شدم و با صدای باز شدن در ماشین به خودم اومدم بخاطر اینکه ضایع نشه زود ماشین روشن کردم و با لحن کمی عصبانی گفتم کجایی پس نیم ساعته منتظرم(هنوز 20 دقیقه نشد بود ) گفت حالا دیگه تند تند آماده شدم ببخشید و افتادیم تو راه که رفتیم سمت مغازه یکی از رفیقام که گفتم میای یا منتظر باش تا بیام که گفت نه نمیام برو زودی برگرد یه تقریبا ده دقیقه رفتم پیش رفیقم که گالری فرش داشت و برگشتم سوار شدیم بهش گفتم یه کافه ای چیزی بگو بریم من نمیشناسم (سه سالی میشد نرفته بودم شهرستان) یه کافه گفت که رفتیم نشستیم که چون شهرستان کوچیکی بود و تعداد کافه هاش 15-20 تا بیشتر نبود شانسی چنتا از رفیقای دختر عموم هم اومدن که نشستن پیش ما که اول فکر کردن من رل دختر عموم هستم ولی بعدش دختر عموم آشنا کرد و تقریبا یک ساعتی مجبور شدم به کصشعراتشون گوش بدم و هر از چندی با یک جواب کوتاه ردشون میکردم و مشغول گوشیم بودم که خسته شدم و یه علامتی به دختر عموم دادم ک بفهمه پاشیم دیگه بسه که با بهونه بلند شدیم و با یک تعارف الکی که حساب کنیم ازشون جدا شدیم البته یکی از دخترا خوشگل بود و هر از چندی یه نیم نگاهی بهش میکردم ولی خیلی چیز خاصی نبود طرز حرف زدنش یکم رفته بود تو دلم و قیافش که از ملیکا خواستم آمارشو بگیرم ک برگشت گفت تو که خسته شده بودی ازشون کی چشت دخترو گرفت که حالا میخوای آمار بگیری گفتم حالا مثلا چی میشه دو کلمه راجبش بگی که چنتا چیز راجبش گفت که فهمیدم دختر یکی از خانواده هاس که خانواده سالمی نیستن که بیخیال شدم با یه متلک بهش گفتم تورو ترجیح میدم بهش و خندیدم و برگش بهم گفت از خدات باشه من باهات باشم پلشت رسیدیم جلو یکی از مارکت ها که کاغذو دادم بهش گفتم برو بخر منم یه سیگاری بکشم از صب نکشیدم سر درد گرفتم از ماشین پیاده شدم و سیگار روشن کردم دیدم سیگارم تموم نشده در اومد گفت بیا بریم گفتم وایسا بزار بکشم حالا که گفت بیا تو ماشین بکش که حوصله بحث نداشتم سوار ماشین شدم گفت یکی هم بده من همینجوری یلحظه برگشتم سمتش نگاه کردم گفتم جان؟ گفت جان چیه خب سیگار بده دیگه گفتم باش و یه نخ برداشت و منتظر موند فندک بدمش که حواسم نبود نگاش کردم و با یه لحن خنده دار گفت میخوام با گوزم روشنش کنم؟ خندیدم و گفتم ینی انقد پر فشاره؟ گفت فندکو بده بابا اه ک داشتم میرفتم سمت خونه ک نزدیک بود گفت میخوای بری خونه؟ گفتم اره گفت بابا زوده که ساعت 8 بود و هوا تاریک گفتم زوده؟ تو بابات میزاره تا این وقت شب اصلا بیرون باشی که الان میگی زوده؟ گفت نرو خونه حوصله ندارم گفتم کجا بریم گفت داداش رفیقم یه سفره خونه باز کرده تازه بریم اونجا شام بخوریم که البته بیرون شهر بود گفتم باشه ولی واسه خونه باس خبر بدیم گفت زنگ بزن بگو منم زنگ زدم خونه و خبر دادم ک گفتم که گفتن دیر نکنید و مواظب ملیکا باشم گفتم اون باس مواظب من باشه نه من که ملیکا شنید و خندید و دستشو کشید سرم و گفت آفرین پسر خوب که یک نیشگون از رونش گرفتم یه آی بلند گفت و محکم زد تو سرم گفتم وحشی دارم رانندگی میکنم گفت حقته خر رسیدیم به سفره خونه که تو راه هماهنگ شد و رفیقشم گفت بیاد که وقتی داشتیم پیاده میشدیم گفت میخوام امشب دختر جور کنم واست گفتم خدا ازت راضی باشه من دختر نمیخوام که رفتیم داخل رفیقش مارو دید اومد سمت ما و فکر کرد رلشم و باز معرفی کرد و رفتیم نشستیم داخل چون بیرون یکم هوا سرد بود ولی بالکن نشستیم تا قلیون آزاد باشه که گرم حرف زدن بودیم برعکس قبلیا این رفیقش باهام گرم گرفت و منم قاطی حرفاشون شده بودم دختر عموم گفت امیر(من)از تبریز اومده و خونشون اونجاس که دختره با لحنی جدی و خنده دار گفت پس مارو نمیپسنده امیر آقا که گفتم نبابا مگه چیشده ک نپسندم که یکم بعد دختره بهمون با صدای کم گفت نوشیدنی چیزی میخوایید؟منظورش عرق بود که واسه هرکسی نمیدادن و فقط دوست و فامیل که گفتم مشکلی نداره و نگاهی به ملیکا انداختم گفت من نمیخورم خواستی بخور پاشدیم رفتیم طبقه سوم که کسی نبود و راحتر بودیم که هردو شال هاشونو باز کردن و داداشش تو یک بطری نوشابه که نصف بود عرق آورد که بعدا فهمیدم خودشون میگیرن و نشستیم پای خوردن که با زور من ملیکا فقط دو پیک بالا رفت و من یه 7-8 تا خوردم که خوب گرفته بود چون خیلی الکلی نیستم حالمون خوش بود ولی خیلی مست نبودیم که میگفتیم میخندیدیم ساعت رو نگاه کردم دیدم ساعت 12 رو داره کم کم رد میکنه که گفتم دیگه دیره ما بریم چند لیوان قهوه هم خوردیم تا یکم حالمون بیاد جاش .
راه افتادیم سمت شهر ملیکا گفت حالم بده که زدم کنار بالا آورد چون ما از تبریز اومده بودیم پشت ماشین آب معدنی بود آوردم که شالشو باز کرده بود و گفت موهاشو با یه دستم بگیرم با اونیکی دستمم آب بریزم که صورتشو بشوره منم اینکارو کردم گفتم به گردنت هم آب بزن به خودت بیای که گفت نه سرده گفتم موهاتو بگیر و خودم به دستم آب زدم و یواش دستمو کشیدم گردنش که با داد زد سردههه گفتم بزار حالت خوب میشه چنباری اینکارو کردم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه که بزور حالشو خوب نشون داد تا نفهمن و زود رفت سمت اتاقش و چن دقیقه بعد بهم پی ام داد بیا اتاق حالم خوب نیست نمیتونم در بیام یه لیوان آب هم بیار رفتم یه لیوان آب سرد و یه لیمو که آبلیمو درس کردم رفتم اتاق در زدم گفت بیاد که دیدم زیر پتو خوابیده و شونه هاشو که دیدم لخت بود(کامل لخت نه فقط سوتین داشت) فهمیدم لخت خوابیده و حال نداشته گفتم پاشو اینو بخور حالت خوب میشه خواست بلند شه که خیلی نتونست و دستمو انداختم پشتش که بلندش کنم با سردی دستم خودشو کشید جلو و گفت دستت سرده گفتم بزار دستمو بزارم رو گردنت اولش یهو خودشو عقب کشید و بعد چند لحظه عادت کرد آبلیمو رو که خورد گفت بزار بخوابم گفتم پاشو لباس بپوش بیام بخوابم پایین تختت چون ترسیده بودم یچیزیش بشه و بیافته گردن من که گفت به مامانم بگو فیلم نگاه میکنم و رفتم گفتم و اومدم دیدم یه تاب و یه شلوارک پوشیده و تکیه داده سمت دیوار گفتم حالت بهتره گفت اره گفتم حله پس خواستی بگیر بخواب من فعلا بیدارم گفت نه بهترم یکم بعد میخوابم که نشستم کنارش و مشغول گوشیم بودم که برگش بهم گفت امیر گفتم بله گفت فکر نمیکردم بهم انقد توجه کنی (من واقعا از روی ترس کارامو میکردم و هیچ منظوری نداشتم ولی خب یه حسایی از قبل بهش داشتم ولی نگفته بودم تاحالا و شاید جرعتشو نداشتم) که با لحن معمولی گفتم خب نگرانت بودم که برگشت دستشو انداخت و بغلم کرد و یه چن لحظه بعد دستمو کشیدم پشتش و گفتم میخوای همینجوری بخوابیم؟ و خندیدم و برگشت گفت میشه امشب کنارم بخوابی من منظورشو نفهمیدم گفتم که اینجام دیگه گفت نه رو تخت باهم گفتم خب اذیت میشی گفت نه اوکیه گفتم مامانت نیاد نصف شبی گفت نه مامانم کلا شبا بیدار نمیشه گفتم حل و دراز کشیدیم پشتشو کرد بهم و منم چرخیدم سمت اون یکم بعد دیدم خوابیده و چرخید سمت من که تاحالا حین خواب ندیده بودمش خیلی قیافش خوشگل و بچگونه شده بود همینجوری یکم نگاهش کردم و خوابم برد صبح دیدم ینفر زانوشو گذاش رو پام و خواست رد بشه که من بیدار شدم و گفت ببخشید ندیدم پاتو زیر پتو بود گفتم حالت خوبه گفت آره و گفت هنوز زوده پاشو بیا پایین تخت بخواب یهو صبحی یکی اومد نبینه که همینجوری چرخیدم و رفتم پایین تخت که اومد نشست کنارم و گفت یه دو دیقه گردنمو ماساژ بده گردنم درد میکنه همینجوری یدستی که دراز کشیده بودم و اون نشسته بود داشتم گردنشو میمالیدم که چشمم افتاد به گوشه شرتش که زده بود بیرون یه شورت قرمز توری بود که ناخودآگاه کیرم شق شد و مجبور شدم پتو بکشم رو خودم ک گفت چیشد گفتم هیچ آلارم صبح زد و خندیدم و فهمید که گفت ای بی ادب که دستمو انداختم دور شکمش و کشیدم سمت خودم و محکم بغلش کردم گفتم دیشب که تعجب کرده بودی از حرکاتم الان میگی بی ادب؟ خندید و بزور خواست دستامو باز کنه گفتم بگو دوست دارم ولت کنم گفت بسه عه الان بیدار میشن بده اینجوری ببینن گفتم خب بگو ولت کنم گفت نمیگم گفتم پس همینجوری بمون تا بیان که یکم تلاش کرد بعد چند لحظه خسته شد و همینجوری نفس نفس میزد منم کیرم شق شده بود و نمیتونستم دستمو ول کنم تا جاشو درس کنم چون فرار میکرد فقط یکم پایین تنمو دادم عقب تر تا برخورد نکنه که گفت ولم کن برگردم سمتت گفتم ن فرار میکنی گفت نه بجون امیر فرار نمیکنم یکم شل کردم ولی کامل باز نکردم برگشت سمتم گفت دوست دارم بغلم کرد و لپمو بوس کرد و دستشو کرده بود تو موهام و نوازش میکرد که با صدایی ک از بیرن اتاق اومد از هم جدا شدیم و اون رفت بیرون ببینه کی بیدار شده…
ادامه دارد البته اگه کامنت ها مثبت باشن و البته اینم آخر سر بگم که تو فامیل منو بعنوان یه آدم مسئولیت شناس میشناسن و همه تقریبا بهم اعتماد دارن همین تو اتاق موندن و باهم بیرون رفتنمون بخاطر اونه و الا تو خیلی از خانواده ها حتی دخترو پسر نمیزارن تنها بمونن دو دیقه
نوشته: امیر
نوشته های مرتبط:
دخترعمویی که نامزدم شد (۳)
دخترعمویی که نامزدم شد (۲)
نامزدم و دعوای بینمون
اولین سکس با نامزدم
نامزدم نفهمید که کونم گشاده
وقتی نامزدم فهمید که کونی هستم (۱)
منو نامزدم و هیزی لات های شوش و جر خوردنش
شک به پرده نامزدم
من و نامزدم
کشتی با نامزدم
منو نامزدم در سفره خانه ی سنتی
مالیده شدن های نامزدم
سکس من و نامزدم
من و نامزدم و عارف
اولين سكسم با نامزدم محمد
عشق بازی با نامزدم
خیانت نامزدم
سکس با نامزدم تو حموم
من و نامزدم در شب پاییزی
سکس اساسی با نامزدم
اولین سکس من و نامزدم مریم
اولین سکس با نامزدم تو ماشین
کیر کوچک نامزدم باعث شد جرم بدن
نامزدم کون دوست نداشت
اولین سکسم با نامزدم
سکس با نامزدم دنیا
اولین سکس با نامزدم تو دوران دوستی
کردن کون مینا دوست نامزدم
جزء به جزء سکس من و نامزدم
کردن کون دوست نامزدم
خیانت کردن اجباری نامزدم
انتقام از مادر نامزدم
سکس با نامزدم شب کنکور
سکس کردن با نامزدم
دم مالی نامزدم
اولین سکس من و نامزدم
سکس با نامزدم فهیمه
اولین سکس با مریم نامزدم
ماجرای اولین سکس با نامزدم
خواهر نامزدم
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید