این داستان تقدیم به شما

سلام دوستان

تقریبا ده سال پیش وقتی دانشجو بودم ما چهار نفری خونه گرفته بودیم و خونمون تقریبا مرکز شهر بود و البته دو طبقه
طبقه همکف ما بودیم
طبقه اول صابخونه که خانومش مرده بود و یه دختر داشت و یه پسر بزرگتر که تقریبا بیست و دو، سه ساله بود
هر دو طبقه تلفن داشتن ولی دختر صابخونه هرچند وقت یبار به بهانه تلفن زدن میومد پایین واسه دید زدنو اینجور چیزا
بالاخره جمع کلا پسرونه بود دختره هم تقریبا هیجده یا نوزده ساله بود.چند باری توی کوچه وقتی از خونه میومدم بیرون چندتا پسر مختلف آمارشو از من میگرفتن. منم خیلی به اینکارا کاری نداشتم بچه خرخون بودم . همون سال اول واسه اینکه تو درسا جلو بیفتم 6 واحد تابستون برداشتم و تابستون بایکی دیگه از بچه ها که آخرای درسش بود اونجا بودیم. واقعا تابستون کسالت باری بود انگار بارفتن دانشجوها شهر مرده بود. پنجشنبه بود که دوستم رفت شهرشونو منم داشتم خودمو با درسا و کنکور ارشد سرگرم میکردم تا از تنهایی دیوونه نشم. ساعتای 6 و 7 غروب بود که در زدن گفتم لابد صابخونه میخواد ببینه منم رفتم یا نه..
 
درو باز کردم دیدم دخترس پشت درو مطابق معمول میخواد تلفن بزنه. میز مطالعه من تقریبا کنار تلفن بود داشتم درس میخوندم که حواسم رفت دنبال اون که دیدم الکی داره شماره میگیره و هی قطع میکنه. بهش گفتم کسی گوشیو جواب نمیده؟ اونم گفت نه و گوشیو گذاشت. تا اون موقع صحبتمون در حد سلام و خداحافظ بود اما اون شب واقعا دنبال یکی بودم که فقط باهاش صحبت کنم. راجع به درساش سر صحبتو بازکردم که تازه اونموقع فهمیدم دو ساله درسو ول کرده
هیچی به ذهنم نمیرسید که بپرسم که یاد پسرای توی کوچه افتادم و زدم به پررویی و ازش پرسیدم جریانشون چیه که اینقدر دنبالتن؟
 
گفت بایکی دوست بوده و چون خواسته اضافی ازش داشته ولش کرده پسره هم رفیقاشو فرستاده دنبال این. از من پرسید دوست دختر دارم که منم گفتم نوچ… خندید و گفت محاله . راست میگفت از صدتا ریفقم فقط من بدون دوست دختر بودم. تقریبا یک ساعت حرف زدیم بعدش رفت بالا. فردا باباش کله سحر زد بیرون و منم مثل هرروز ورزش. البته اینم بگم داداش تو عقد بود و اکثر اوقات خونه نبود، وقتی برگشتم دیدم از بالای نرده ها داره نگام میکنه سلام کردم گفتم تلفنو بیخیال بیا باهم صحبت کنیم اونم از خداخواسته دوید اومد پایین و رفتیم تو خونه ما. راجع به همه چی صحبت میکردیم البته اینم اضافی کنم که به لحاظ ظاهری قدش کوتاه تقربیا یک وشصت و نه خوشگل و نه زشت ولی … ولی سینه هاش … تا یه ماه فقط میومد پایین تا باهم صحبت کنیم ولی فقط موقعی که تنها بودم و بیرون خونه هم اصلا… تایه روز رفیقم گوشیشو جا گذاشتو رفت شهرشون منم اونموقع گوشی نداشتم.

 
لامصب همینجوری میتکوندیش ازش فیلم سوپر میریخت بیرون… نه اینکه تا اونموقع ندیده باشم ولی چون باورزش و درس خودمو سرگرم میکردم خیلی رغبتی واسه دیدنش نداشتم. ولی اونروز و تنهایی باعث شد سه ساعت تمام هرچی کلیپ بودو زیرو رو کردم و حسابی حشر زد بالا بحدی که کافی بود یه دست بهش بخوره تا ارضاشم. تو همین حال وقتی فهمیده بود رفیقم رفته اومد پایین و منم خودمو جمع و جور کردمو درو باز کردم اومد تو… انگار که سیگار کشیده باشم و از دودش چیزی بفهمه بهم گفت چکار میکردی شیطون؟ منم بعد کلی طفره رفتن و البته اصرار اون گوشیو بهش نشون دادمو گفتم یه چندتا کلیپ داره داشتم اونارو میدیدم. یهو یه فکر شیطانی از ذهنم رد شد و بهش گفتم میخوای ببینی که با اشتیاق فراوان گفت آره منم یه کلیپ نیمه انتخاب کردم چون همه کلیپاشو دیده بودم بهش نشون دادم که گفت از این بهتر نداری؟ منم یک کامل براش گذاشتم که دیدم گوشیو گرفتو نشست رو زمین و به منم گفت بشین باهم نگاه کنیم. غرق شهوت شده بودم اصلا هیچی حالیم نبود دستمو برای اولین بار انداختم دور گردنشو داشتیم فیلمو میدیدم اونم انگار خوشش اومده بود بعد چند لحظه صورتمو آروم چسبوندم به صورتش و بعد آروم بوسیدمش حسابی راست کرده بودم و اونم فهمیده بود و قیافش یه جوری شده بود با خودم گفتم حتما اونم حشرش زده بالا واسه همین دلو زدم به دریا و دستمو بردم روی سینش برام جالب بود که اصلا مقاومت نمیکرد . سینه هاشو مالوندم و واقعا داشتم احساس میکردم که الآنه که آبم بیاد. بهش گفتم تو هم دلت میخواد که گفت نمیدونم… شوکه شدم و یه لحظه ولش کردم و گفتم یعنی چی که نمیدونم؟ گفت هیچی و دستمو گرفت و گذاشت روی مانتوش و گفت برام درش بیار. منم باکمال میل و ناباوری داشتم دکمه های مانتوشو بازمیکردم و وقتی مانتورو درآوردم دیدم زیرش فقط یه سوتین قرمز پوشیده. باورم نمیشد دیدن اون صحنه دستام میلرزیدن. یه نگاه بهش کردمو بعد سینه هاشو از روی سوتینش مثل وحشیا خوردم که گفت چه خبرته اول باز کن.. منم حیرون دنبال قفلش میگشتم که گفت پشتشه و چرخوندشو خودش بازش کرد. وای من چیزیو میدیدم ک ه رفیقام فقط تو رویاهاشون اونو دیده بودن و واسه من تعریف میکردن عالی بودن سایزشون چند بود نمیدونم ولی اونروز برای من بزرگترین ممه های دنیا بودن.
 
حسابی خوردمشون دیگه خسته شده بودم که گفت پاشو منم وایستادم که شلوارمو کشید پایین و شورتمم باهاش اومد پایین و کیرمو انداخت بیرون. بدون هیچ صحبتی شروع کرد به خوردن که شاید بعد بیست ثانیه از دهنش کشیدم بیرونو آبم ریخت روی سینه هاش… داشتم از حال میرفتم که گفت برو دستشویی خودتو تمیز کن وقتی برگشتم دیدم اونم خودشو تمیز کرده و پتوهامونو که همیشه وسط خونه بودنو پهن کرده و دراز کشیده رفتم کنارش دراز کشیدم و دستمو بردم زیر سرشو لباشو مثل ساکشن مکیدم. تو اون حالت دستمو بردم تو شلوارشو از روی شورتش کوسشو مالوندن که گفت درش بیار منم شلوار و شورتو باهم درآوردم و فقط تو فیلما دیده بودم که اینجور موقعا کوس طرفو میلیسن و منم شروع کردم به لیسیدن. لامصب فوق حشری شده بود و داشت ناله میکرد و منم در حال خوردن انگشتمو گذاشتم دهنش تا صداش در نیاد و اونو بمکه… بعد تقریبا ده دقیقه سرمو بلند کرد و گفت بکن توش… من خشکم زده بود چون مطمین بودم دختره و بهش گفتم مگه تو دختر نیستی که گفت بکن توش. منم بادست براش مالوندمو گفتم اینجوری ارضا شه که باصدای نسبتا بلند گفت مگه نمیگم بکن توش؟ منم اینبار از خداخواسته کردم توش هیچ وقت اون احساسو نداشتم داغ داغ بود انگار تنور نونوایی بود شروع کردم به تلمبه زنی… کمرم سفت بود و فقط تو همون پوزیشن یه بیست دقیقه ای تلمبه زدم و سینه هاشو با ولع تمام میخوردم و تمام بدنشو نوازش میکردم که احساس کردم آبم میخواد بیاد سریع کشیدم بیرونو ریختم روشکمش. و دوباره دستشویی…

 
فقط یادمه ساعت نزدیکای شش غروب بود و اصلا یادم نیست کی سرمو گذاشتم روی متکا…
صبح ساعت پنج از خواب پریدمو اولش فک کردم پنج عصره تا یه خورده بخودم اومدم فهمیدم پنج صبحه… بیدار موندم نمیدونستم خوشحال باشم یا عذاب وجدان داشته باشم. نمیدونستم کی رفته؟ دختر بوده یا قبل من یکی ترتیبشو داده و هزار تا سوال دیگه…. صبح ساعتای ده اومد پایین و اول بغلم کرد و گفت خیلی بهش خوش گذشته و دوست داره که بازم باهم باشیم ولی من فقط به یه چیز فک میکردم و وقتی ازش پرسیدم گفت که تو بچگیش از بالای درخت افتاده و پاره شده و من اونموقع فقط دوشت داشتم اون حرفو باور کنم آخه اونقدر سریع گذشت که به خون دیدنو اینجور چیزا فکر نکردم اصلا نمیدونستم چقد خونه و اینجورچیزا….

 
من اون سال که هیچ تا آخر دانشگاهم تابستونا رو اونجا موندم حتی بدون ترم تابستونی و کار میکردم و با اینکه اون سه نفر دیگه از اونجا رفتن ولی من خونه رو حفظ کردم و سه نفردیگه پیداکردم. حتی تا یک سال بعد فارغ التحصیلی باهم در ارتباط بودیم تا اینکه دیگه جفتمون تمایلی به ادامش نداشتیم…
روزای خوبی بودن و فقط میشه گفت ای کاش… تکرار شن
این اولین باری بود که این رابطه رو تعریف میکنم و برای خوشحالی دیگران نبود بلکه یادآوری روزای خوب خودم بود که دیگه تکرار نشدن…
 
 
نوشته: کوروش

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *