این داستان تقدیم به شما
سلام
آرين هستم ۴٥سالمه ١٧٨ قد٨٥ وزن
موضوع داستان بر مى گرده به بيست وپنج سال پيش
موقعى كه من بيست سال داشتم پدرم يك اويكو داشت مسافركشى مى كرد
شبها جلوى در خونه تو ماشين آهنگ مى زاشتم ماشين رو تميز مى كردم
تو همسايگى ما يه خونه دو طبقه بود كه پنج تا پسر داشتن ارازل و اوباش يكى از يكى دعوايى تر
اينها براى طبقه همكف يه مستاجر اوردن دوتا پسر داشت و دوتا دوتا دختر
يك شب كه من داخل ماشين رو تميز مى كردم ديدم در اين خونه باز شد يك دختره اومد بيرون، داخل كوچه رو نگاه كرد رفت داخل
واقعا خوشگل بود
احساس كردم از لاى در خونه نگاه ميكنه
اون شب گذشت
اون هميشه از لاى در ديد ميزد
يك شب ماشين رو جلوى در خونشون پارك كردم و مشغول شدم
ديدم اومد كوچه رو ديد زد و رفت
چند سرى اين كارو كرد
من رفته بودم تو نخش مغش رو بزنم
باز درو باز شد چشم تو چشم شديم
من بهش چشمك زدم يه نيش خند زدو رفت داخل
اين ماجرا تكرار ميشد ما بيشتر بهم نزديكتر شديم
يه شب خودش گفت اون نوار رو مى دى من هم گوش كنم
(اون موقع نوار كاست بود )
گفتم باشه ولى به شرطى كه بهم پس بدى
نوارو بهش دادم
رفت يك ربع بعد دو تا نوار كاست اورد برام
اين ارتباط ما بيشتر شد
تا اينكه گفتم مى تونى بيايى پشت بام
(خونه ما يك طبقه بود نميشد برى روى پشت بام اونا)
اومد و ديگه ارتباطمون به پشت بام صورت مى گرفت اسمش حوريه بود واقعا خوشگل و چشماى درشت و مشكى پوست سفيد
وقتى نگاهش مى كردى عقل و هوش ادم رو مى برد
واقعا ديونه كننده بود ازش خواستم بريم بيرون
اون مواقع خيلى سخت مى گرفتن دوست و دختر و پسر جرم بود…..
گفت نميشه از طرفى هم افغانى بود
گفتم رديف كن بيام خونتون
خونه ما كه هيچ وقت خالى نمى شد
يك روز ساعت هاى دوازده ظهر بود گفت مى تونى بيايى
فقط اروم بيا بچه هاى صاحب خونه متوجه نشن
خودشون بالاى همكف بودن
صاحب خونه همكف مى نشستن
به عموم گفتم من مى رم خونه حوريه هواست بمن باشه
گفت مواظب باش
رفتم تو كوچه درو باز كرد و رفت داخل
من هم رفتم داخل كفش هامو دراوردم گرفتم دستم
مثل دزدها از پله ها رفتم بالا
اين تو راه پله وايساده بود
قلبم از شدت طپش داشت از جاش كنده مى شد
فقط داشتم به عواقب كارم فكر مى كردم و اينكه تو محل ابروم ميره….
رفتم بالا داخل خونشون
اومد گفت برو اتاق
گفتم كدوم؟
درو يكى اتاق ها رو باز كرد من رفتم داخل
خودش رفت درهم قفل كرد من?
تو فكرو خيال بودم اينا افغانى هستن بيان منرو بگيرن ميكشن عجب اشتباهى كردم…
كه يهو در باز شد اومد داخل
هنوز طپش قلب داشتم انگار از دهنم الان قلبم مى افته بيرون
اومد نشست روبرو سلام كرد
خشكم زده بود گفت خوبى!!!
با سرم اشاره كردم خوبم گفت اب بيارم
با سر گفتم اره
يه ليوان اب اورد خوردم يكم اروم شدم
نشستم محو تماشاش شدم
گفت چيه
چِت شده تو
گفتم هيچى فقط دوستت دارم
رفتم نشستم كنارش رو زمين
اروم بوسش كردم سرخ شد
يك ساعت باهم حرف زديم
نفهميدم كى لب تو لب شده بوديم اون تو بغلم بود
روى ابرها بودم
تموم بدنم خيس بود هم هواى اتاق گرم بود هم عطش كيرم بالا زده بود بدنم داغ داغ بود
اصلا متوجه نبودم كجا هستم
يهو گفت گرمته تى شرت رو درار
من از خداخواسته تى شرتم رو در اوردم
گفتم ميشه توهم در ارى
يه نگاه كرد لباسش رو كند
واى
يه بدن سفيد موهاى مشكى و چشم ابروى مشكى درشت
با كرست سرمه اى كه تنش بود زيباييهاش رو چندين برابر كرده بود
بغلش كردم لباش رو مى مكيدم اون هم همراهيم مى كرد
گفتم حوريه
ميشه يه چيزى بخوام؟!
گفت تو جون بخواى
گفتم هيچى گفت نه بايد بگى
گفتم بى خيال شو
ول كن نبود كه بايد بگى
گفتم ميشه شلوارت هم دربيارى
جا خورد
گفت نه من گساخ تر شده بودم انداختم به شوخى تو اغوشم گرفتم و گردنش رو مى خوردم شلوار لى تنش رو به زور پايين كشيدم
خودش از پاش در اورد گفت بيا راحت شدى ديگه چى مى خواى
تموم بدنش رو بوسيدم و ليس مى زدم خودش غرق لذت بود
اوج جوونى هر دومون تشنه تشنه
خودم كمربندم رو باز كردم گفت اذيتت مى كنه گفتم اره
گفت خوب دربيارش سريع شلوارم رو كندم
گفت شوخى كردم تو چقدر جدى گرفتى
گفتم ديگه در اوردم چه جدى چه شوخى
بغلش كردم لباشرو مى خوردم سينه هاش
رو مى فشردم ديدم خيلى حساسه
يكى از سينه هاش رو در اوردم ميك ميزدم
اون يكى ممه اش هم دستم بود شل شل شده بود مثل يه بره آهو تو اغوشم
همچين بغلش كرده بودم
كه انگار يك تن و بدنيم
دستم رو بردم تو شرتش ديدم خيس خيسه
اصلا تو اين دنيا نبود
عطر تنش ديوونم كرده بود
شرتش رو كشيدم پايين چيزى نگفت
كيرم سفت سفت بود از حشريت تخم درد گرفته بودم
يه كس كوچيك داشت خيلى ناز بود
كيرم رو گذاشتم لاى پاهاش نفس هاش تند تندتر شد
نفس هاش كه بدنم مى خورد لذت خاصى بهم دست مى داد
اب كسش لاى پاهاش رو خيس كرده بود
از لذت سراز پا نمى شناختم
داشتم لاى پاهاش كيرم رو جلو و عقب مى كردم تنش داغ داغ بود
يهو ابم اومد هم زمان اون هم بدنش رو سفت كرد
همچين با فشار ابم پاشيد همه جارو خيس كرد
بدنم اروم شد يك ده دقيقه اى بغل هم بوديم
بلند شد دستمال كاغذى اورد داد بمن رفت
من خودم رو تميز كردم تا جايى كه ميشد اونجارو هم تميز كردم
لباس هام رو پوشيدم
اومد بوسش كردم ازش تشكر كردم
يهو صداى آيفون.. واى اومدن
گفت برو آشپزخونه
اومدم بيرون برم اشپزخونه
خواهر كوچه اش اومد تو يهو منرو ديد يه جيغ زد فرار كرد رفت پايين
حوريه اومد گفت برو تو آشپزخونه
خواهرش رو اورد گفت كسى نيست بيا نگاه كن خيالاتى شدى
اومد خونه رو ديد زد حوريه براى اينكه حواسش رو پرت كنه گفت ابجى مداد رنگى هاترو بهم ميدى
چشم تون روز بد نبينه من كفش هام تو دستم بود زير اوپن قاىم شده بودم
مدادرنگى خانم داخل اشپزخونه روبروى اوپن جلوى پنجره بود اومد برش داشت برگشت منرو ديد يه جيغ زد دوباره دويد
من دسپاچه شده بودم حوريه اومد گفت ديدى چيكار كردى بدبخت شدم برو يه جايى خودت رو قايم كن
من كجا برم اخه!!!!!
دوييدم رفتم بالاى پشت بام از اونجا اويزان شدم پريدم روى خرپشته همسايه بغلى و از اونجا هم رفتم روى ديوار همسايه رفتم كوچه رفتم خونه
عمو گفت چرا انقد خاكى كجا موندى دلم هزار راه رفت نمى دونستم چيكار كنم…
گفتم جريان داره و بعد بهت ميگم
رفتم حموم دوش گرفتم بعداز دوساعت رفتم بالاى پشت بام خبر ازش بگيرم
ديدم اومد
گفت دوساعت تو خونه دنبالت مى گردم يهو كجا رفتى!!!!
دوستى ما ادامه داشت و يه چند جريان ديگه هم اتفاق افتاد كه تعريف كردنش خالى از لطف نيست
بعدا براتون مى نويسم
ممنون كه وقت گذاشتيد و داستانم رو خوانديد
نوشته: آرين
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید