داستان سکسی تقدیم به شما
نمیدونم باور میکنید یا نه ولی وقتی خودم به روزایی که میخوام ازشون بنویسم فکر میکنم باورم نمیشه که از سر حماقت من این اتفاقا افتاده. همیشه فکر میکنم خدا خیلی دوسم داشت و خیلی شانس آوردم که بلایی سرم نیومد. ببخشید که طولانی شده و به جز آخرای داستان تو این ماجرا چندان خبری از سکس نیست ولی الان که سالها از اون روزا میگذره دلم میخواد برای اولین بار ازش حرف بزنم و دیگه توی دلم نگهش ندارم. جریانی که می تونست یه دختر ساده پشت کنکوری رو بندازه تو بغل یه مشت قاچاقچی کثیف و زندگی خودش و خانوادش رو زیر و رو کنه. ممکن بود هیچ وقت جنازم هم به دست پدر و مادرم نرسه.
فروردین بود. پشت کنکور بودم و سخت مشغول درس خوندن. همیشه شاگرد اول کلاس بودم و سرم تو درس و کتاب. سالی که دیپلم گرفتم دانشگاه آزاد شیراز قبول شدم ولی نرفتم. دلم میخواست تو تهران تو دانشگاه دولتی درس بخونم. مخصوصا که بابام هم استاد یکی از دانشگاه های دولتی تهران بود و دلم میخواست پیش همکاراش و دوستاش سرش بلند باشه و واسه همین یک سال افتادم پشت کنکور.
تو دید و بازدید عید یکی از دوستای خانوادگیمون که حالا خدا رحمتش کنه به مامانم اصرار کرد که منو به پسر یکی از آشناهاشون معرفی کنه. هر چی مامانم گفت ساقی درس داره، کنکور داره، می خواد درسشو بخونه، گیتی خانم انقدر از پسره و وضع مالیش تعریف کرد که دهن مامانمو بست. هی میگفت به خدا اگه خودم دختر همسن و سال ساقی داشتم دو دستی تقدیم این پسره میکردم (ای گیتی خانم ساده دل)
وضع مالی بابام خوب بود ولی در حد یه استاد دانشگاه و مادرم هم دبیر بود و من همین یه دونه دختر بودم. ولی پسره اونجور که گیتی خانم میگفت 6 ماه از سال ژاپن بود و 6 ماه ایران و دم و دستگاهی داشت واسه خودش. وقتی گفت “بی ام و” زیر پاشه وسوسه شدم. ندید بدید و تازه به دوران رسیده نبودیم و خونه زندگی خودمون عالی بود ولی یه دختر 18 ساله بودم با کلی رویا و آرزوهایی که اکثر دخترا متاسفانه تو اون سن و سال تو سرشون دارن.
تنها چیزی که این وسط یه جورایی آدمو منصرف میکرد این بود که گیتی خانم به مامانم گفت پسره خیلی بیریخته. گفته بود صدای خیلی قشنگی داره و بذار اول با ساقی تلفنی حرف بزنه بعد بیاد جلو.
مامانم کلی صغرا کبرا برام چید و گفت به وضع مالیش فکر نکن منو باباتم اول زندگیمون هیچی نداشتیم و خودمون زندگیمونو ساختیم. باباتم انقدر داره که هوای داماد آیندشو داشته باشه و از این حرفا… ولی هوایی شده بودم و دلم میخواست پسره رو ببینم. قرار شد گیتی خانم شماره ما رو به مامان پسره بده که زنگ بزنه ولی شهروز پررو پررو خودش زنگ زد و بعد از صحبت با مامانم خواهش کرد که با من حرف بزنه.
صداش به قدری قشنگ بود که هنوز به عمرم مردی به اون خوش صدایی ندیدم. پشت تلفن داشتم غش میکردم. اعتماد به نفسش هم که داشت می خورد به آسمون. جوری حرف میزد انگار همه چیز تموم شده و بی برو برگرد منو دو دستی میدن بهش. همون بار اول پای تلفن خامم کرد. بی خواستگار نبودم و تو همکارای بابام برای پسراشون بارها خواستگاریم کرده بودن یا بعضی از شاگردای بابام جرات کرده بودن و پا پیش گذاشته بودن اما حرف بابام یه چیز بود ساقی اول باید لیسانسشو بگیره.
خودمم اصلا تو خط ازدواج و دوست پسر و این حرفا نبودم. ریزه میزه و تو دل برو بودم و کسی میدید باورش نیمشد دیپلم گرفتم. پوست گندمگون و موهای لخت و خرمایی روشنم به مامانم رفته بود و چشمای عسلی و لبای درشتم به بابام. از اون چهره های مهربون که تو همون برخورد اول به دل دیگران میشینه. همیشه هم خندون بودم. شاید دندونای ردیف و سفیدم باعث شده بود همیشه خنده رو لبم باشه.
مامان شهروز با مامانم قرار گذاشتن که شهروز بیاد خونمون تا همدیگه رو ببینیم. ولی مامانم گفته بود تا ما دو تا به توافق نرسیم به بابام نمیگه و گفته بود اگه من و شهروز اوکی بودیم اون موقع باید یه فکری به حال رضایت بابام بکنیم.
تو اون هفته دو بار شهروز زنگ زد و تلفنی باهام حرف زد و البته من بیشتر شنونده بودم. روزی که قرار بود بیاد انقدر استرس داشتم که حد نداشت. یه شلوار پیش سینه دار قرمز پوشیدم با یه تی شرت سفید ساده زیرش. موهامو دو تا گیس بافتم از دو طرف سرم. خیلی بامزه شده بودم و اینطوری حتی سنمو کمتر هم نشون میدادم.
شهروز با یه دسته گل خیلی بزرگ رز و یه جعبه بزرگ شیرینی تر وارد خونه شد. مامانم گل و شیرینی رو ازش گرفت و منم در حالی که هنوز کتاب فلسفه دستم بود آروم سلام کردم. صدا همون صدا بود ولی به قدری صورتش زشت بود که باورم نمیشد این چهره صاحب اون صدا باشه. شهروز خم شد تا بندای کتونی سفید آدیداسشو باز کنه. برام عجیب بود که با تیپ اسپرت اومده! وقتی نشست تو پذیرایی مامانم رفت که چای بیاره. هنوز کتابم دستم بود. یه چشمک بهم زد و گفت خوبی؟ شوکه شده بودم از این همه صمیمیت! یه نیم ساعتی نشست و با مامانم درباره تحصیلات و کار و موقعیتش حرف زد. مهندس صنایع بود (خیر سرش) چنان ساقی ساقی میگفت جلو مامانم که من جای اون خجالت میکشیدم. ساقی میتونه درسشو ادامه بده. بخواد با من بیاد ژاپن میاد و دلش نخواد میمونه. هر چی ساقی بخواد همونه. براش هر ماشینی بخواد میخرم. هر جا که ساقی بخواد خونه میگیرم و … دهنم وامونده بود. نه از قبل منو دیده بود نه عاشقم بود نه هیچی. طبق معمول شکم رفت به موقعیت بابام. مامانم بهش گفت چیزی که برای ما مهمه فرهنگ و شعور و شخصیت طرفه و خوشبختی ساقی.
بعد هم با همون زبون چرب و نرمش از مامانم خواهش کرد اجازه بده چند دقیقه تو اتاق من با هم حرف بزنیم. مامانم اجازه داد و من در اتاقمو باز گذاشتم ولی شهروز در اتاقو بست. وایساده بودم جلوش که اومد و کتابو که نمیدونم محض چی تو دستم نگه داشته بودم (احتمالا محض خالی نبودن عریضه) از دستم گرفت و گذاشت رو میز. دستامو گرفت توی جفت دستاشو زل زد تو چشمام و گفت نگفته بودی انقدر خوشگل موشگله خانوم من. هی شوک پشت شوک. تا حالا چنین چیزی ندیده بودم. زبونم بند اومده بود. گفت نمیخواد خجالت بکشی تا چند ماه دیگه خانوم خودمی خجالت نداره که. لبخند اومد رو لبم. گفت ساقی پیش از این که برم میذاری ببوسمت؟ اصلا نمیدونستم چی باید بگم. نمیدونم مسخ چیش شده بودم! به صورتش حتی نمیشد نگاه کرد. یه صورت لاغر استخونی رو یه گردن باریک تو یه هیکل لاغر با قد متوسط با چشمای گرد که یه کم از حدقه بیرون زده بود. بینی متوسط ولی نافرم، لبای مثل نخ نازک و پیشونی بلند. به قدری زشت بود این بشر که نمیشه وصفش کرد ولی وقتی دهنشو باز میکرد صداش جادو میکرد آدمو. صدای بی نهایت زیبا و دلنشینی داشت. به قدری هم قشنگ حرف میزد که انگار اصلا صورت زشتشو نمیبینی.
ولی با همه اینا به درخواستش یه نه گنده گفتم و وقتی مامانم صدام کرد در رو باز کردم و شهروز لباشو چسبوند پشت دستم و یه چشمک زد و گفت یکی طلبم و رفت. من موندم و حس جای بوسه اش پشت دستم.
اون روز قرار بود ما فقط همدیگه رو ببینیم. مامانم بهش گفت تا روز کنکور ساقی، در این خونه رو نمیزنی و وقتی ساقی کنکورش رو داد در موردش حرف میزنیم. شهروز هم قبول کرد ولی خواهش کرد که تلفنی حرف بزنیم. از اون روز تماسای تلفنیش شروع شد و منم تو عالم هپروت سیر میکردم و دل به درس نمیدادم. تو حرفای تلفنیش ازم میپرسید الان چه لباس زیری تنته یا سایز سوتینت چنده و من پشت تلفن قرمز و آبی و بنفش میشدم و اون میخندید و میگفت این چیزا مهمه عزیزم و بعد هم حرف از سکس و انواع مدلای سکس کردن و چیزایی که دوست داشت و رضایت دو طرف میزد و من آب میشدم این ور خط. بعد با خودم میگفتم حتما حق با شهروزه و آدم باید راجع به این چیزا قبل از ازدواج حرف بزنه! چشم و گوش بسته بودم و دوستام هم اهل دوست پسر نبودن که بفهمم این حرفا و سوالا مال اون موقع نیست و پرسیدنشون عادی نیست. یا این جور حرفا بین دختر و پسری که مدتی با هم دوست هستن و از هم شناخت دارن ممکنه پیش بیاد ولی نه بین دختر و پسری که با معرف برای خواستگاری با هم آشنا شدن. به مامانمم روم نمیشد بگم چیا بهم میگه. تا این که یه روز از مامانم خواهش کرد منو ببره بیرون.
هنوز هیچ حس خاصی نسبت بهش نداشتم. فقط با حرفا و صدای قشنگش دل آفتاب مهتاب ندیده منو خام کرده بود. مامانم هم مفصل باهام حرف زد و گفت اگه آدم خوب و با شخصیتی باشه و تو رو خوشبخت کنه قیافه اش اصلا مهم نیست و مهم اینه که آدم باشه.
روزی که منو برد بیرون بعد از ناهار رفتیم پارک جمشیدیه. تمام مدت تو بی ام و لعنتیش دستمو به زور گرفت تو دستش و حتی یه بار از سماجت من برای بیرون کشیدن دستم از دستش عصبانی شد و اخماش رفت تو هم و بدخلقی کرد. انقدر با تجربه بود که بدونه چی کار کنه که من ازش عذرخواهی کنم بابت اشتباه نکردم. میخواستم باهاش ازدواج کنم اما وقتی دستمو میگرفت و انگشتامو میمالید و پشت دستمو نوازش میکرد حس خوبی نداشتم.
بازم حرفای قشنگش و رستوران آنچنانی و وعده های زندگی اونور آب و اختیاراتی که به عنوان زن زندگیش میخواست برام قائل بشه خامم کرد. وقتی داشتیم از جمشیدیه برمیگشتیم هنوز استارت نزده بود که جفت دستامو گرفت و خم شد روم و تا خواست لباشو بذاره روی لبام صورتمو برگردوندم سمت شیشه ماشین. با یه دستش دستامو مهار کرد و با دست دیگه اش سعی کرد با ملایمت صورتمو برگردونه. از اون اصرار و از من انکار. بوی عطر گرون قیمتش همه سرمو پر کرده بود و دیگه حس مقاومت نداشتم که صدای آژیر ماشین پلیس از جا پروندمون. داشتم سکته میکردم. ماشین راهنمایی رانندگی بود و به خاطر پلاک ترانزیتش گیر داده بودن. من تا اون موقع نمیدونستم پلاک ترانزیت یعنی چی. بیسیم زدن و پلاکشو چک کردن و دیدن مشکلی نداره.
نمیدونستم ما رو تو اون وضعیت دیدن یا نه. با این که ماشین راهنمایی رانندگی بود افسره پیاده شد و از من جدا از اونم جدا سوال کرد که چه نسبتی داریم. من صادقانه گفتم خواستگارمه و اومدیم بیرون حرف بزنیم و اون ابله گفته بود نامزدیم. میخواستن ببرنمون. اشکم داشت درمیومد. به افسره گفتم به مامانم زنگ بزنید مامانم میدونه ما بیرونیم. بدون توجه به من بهش گفت صندوقو باز کن. خیلی کارشون طول کشید. من مثل گیج و منگا در حالی که داشتم از ترس پس میفتادم تو دلم فکر میکردم نکنه مواد مخدری مشروبی چیزی تو ماشینش باشه. از دلهره داشتم نقش زمین میشدم که شهروز با یه لبخند گل و گشاد اومد سمت در راننده و افسر اخمو و بداخلاق چند دقیقه پیش با یه نیش باز اومد سمت من و گفت تو هم جای دختر خودمی از اولش راستشو بگین ما هم کاری به کارتون نداریم. من ساده هم تا شهروز نگفت نفهمیدم که موقع باز کردن صندوق عقب سیبیلشونو چرب کرده وگرنه باید اشکم دم مشکم بود و با آبروریزی زنگ میزدم بابام بیاد دنبالم.
اون روز هم چیزی به مامانم از اتفاقای افتاده نگفتم. چند هفته ای گذشت و باز شهروز خیلی محترمانه از مامانم خواهش کرد منو ببره بیرون. مامانم خیلی کفری بود از دستش چون میدید من درست و حسابی درس نمیخونم و سر به هوا شدم. شرط کرد بعد از اون روز دیگه حتی تلفنی هم در تماس نباشیم تا من کنکورمو بدم. خدا خیر بده مامانمو وگرنه همه زحمت اون یک سال رو شهروز با اون زبون چرب و نرمش به باد میداد.
اون روز بعد از ناهار گفت یه سر بریم خونه عموم؟ گفتم به عموت و زن عموت میخوای بگی من کی هستم؟ گفت زن عموم و بچه هاش آمریکا هستن و عموم تنها زندگی میکنه. گفتم من دلم نمیخواد قبل از رسمی شدن نامزدیمون فامیلاتون منو ببینن. گفت عموم سن و سالی ازش گذشته و اصلا اهل حرفای خاله خانباجی نیست. دلم میخواد عروسمو ببینه. انقدر گفت و گفت که وقتی حرفاش تموم شد تو میدون تجریش جلو در خونه عموش بودیم. نمیدونستم کارم درسته یا نه. ته دلم راضی نبودم ولی دلم خوش بود به این که مامانم در جریانه ما با همیم و شهروز دست از پا خطا نمیکنه.
عموش یه پیرمرد سرحال و چاق و قد بلند حدودا 80 ساله بود با ریش پروفسوری و سیبیلای از بناگوش در رفته. یه شلوار خاکستری بندک دار تنش بود با یه پیراهن سفید آستین کوتاه و کراوات خاکستری. یه دستش پیپ بود و پشت یه میزی توی اتاق نشیمن نشسته بود و کلی کاغذ جلوش ریخته بود.
وقتی رفتیم تو شهروز دستمو گرفت و برد سمت عموش و گفت این ساقیه عموش با همون ابهت بدون اینکه حتی لبخند بزنه دستمو که برای دست دادن باهاش جلو برده بودم تو دستاش گرفت و گفت راحت باشین برین تو اون اتاق و از خودتون پذیرایی کنین. مونده بودم این دیگه چه جور خوش آمد گوئیه.
خونه مثل قصر بود. مبلای استیل مخمل قرمز با طرح های طلایی. فرشای دستباف ابریشم دار سورمه ای که انگار برق میزد. تالبو فرشای گرون قیمت و لوسترای بزرگ و باشکوه کریستال و دیوارکوبای ست. مجسمه های برنز و پولیستر بزرگ که از منم گنده تر بودن. یه شومینه تمام سنگ مشکی و کمی اون طرف تر یه کنسول چوب گردو با یه قاب آئینه خیلی بزرگ که جلوش یه تعداد قاب عکس چیده شده بود. سرمو که چرخوندم نگاهم خیره موند روی یه تابلو بزرگ نقاشی از زنی به غایت زیبا که در لباس شب روی یه صندلی استیل نشسته بود و لبخند به لب داشت. شهروز با دو تا لیوان از آشپزخونه برگشت و گفت زن عمومه خوشگله نه؟
یکی از لیوانا رو داد دستم و گفت بخور حالتو جا میاره. وقتی خودش شروع کرد به خوردن بردمش سمت لبم و به هوای این که نوشابه ای چیزیه داشتم یه ضرب میدادمش پایین که پرید تو گلوم. شبیه نوشابه های گاز دار بود ولی نوشابه نبود! شهروز زد پشتم و بعد هم از فرصت استفاده کرد و بغلم کرد و شروع کرد به مالیدن پشتم. نمیذاشت از بغلش بیام بیرون. گفتم این چی بود دادی بخورم؟ گفت شامپاین و اومد لباشو بذاره رو لبام که باز سرمو برگردونم. چند بار تقلا کرد. بازوهام دیگه داشت توی دستاش له میشد. فکر کنم صدای نکن نکنم تو نشیمن به گوش عموش رسید که صداش کرد و شهروز دست از سرم برداشت.
اون روز هم خر شدم و چیزی به مامانم نگفتم. شهروز رو حرفش موند و دیگه تا کنکورم زنگ نزد. دو ماه خبری ازش نداشتم و کنکور رو خیلی بهتر از چیزی که تصورشو میکردم دادم اما از شهروز دیگه خبری نشد.
مامانم که کلا انگار قضیه رو فراموش کرده بود و به روش نمیاورد. من دلم شکسته بود و فکر میکردم چون نذاشتم شهروز منو ببوسه دیگه سراغم نیومده. یه شب که دختر عموم از شهرستان اومده بود خونمون خر شدم و براش درد و دل کردم و از شهروز گفتم البته با سانسور. دلمو ریختم بیرون و به مینا گفتم نمیدونم چرا دیگه سراغم نیومد. مینا هم اون شب دلمو شکست و نه گذاشت و نه برداشت گفت حتما چون ریزه میزه ای و هیکل دخترونه داری خوشش نیومده ازت! حرف اون شبش شکی به دلم انداخت که یک سال بعد تونستم بفهمم در تمام اون سالها مینا به من و همه چیزم حسادت میکرد و من در نهایت سادگی مثل خواهرم دوسش داشتم. اون شب فکر کردم اگر مینا منو دوست داشته باشه نباید چنین حرفی بزنه و دلمو بیشتر بشکنه.
مینا از من دو سال بزرگتر بود و جای خواهر نداشتم بود. نه صورت قشنگی داشت نه هیکل خوبی ولی من خیلی دوستش داشتم. عموم خیلی مذهبی بود و کسی جز ما تو فامیل باهاشون رفت و آمد نداشت. بابام خیلی به اخلاقای احمقانه عموم اهمیت نمیداد و چون از عموم بزرگتر بود عموم احترامشو داشت و بحث نمیکرد باهاش ولی دهن بقیه فامیلو سر اعتقاداتش سرویس کرده بود.
مینا برعکس من، هم کلی دوست پسر داشت هم شبا میرفت پیش دوست پسراش میموند. همیشه هم من یا دوستاش به زن عموم دروغ میگفتیم و دسته گلاشو راست و ریس میکردیم. سر این کاراش همیشه دعوامون میشد اما بهم میگفت به تو ربطی نداره و بذار هر کدوم راه خودمونو بریم. حرفای من و تعریفام از صدا و حرف زدن شهروز باعث شد که مینا شماره موبایل شهروز رو از دفتر تلفنم برداره. من با این که شماره شهروز رو داشتم ولی هرگز بهش زنگ نزدم.
جواب کنکور اومد و من دانشگاه علامه قبول شدم. خوشحال بودم از درایت مادرم که نذاشته بود سر هیچ و پوچ زحمتام به باد بره. یک سال گذشت و منم کم کم شهروز رو فراموش کردم و با دوستای جدیدم تو دانشگاه خوش میگذروندم که مینا کرج قبول شد و قرار شد بیاد خونه ما بمونه. مامانم کلی با عموم صحبت کرد تا راضی شد مینا بره دانشگاه. مینا اومد خونه ما. بال درآورده بود از این که دیگه تو خونه باباش نمی مونه.
همیشه من دفتر خاطرات مینا رو میخوندم ولی از وقتی اومده بود خونمون از من پنهانش میکرد. منم بدتر وسوسه افتاد به جونم که ببینم چی توش نوشته که از من قایمش میکنه. بالاخره یه روز دفترش رو جا گذاشت خونه و با خودش نبرد و وقتی بازش کردم دنیا دور سرم چرخید.
باورم نمیشد مینا با شهروز قول و قرار گذاشته باشه. اونم کی؟ دقیقا بعد از همون شبی که باهاش درد دل کرده بودم. از شیراز رفتن شهروز برای کارش نوشته بود (عموم اینا شیراز زندگی میکردن و اون زمان هم مینا خونه عموم بود) از این که شهروز دستشو گرفته. از این که تو راه شهروز رو با حرفاش عصبانی کرده و اونم مثل یه آشغال از ماشین پرتش کرده بیرون. از این که یه بار دیگه که شهروز رفته بوده شیراز مینا هم اون روز به هوای عروسی دوستش با هفت قلم آرایش رفته بود شهروز رو ببینه که اونم بهش میگه جنده و باز از ماشین پرتش میکنه بیرون و بعد هم که میبینه ماشینای دیگه با اون سر و ریخت واسه مینا صف میکشن سوارش میکنه. از ناهارا و شامایی که با هم بیرون رفته بودن و از این که هر کار میکنه شهروز آدم حسابش نمیکنه و از این که مدام اسم ساقی رو لب شهروزه. توی دفترش نوشته بود هر کار میکنم اسم ساقی لعنتی از زبون این مرتیکه نمیفته. باورم نمیشد مینا به من بگه لعنتی!
خونم به جوش اومده بود. از مینا متنفر شده بودم. از شهروز حالم به هم میخورد. ولی تا نمیدیدمش و حرف دلمو تو روش نمیزدم دلم خنک نمیشد.
زنگ زدم به شهروز. باورش نمیشد من باشم. خیلی رک و پوست کنده بهش گفتم باید ببینمش. نه نیاورد ولی هر کار کرد بگم در مورد چیه نگفتم. نمیخواستم بهش آمادگی دروغ گفتن بدم. قرار گذاشتیم پیتزا در ب در تو شریعتی. نزدیک دانشکده. دوستش علی هم قرار شد بیاد. من علی رو دو بار دیده بودم. همون دو باری که بیرون رفته بودم با شهروز علی هم تو ماشین بود اولش و بعد یه جایی پیاده میشد تا ما بریم بگردیم. اسم علی هم تو دفتر مینا بود و همه جا همراشون بود.
نه با شهروز دست دادم نه با علی. پیتزا سفارش دادن ولی من لب نزدم. رک بهش گفتم چی بین تو و مینا بوده؟ باورشون نشد که من خبر نداشتم. فکر میکردن من مینا رو فرستادم سر وقت شهروز که واسه من عشق گدایی کنه. گفتم خودم چلاق بودم که مینا رو بفرستم سراغ تو؟ گفتم من ناراحت بودم ازت ولی نه دیگه اونقدر که واسطه بفرستم برات خوش تیپ! دیگه اون ساقی جوجه ماشینی قبل از کنکور نبودم. شهروز هم که لحن حرف زدنمو دید گفت بزرگ شدی ساقی.
گفت مینا به من گفت تو داری از دوری من دیوونه میشی و بعد هم که شمارتو ازش خواستم گفت اجازه نداره بده. گفت که گوشیشو ازش زدن و شماره منو نداشته دیگه. گفت من و علی شک کردیم که تو در جریان نباشی ولی قبول کن باورش سخته.
بهش گفتم من اگه الان اینجام فقط به خاطر اینه که بدونی انقدر بهت فکر نکردم که تو یکی از بهترین دانشگاه های دولتی قبول شدم. تبریک گفت. گفتم باید بدونی که من در جریان نبودم و تازه فهمیدم و دور مینا رو هم برای همیشه خط میکشم. گفتم خیلی پستی که با دختر عموم ریختی رو هم. گفت ساقی به خدا خودش کرم داشت. من و علی اصلا باورمون نمیشه این دخترعموی تو باشه. همه کاره است با اون قیافه عنترش. گفتم آره اتفاقا میمون هر چی زشت تره ادا اطوارشم بیشتره. به در گفتم و دیوار هم شنید. دلم خنک شده بود.
انقدر عصبانی بودم که رفتم دستشویی یه آبی به دست روم بزنم و از خریتم کیفمو نبردم. وقتی برگشتم حس کردم کیفم جا به جا شده ولی چیزی نگفتم. بعد هم به شهروز گفتم هر کار می گم باید انجام بدی. گفت تو جون بخواه. تو دلم یه فحش پدر مادر دار نثارش کردم. گفتم مینا رو به یه بهانه میکشم بیرون و تو هم باید بیای چون تا با تو رو به رو نشه زیر بار نمیره. گفت میخوای نابودش کنی دیگه؟
برای چند روز بعد قرار گذاشتیم. وقتی مینا شهروز رو دید رنگ از روش پرید. باورش نمیشد. تمام تنش می لرزید. سه تایی نشستیم تو ماشین. شهروز برگشت عقب سمت مینا و گفت کی بود گفت ساقی داره از عشق من هلاک میشه؟ لال شده بود. تو چشماش نگاه کردم و گفتم مینا من بهت چنین چیزی گفته بودم؟ من بهت شماره شهروز رو دادم؟ من داشتم پرپر می شدم؟ من بهت گفتم بری سراغش؟
زد زیر گریه و جوابی نداشت بده. شهروز صدای قشنگشو برد بالا و گفت چند بار پست زدم و باز آویزون شدی؟ تو دفترت نوشتی من دستتو گرفتم؟ بهت نگفتم به یاد ساقی دستتو میگیرم؟ یه نگاه عاقل اندر سفیه به شهروز کردم و یه پوزخند زدم بهش. حالم از شهروز هم به هم میخورد. آدم فرصت طلب دروغ گو.
کم کم دهن مینا هم باز شد و راست و دورغ هر دوشون رو شد و به جون هم افتادن. دیگه آروم شده بودم. با خونسردی از ماشین پیاده شدم. شهروز اومد دنبالم و گفت بذار برسونمت و توضیح بدم. نه نگو. باید بدونی چرا دیگه سراغت نیومدم.
مینا رو از ماشین انداخت بیرون. سوار شدم. مینا سرشو آورد جلو و گفت به عمو و زن عمو میگی؟ گفتم نه تا هر موقع خواستی تو خونمون بمون من چیزی به کسی نمیگم.
شهروز تو راه کلی آیه راست و دروغ سر هم کرد که نجیب تر و خانوم تر از چیزی بودی که بخوای نصیب من بشی. من لیاقت تو و خانوادتو نداشتم و از این حرفا. اون توجیه میکرد و من حالا فکر مرحله بعد بودم. تو دلم به هفت خط بودنش فحش میدادم و به این فکر می کردم که چطور کارت دانشجوئیمو ازش پس بگیرم. بی شرف اون روز تو پیتزا در ب در کارتمو از کیفم برداشته بود. ولی گذاشتم اول جریان شهروز و مینا رو تموم کنم بعد بیفتم دنبال بدبختی پس گرفتن کارتم. می تونستم المثنی بگیرم ولی هم از المثنی بدم میومد هم دلم نمیخواست پس فردای روزگار شر بشه این ماجرا برام.
گذاشتم چند روزی بگذره و بعد زنگ زدم به شهروز. کلی تحویلم گرفت. گفتم شهروز همه جا رو زیر و رو کردم فکر کنم کارت دانشجوئیم افتاده تو ماشینت. گفت نه من ندیدم. گفتم جون ساقی خوب بگرد زیر صندلی رو. گفت باشه بذار ماشینو که علی ببره کارواش میگم خوب بگرده. پدرسگ منو داشت بازی میداد ولی بازم نشونه خوبی بود. یعنی داره راه میاد و داره چراغ سبز نشون میده واسه کارت.
دو روز بعد شهروز زنگ زد و گفت کارتت تو ماشین افتاده بود. اون روز جوری وانمود کردم که یکی از دوستام میدونه دارم میرم کارتمو ازش بگیرم. از صبحش قرار گذاشت. باهاش راه اومدم که کارتو بگیرم.
علی و دوست دخترش هم تو ماشین بودن. اون عقب لم داده بودن و تو بغل هم بودن و لب تو لب. من جای دختره سرخ و سفید میشدم. شهروز دستمو گرفت. با چشمام اشاره کردم به عقب. آروم تو گوشم گفت خودشونم مشغولن بابا. چندشم شد ازش. یعنی بیا ما هم مشغول شیم!
دستمو آروم از زیر دستش کشیدم بیرون. به عناوین مختلف دهنمو سرویس کرد اون روز. گفت علی کارتو جا گذاشته خونه عموش. قلبم چسبید به حلقم. تو دلم گفتم وای باز یه عموی دیگه! رفتیم نیاوران. یه آپارتمان 4 طبقه. از بدبختی دوست دختر لش علی رو سر راه رسوندیم خونه. داشتم میمردم از این که با شهروز و علی باید برم تو یه خونه که نمیدونم چه خبره توش. ولی نمیخواستم کم بیارم. گرچه تو دلم کم آورده بودم مثل سگ.
رفتیم تو. یه خونه قصر مانند دیگه. از خونه عموی شهروز هم شیک تر. عموی علی یه مرد خپل شکم گنده کچل قد کوتاه بود که چشمای هیز و نفرت انگیزی داشت. با من دست داد و دو طرف صورتمو بوسید. هم شوکه شدم هم چندشم شد. نشستیم. رفت خدا رو شکر چایی آورد ولی میمردم لب نمیزدم. میترسیدم چیزی توش ریخته باشه. عمو جان علی پا شد دستمو گرفت برد سمت شومینه و عکس دو تا دختراشو که اونا هم آمریکا بودن! بهم نشون داد. دو تا اسم عجیب غریب هم گفت.
دستمو گرفته بود تو دستش و روشو نوازش میکرد. حس بدی داشتم. به شهروز نگاه کردم اصلا نگاهمم نکرد و خودشو زد به اون راه. داشتم میمردم. گفتم میشه کارتمو بدین من دیرم شده باید برم.
گفت حالا کجا؟ تازه اومدین! بعد هم به شهروز گفت بگو این مانتو چاقچورشم دربیاره از پشت کوه پیداش کردی؟ نفسم دیگه در نمیومد. هم بهم بر خورده بود و هم از ترس داشتم سکته می کردم. همه امیدم تو اون وضعیت به شهروز بی شرف و علی بود. به خودم میگفتم گیتی خانم خانواده شهروز رو میشناسه و شهروز کاری نمیکنه که براش بد بشه.
شهروز خیلی عادی گفت ساقی جان مانتو مقنعتو دربیار یه کم میشینیم بعد خودم میرسونمت. یه کم خیالم راحت شد. نیمخواستم بفهمن دارم از ترس میمیرم. اون روز تیشرت یقه سه دکمه زرشکی آستین بلند مامانمو پوشیده بودم. توش کرکی بود و خوشم میومد و با این که برام یه کم گشاد و بزرگ بود خیلی وقتا میپوشیدمش. یه جین سورمه ای راسته پام بود و موهامو از پشت یه گیس کرده بودم. هیچ آرایشی هم نداشتم. حتی ابروهامم دست نزده بودم. یه صورت کاملا ساده و دخترونه. عموی علی اومد نشست کنارم و خودشو چسبوند به من. دستشو انداخت دور کمرم و گفت خرما بخور برای فشارت خوبه. مورمورم شده بود از گرمای دستش دور کمرم. شهروز و علی اصلا به روشون نمیاوردن. خودشونو با چایی مشغول کرده بودن. تو دلم گفتم اینا سه نفرن که یه نفرشون هم واسه فوت کردن من کافیه. پس بهتره حماقت نکنم. یه چیزی اون وسط میلنگید. دیگه مطمئن بودم نه این مرتیکه خپل عموی علی و نه اون پیرمرد که آدم تر از این مرتیکه خپل بود عموی شهروزه!
چایی و خرما رو برداشتم و بلند شدم رفتم مثلا سمت شومینه تا عکسا رو ببینم. مرتیکه خپل لم داده بود و با چشمای هیزش زل زده بود بهم. بعد رفت تو اتاق خواب. به شهروز گفتم کی میریم؟ گفت میریم فقط عصبانیش نکن. تا خواستم حرفی بزنم همون موقع عموی علی برگشت رو همون مبل و گفت بیا اینم کارتت قربون شکل ماهت برم. پریدم که کارتمو بگیرم که دستمو گرفت و نشوند پیش خودش و گفت چقدر عجله داری حالا بشین یه کم پیشم. هنوز داشتم به حرف شهروز فکر میکردم.
بعد تلویزیون رو روشن کرد و یه کم بالا پایین کرد. صدای آه و ناله پیچید تو خونه! داشتم آب میشدم از خجالت. کنار دریا دور آتیش چند تا زن و مرد لخت و عور چسبیده بودن به هم و دستشون تو کون و کس و کیر و پستون هم بود. زنا پستونای بزرگی داشتن و مردا نوک پستونای بزرگشونو که با کمربندای مشکی باریک فشرده شده بود گرفته بودن تو دهنشونو میک میزدن. صدای آه و ناله حشریشون هم بلند بود. یه عده زن و مرد لخت هم دور آتیش میگشتن و زنا کونای گندشونو می مالیدن به کیر مردا و با دست هم پستوناشونو میمالیدن. یه کم اونطرف تر یه مردی داشت یه زنی رو به حالت داگی میگائید و من اصلا نمیدونستم کجام و دارم چه غلطی میکنم و چی باید بگم.
عموی علی دستشو کم کم گرفت دور تنم. با درموندگی یه نگاه به شهروز و علی کردم. علی روشو کرده بود سمت مخالف تلویزون یعنی این که خجالت میکشه از دیدنش. شهروز سرش پایین بود و هیچی نمیگفت. منم رو به موت بودم و فاتحه خودمو خونده بودم و از طرفی گیج بودم که رابطه بین اینا چیه؟ چرا حمله نمیکنن طرف منو این اداها واسه چیه؟!
عموی علی با همون لحن چندش آورش گفت خوشت نمیااااااد؟ دوست نداری از این فیلمااااا؟ گفتم نه میشه خاموشش کنین؟ جالب بود که هنوز با احترام خطابش میکردم. کارتمو داد دستم و آروم لبشو گذاشت روی گونه ام. خودمو یه کم کشیدم کنار. نمیدونم تو چشمام چی بود که شهروز دهن صاحب مردشو باز کرد و گفت عمو جان اگه اجازه بدین ما دیگه بریم. ساقی خجالت میکشه.
من دیگه رسما مرده بودم خجالت چه کوفتی بود؟!
عموی علی یهو دستاشو از دورم برداشت و گفت باشه برین و رفت تو اتاق خواب و شهروز رو صدا کرد. صدای جر و بحثشون میومد ولی مفهوم نبود. علی هم خفه شده بود و حرفی نمیزد و سرش پایین بود.
شهروز برگشت و گفت قبل رفتن برو تو اتاق سمت چپ باهاش خداحافظی کن. انقدر با اطمینان بهم اینو گفت که رفتم. مرتیکه خپل دراز کشیده بود روی تخت. گفت بیا بشین کنارم. رفتم نشستم. دهنم باز نمیشد از ترس و اضطراب و تعجب. فقط دلم می خواست از اون خونه پام برسه بیرون. وقتی نشستم دستمو گرفت مالید. بعد دستشو گذاشت روی پستونای کوچولو و خوش فرمم. دستشو زدم کنار. گفت خوشت نمیاد بهت دست میزنم؟ گفتم میشه برم؟ گفت بذار یه کم بغلت کنم. بعد دوباره دستاشو گذاشت رو پستونام و منو کشید روی خودش. هنوز پاهام رو زمین بود. یه کم سینه هامو مالید و وقتی دید هی دارم خودمو میکشم کنار تقریبا هولم داد و گفت برو دیگه.
اومدم بیرون و هیچی به شهروز و علی نگفتم. مانتو مقنعمو پوشیدم و کارتمو گذاشتم تو کیفمو رفتیم. بدحال تر از اونی بودم که خودم بخوام برم. تو ماشین شهروز ولو شدم. شهروز پرسید عمو چی گفت بهت؟ گفتم هیچی. یه نگاه به علی کرد و دیگه چیزی نگفت.
بهش گفتم دیگه نمیخوام نه ببینمت و نه صداتو بشنوم.
تا یک هفته مریض بودم و افتادم تو خونه. با هیچ کس حرف نمیزدم.
مامانم هر چی پرسید تو و مینا چرا قهرین حرفی نزدم. مینا طاقت نیاورد و خوابگاه گرفت. رابطه بین ما و خانواده عموم به هم خورد. زن عموم بارها ازم پرسید سر پسری چیزی با هم حرفتون شده؟ ولی سکوت کردم. عمو دهن مینا رو به خاطر خوابگاه سرویس کرد و مینا با مصیبت لیسانسشو گرفت. دل منم خنک شد.
یک سال بعد علی زنگ زد به من و گفت با شهروز از ایران رفتن. گفت حلالش کنم. گفت شهروز از این تماس خبر نداره. گفت من و شهروز برای اون آدمایی که دیدی کار میکردیم (البته نگفت چی کار) و همه دم و دستگاه و ماشین هم مال همون آدما بود و من و شهروز آه نداشتیم با ناله سودا کنیم. گفت اون خانمی هم که جای مامان شهروز همه میشناختنش خدمتکار خونه بوده و چون شهروز هواشو داشته براش همه کار میکرده. گیتی خانم ساده هم از همه جا بیخبر فکر میکنه زنه خانم خونه است نه کلفت و میاد لطف کنه و پسرشو لقمه میگیره برای من!
علی گفت شهروز از روزی که پای تلفن باهات حرف زد ازت خوشش اومد. همیشه از سادگی و نجابتت برام تعریف می کرد. گفت انقدر دوست داشت که دیگه سراغت نیومد. تا این که خودت تماس گرفتی و باز شهروز دلش موند پیشت و باز ورد زبونش شد ساقی. گفت انقدر ازت حرف زد که به گوش رئیسمون رسوندن و اونم شهروز رو تو فشار گذاشت که تو رو ببره پیشش. وگرنه دودمان هر دومونو به باد میداد. گفت اونی که به عنوان عموی شهروز دیدی چشم و دل سیره و کاری به فنچای زیر دست من و شهروز نداشت اما اونی که جای عموی من دیدی نه.
چیزایی که علی میگفت باورش سخت بود ولی واقعیت داشت و خیلی از قطعه های پازل به هم ریخته ذهنمو کنار هم چید. گفت تو تنها دختری بودی که دست شهروز بهش نرسید ولی تنها دختری هم بودی که شهروز نذاشت شکار به اصطلاح عموی من بشه.
من و مینا هیچ وقت با هم دیگه حرف نزدیم. مینا دماغشو عمل کرد و ابروهاشم تتو کرد و یه کم قیافش بهتر شد. تو همون کرج خودشو انداخت به یه پسری که هم خوش قیافه است و هم وضع مالیش بد نیست. الان هم یه پسر زشت داره که شده فتوکپی خود مینا قبل از عمل. بابام و عموم کماکان دورادور با هم در ارتباطن ولی خانواده ها نه.
من بعد از لیسانسم با یکی از شاگردای بابام که سال ها خواستگارم بود ازدواج کردم. یه آس و پاس به تمام معنا ولی آدم. اسمش علیرضاست و یه آقای به تمام معناست.
از اون جریان سال ها گذشته. هر موقع میرم بهشت زهرا سر خاک گیتی خانم (گیتی خانم ناراحتی قلبی داشت) یه فاتحه براش میخونم و میگم خدا رحمتت کنه گیتی خانم که چیزی نمونده بود بدبختم کنی و مامان و بابامو دق بدی. همین خاک گیتی خانم باعث میشه هیچ وقت این ماجرا رو فراموش نکنم و بالاخره تصمیم گرفتم بنویسمش. علیرضا طفلک فکر میکنه من گیتی خانم رو خیلی دوست داشتم.
میدونم اینجا یه سایت سکسیه. ببخشید که داستان من سکسی نبود و مثنوی هفتاد من هم شد. ولی اگر قرار بود این داستان یه داستان سکسی باشه باید اون روز فاجعه ای که نباید، برای من اتفاق میفتاد و بدبخت میشدم و دست بابا و مامانم به جنازمم نمیرسید.
شهری که توش زندگی میکنیم و آدمایی که ساده از کنارشون رد میشیم گاهی وقتا داستانایی دارن که آدم نمیتونه به راحتی باورشون کنه.
نوشته: ساقی
نوشته های مرتبط:
دُر گرانبها یادگار شبی لذیذ
بچه باز حرفه ای در يه قدمی من
فاجعه کمبود کس
فاجعه زیبا (۱)
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید