این داستان تقدیم به شما
خیلی کوچیک بودم که متوجه دعواهای عموی بزرگم با مادربزرگم میشدم، چون توی یه خونه بودیم، ما طبقه بالا و مادربزرگ و پدربزرگم با دوتا از عموهام و یکی از عمه هام که مجرد بود طبقه پایین بودن، عموی بزرگم میخواست با خاله ام ازدواج کنه و مادربزرگم سخت مخالف بود، سالها گذشت، خاله ام ازدواج کرد و عموم مجرد موند، بقیه عمو و عمه ها ازدواج کردن، من 13 ساله بودم که مادربزرگ و مادرم رفتن بازار، طبقه بالا داشتم درس میخوندم که عموم اومد داخل، دهنش بوی بدی میداد، حرفهایی میزد که از خجالت قرمز شدم، ازم راجع به سایز سینه هام و رنگ نوکشون میپرسید، خواستم برم بیرون، با خودم گفتم تو حیاط میشینم تا مامان برگرده، اما نتونستم، توی دستهای عموی 38 ساله ام گیر افتادم و دنیای کودکی و نوجوانی ام ازم گرفته شد، درسته بکارتم دست نخورده موند اما روحم تیکه و پاره شد، آثار کثافت کاریش روی بدنم مجبورم کرد حمام کنم، انقدر بچه و بیچاره بودم که ترسیدم به کسی چیزی بگم، فکر میکردم حتما میگن تقصیر تو بوده، یا شاید من کاری کردم که مستحق این عذابم، دیگه از ترسم تنها پایین نمیرفتم، تنها خونه نمیموندم، توی اون سن دچار شب ادراری شدم، بداخلاق و منزوی شدم، اما به اینها ختم نشد، عاقبت گاهی تنها میموندم و گاهی حتی توی مهمونی ها یک گوشه خلوت گیر دستهای کثیفش میافتادم، جرمم این بود که شبیه مادر و خاله ام بودم، انقدر درسم افت کرد که مجبور شدن برام معلم خصوصی بگیرن،
15 سالم بود که از مدرسه برگشتم و متوجه شدم هیچ کس خونه نیست، دعا میکردم خانه نباشد، در طبقه خودمان را قفل کردم و توی دلم دعا کردم مادرم زودتر برگردد، اما در کمال بدبختی شیطان مجسم زندگیم از قبل توی اتاقم جا خوش کرده بود، حتی یادآوری زجری که آن روز کشیدم مثل عذاب جهنم میمونه، از ترس و حرص و ناچاری به تمام صورت و بدنش چنگ می انداختم و جیغ میزدم، اما زور من 45 کیلویی کجا و زور یک مرد دو متری کجا؟؟
باز هم بکارتم سالم موند اما از پشت کارش رو انجام داد و تا مدتها حتی دستشویی رفتنم با عذاب و درد بود، بعد از کاری که کرد سه روز غیبش زد، گفته بود سفر کاری رفته، دعا میکردم هرگز برنگردد و جنازه اش هم پیدا نشود، اما برگشت، همان روز که از درد فرش دست باف جهاز مادرم را چنگ میزدم توی دلم قسم خوردم همین درد را به جانش بیاندازم، به ظاهر 15 ساله بودم اما دنیای من همان روز به پایان رسید، فقط میخواستم دردی را تجربه کند که تحملش را نداشته باشد، انسانیت و خدا و پیغمبر همان روز برای من مرد، وجدان و عاطفه ام را بین روزهای پر از عذاب و ترس گمکردم، با خودم عهد کردم میکشمش، یک مرگ زجرآور، رو به قبله ای که مادرم نماز میخواند کردم و با تنی پر درد همان روز با خدای مادرم اتمام حجت کردم
گفتم یا بکشش یا میکشمش، تو منو نجات ندادی، ایستادی تا زیر شکنجه هوس یه کفتار زجر بکشم، دیگه خدای من نیستی مگر اینکه زجر کشش کنی
اما سه روز بعد هیولای نوجوانی ام صحیح و سالم برگشت، فقط یک نگاه به آسمان کردم و در دلم فریاد کشیدم تو خدای من نیستی…
شدم یک هیولای بدتر از او، درسم را با جدیت میخواندم چون خدای من دیگر فقط پدرم بود که کیلومترها دورتر زیر آفتاب جان میکند تا آینده مرا بسازد، فقط به خاطر پدرم خودم را نکشتم، به خاطر پدرم درس خواندم اما دیگر آن دخترک شیرین مرده بود، یک چاقوی تیز جیبی خریدم، همیشه توی لباس زیرم بود، با خودم قسم جان پدرم را خوردم نزدیکم شود چاقو را هرجا بتوانم فرو میکنم، دیگر ناخن هایم را کوتاه نکردم، حتی مادرم و اولیا مدرسه را تهدید کردم مجبورم کنن ناخن هایم را کوتاه کنند ترک تحصیل میکنم، انقدر جیغ زدم و خودم را زدم که عاقبت کوتاه آمدند، هروقت میخواست دستمالی ام کند با ناخن هایم چنان چنگی به دستها و صورتش میزدم که ناچار عقب میکشید، اما باز هم چند وقت بعد تکرار میکرد، بار آخر که تنها گیرم آورد با چاقو کوبیدم روی ساعدش، خون فواره زد روی لباس هردویمان، از ترس رنگش مثل گچ سفید شد، شروع کرد به فحش دادن که اول چاقو را برایش پرت کردم، ماتش برد ، باور نمیکرد من همان دخترک ساکت این سالها هستم، اما من انگار با دیدن خون وحشی شدم، شروع کردم جیغ زدن و پرت کردن هرچه دم دستم بود، کنترل تلویزیون، گلدان کوچک کنار ضبط صوت، مجسمه های روی میز تلویزیون، بعد هم سراغ آشپزخانه رفتم و با چاقوی آشپزخانه برگشتم، خون دستش روی فرش میریخت و خودش ناباور نگاه میکرد و چیزهایی میگفت، با دیدن چاقوی توی دستم رنگ نگاهش عوض شد و چیزهایی گفت که نشنیدم فقط میخواستم بکشمش، وقتی به طرفش حمله کردم جا خالی داد و از خانه بیرون زد، مثل روانی ها جیغ میزدم، عاقبت وقتی از خانه بیرون رفت روی زمین نشستم و هاج و واج به اطرافم زل زدم، هرچه بعدا پرسیدن چه شده گفتم من طبقه بالا خواب بودم، او هم داستانی سر هم کرد و تحویلشون داد، دیگر کاری به کارم نداشت، اما من تازه حس میکردم راه درستی پیدا کرده ام، فقط دلم میخواست بمیره، دیگه کاریم نداشت چندسال عذاب کشیدنم عاطفه و وجدانم رو نابود کرد، تازه پیش دانشگاهی بودم که تو حرفهای چندتا از پسرای فامیل شنیدم بعضی لات و چاقو کشا با پول هرکاری بخوای میکنن، تو ذهنم رویا ساختم که پول دادم به یکی از این لات ها و اونم این وحشی رو با چاقو تیکه تیکه کرده، اما در عمل نه پولشو داشتم و نه هنوز جراتشو، هربار توی دلم دعا میکردم اینبار برنگرده خونه و خبر مرگش بیاد، تا اینکه بالاخره وقتی 20 سالم بود آرزوم برآورده شد، موتوری بهش زده بود و سرش خورده بود به جدول، تا رسوندش بیمارستان و ماهم رسیدیم اونجا تموم کرد، حتی یه قطره اشک هم از چشمام نیومد، همه فکر میکردن شوکه شدم، تلاش میکردن اشک بریزم، اما من با یه صدا توی ذهنم زندگی میکردم، صدایی که میگفت: تموم شد، تموم شد، خدا صداتو شنید، روز سوم بالاخره زدم زیر گریه، یه گریه از سر آسودگی و بیچارگی، انگار بعد از یه زلزله وحشتناک میدیدم تمام بدنم داغونه اما هنوز زنده ام، حس میکردم خدا بالاخره منو دیده، اما دیر بود، من دیگه هیچ وقت مثل قبل نمیشدم، هیچ وقت نوجوونیم بهم برنگشت، وضعیت روحیم هیچ وقت نرمال نشد، الان 35 سالمه، ازدواج کردم، بچه دارم، اما هیچ وقت با شوهرم ارگاسم نشدم و الکی میگم همزمان با تو ارضا میشم و ادای ارضا شدن رو درمیارم، مجبورم هفته ای یکبار خودارضایی کنم، دوست دارم پورن های خشن ببینم، از مرگ هیچکس ناراحت نمیشم، بچه هامو با هیچ کس تنها نمیزارم، سرزده میرم مهد یا مدرسه شون تا ببینم اذیت نمیشن، شوهرم عاشقانه نگام میکنه و عاشقانه دنیاشو به پام ریخته، اما من فقط به مردونگی و عشقش احترام میزارم، میدونم قلبم دیگه عاشق نمیشه اما تلاش میکنم به خاطر بچه هام و پدرم زندگیم آروم بگذره، من از درون مردم، توی 13 سالگی دنیا برام تموم شد، بچه هامو دوست دارم اما انقدر زود عصبانی میشم که گاهی ازم میترسن، زندگی همه مارو اون آشغال نابود کرد، حتی مادربزرگم رو هم نفرین میکنم که نذاشت پسرش ازدواج کنه و باعث شد زندگی من هم داغون بشه
کاش میشد برگردم 13 ساگیم و همونجا بمیرم، دنیای یه قربانی تجاوز همیشه خاکستریه
نوشته: مهتاب
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید