این داستان تقدیم به شما
تولد چهل سالگی برای یک زن تاریخ متفاوتی است. یک زن ممکنه سالها به تولد چهل سالگیش فکر کنه. ممکنه دلشوره بگیره. چراکه فکر میکنه دروازه ورود به سراشیبی پیرشدنه. اینکه هرروز که بیدار بشی فکر میکنی شمارش معکوس به مرگ و رنج سریعتر از دیروز میشه.
خیلی از زنها تو تولد چهل سالگی حسرت سالهای قبلی زندگیشون رو میخورن. شاید تصمیم بگیرن ورزش کنن. یا بیشتر مسافرت برن. یا حتی از شوهرشون جدا بشن.
من فرزانه تولد چهل سالگیم رو با تصمیمات متفاوتی شروع کردم.
تصمیم گرفتم که به زندگیم معنی بدم. بیشتر کتاب بخونم. تصمیم گرفتم که با هنر و موسیقی بیشتر آشنا بشم.
همسرم یک مرد مذهبی سنتیه. مثل خودم.
من نماز و روزم ترک نشده به این سن.
تا بحال یک بار بدون چادر بیرون نرفتم.
چادر همیشه برام یک پناه بوده.
پناه از نگاههای زهری منحرفین.
من از نظر تیپ و هیکل به خانواده پدرم رفتم.
بدن سفید و موهای بوری دارم. چشمهای خاکستری و قد بلند و رونهای گوشتی و کشیده. کمر باریک و یک جفت سینه بزرگ و سربالا .
کپلهای پت و پهنم از بچگی باعث عذابم بود.
رنج نگاه نامحرم رو حتی از زیر چادر حس میکردم.
خیلی وقتها جرات جمع و جور کردم چادرم دور بدنم رو هم نداشتم. چراکه حجم کونم و سینه هام بواسطه کمر باریکم از زیر چادر تو چشم میزد.
همسرم سیدرضا مرد مومن و اخلاق مداریه.
هر شب جمعه بعد دو رکعت نماز محشر سکس خوبی باهام میکنه.
حجم آلتش رو تا ظهر جمعه قبل از شروع خطبه ها وسط کسم حس میکنم.
اینقدر که کت و کلفت و راست قامته. جاودان تاریخه به جون رهبر معظم.
سید رضا هیچوقت منو از کون نکرده. چون مکروهه.
چند بار ازش خواستم که سوراخ کونمو بلیسه و انگشت کنه. سیدرضا با اکراه این کارو میکنه.
اینکه علاقه زیادی به تحریک سوراخ کونم دارم بهم حس گناه میده.
بهرحال صبح روز جمعه بعد از غسل همراه صمیمیترین دوست دانشگاه رفتیم به یک گالری هنری.
آزیتا دختر زیبا و خوش لباسی بود.آزیتا محجبه نیست برای همین خونه ما نمیاد. سیدرضا ازم خواسته وقتی نیس اون بیاد خونه یا من برم پیشش تا با دیدن سرسخت و پروپاچه آزیتا بگناه نیفته.
من با اینکه چادری هستم ولی آرایش سبکی میکنم و بهترین کفش و کیف رو میپوشم.
علاقه زیادی به برندهای اروپایی دارم.
بچه ها حضورم رو از روی بوی عطرهای گرون فرانسوی تشخیص میدن.
حاج کاظم پدرم از بازاری های بزرگ تهرانه.
من بواسطه دوتا آپارتمانی که به من بخشیده و اجاره دادم وضع مالی خوبی دارم.
سیدرضا استاد دانشگاهه.الهیات درس میده.
بهر حال بعد از ورود به گالری نگاههای سنگین بعضی مردها رو روی کس و کون آزیتا میدیدم.
یک جین تنگ چسب پوشیده بود با بوت و یک کت کوتاه.
کون گندش داشت شلوار جینشو جر میداد.بخش زیادی از سینه های سبزه و حجیمش از بالای یقه بازش دیده میشد.
ترکیب من و اون کمی سورئال بود .
خیلی ها لبخند میزدن و باهم پچپچ میکردن وقتی از کنارشون رد میشدیم.
بعد ماجرای مهسا امینی حساسیت مردم به چادری ها زیاد شده.
در حال نگاه کردن یکی از تابلوهای نقاشی از پشت یکی سلام کرد و وقتی برگشتم دیدم یک مرد تقریبا پنجاه ساله جذاب با کت کرم رنگ و پیراهن سفید و دستمال گردن صورتی و یک جین آبی پشت سرمون وایساده.
آزیتا تا برگشت جیغ بلندی زد و پرید تو بغل اون مرد و دستاشو دور گردن اون مرد که بعدا فهمیدم منوچهر دایی آزیتاست حلقه کرد و ازش آویزون شد.
آزیتا بعد از کلی ماچ و بوسه و لوسبازی از گردن منوچهر اومد پایین و منو به داییش معرفی کرد.
منوچهر هم یک نگاه دقیقی سرتاپای منو انداخت و دستشو دراز کرد تا با من دست بده.
آزیتا تا اومد دست داییش رو جمع کنه و بگه که فرزانه مذهبیه من ناخداگاه دستم رو دراز کردم و باهاش دست دادم.
اولین بار توی عمرم که به یک نامحرم دست دادم.
آزیتا تعجب کرده بود .
منوچهر دست منو گرفته بود و تو چشام لبخند میزد.
انگار برق منو بگیره.
حس کردن دست یک نامحرم یک آشوب عجیبی در من بوجود آورده بود.
بعد از اینکه سه تایی گالری رو گشتیم رفتیم یک گوشه دنج محوطه که کافیشاپ مجموعه بود نشستیم.
منوچهر صندلی رو برام کشید و نگه داشت بشینم.
حین نشستم بازو و شونمو لمس کرد.
موهای بدنم سیخ شده بود.
چند بار سر میز حین صحبت دستامو که رو میز بود لمس کرد.
آزیتا تعجب کرده بود که من چقدر عوض شدم.
حرفامون گرم گرفت و رومون بهم باز شد.
منوچهر خوش صحبت ،رک و بددهن بود.
فکر نمیکردم یک روزی از یک مرد بددهن خوشم بیاد.
منوچهر بهم گفت لعنت به این دین که نمیگذاره من با آزیتا ازدواج کنم.
خیلی دوست دارم باهاش ازدواج کنم. من جدی نگرفتم و خندیدم.
آزیتا بلند میخندید و میگفت اتفاقا کیفش به حروم بودنشه.
من به آزیتا چشم غره میرفتم.
بحث فانتزی سکس شد و وقتی فهمید من روانشناسی خوندم راجع به پیچیدگیهای سکس بحث رو شروع کرد.
اینکه چرا سکس با محارم و با زن متاهل برای بعضیا تحریک کننده تره.
بعد پیشنهاد کرد بریم خونش که همون نزدیکه.
تنها زندگی میکرد.
من قبول کردم تا ساعت ۲ ظهر باشم و بعد برم خونه.
حدود ۱۲ رسیدیم خونه منوچهر.
یک آپارتمان شیک با یک سگ خونگی.
آزیتا سریع مانتوش درآورد و با یک تاپ یقه باز نشست رو کاناپه کنار منوچهر و سرشو گذاشت رو پای داییش.
منم با چادر نشستم جلوی اونا رو مبل تکی.
جالب بود منوچهر هیچ تعارفی برای کشف حجاب من نکرد.
وسط صحبتاش دیدم دستشو از یقه آزیتا برده تو و داره سینه آزیتا رو میماله. من خشکم زده بود از رفتار عجیبش و اینکه آزیتا هم با چشای خمار داشت منو نگاه میکرد.
منوچهر راجع به هیکل سکسی من حرف زد.
یکم معذب شدم.
اعتراف کرد از زن درشت و گوشتی و سفید خوشش میاد که آزیتا حرف منوچ رو تکمیل کرد و گفت بخصوص اگر شوهردار باشه .
و منوچ گفت و چادری و دوتاشون خندیدن.
منم سرخ شدم و لبخندی زدم.
منوچ تو چشامنگاه کرد و پرسید تاحالا تجربه سکس با نامحرم داشتی.
منم گفتم نه نداشتم.
پرسید که بهش فکر هم نکردی؟
خیلی با اعتمادبهنفس گفتم فکر کردم.
فانتزی سکسی زیاد دارم.
منوچ لبخندش خشک شد .تو چشام زل زد و پرسید تو این مدت که منو دیدی به سکس با من هم فکر کردی و
من هم تو چشاش خیره شدم و آب دهنم رو قورت دادم.
سکوت کردم.
آزیتا بدجنس هم گفت که سکوت علامت رضاست و همه خندیدیم.
از رفتار و گفتار خودم تعجب میکردم.
و اینکه اینقدر جسورانه دارم با یک نامحرم مکالمات سکسی میکنم.
به منوچهر گفتم حتی بار اولی که دست به نامحرم زدم دست دادن به اون بوده.
بعد راجع به فلسفه و تفکر به سن چهل و تصمیم به تغییراتی باهاش گپ زدم.
منوچ همچنان سینه آزیتا رو میمالید.
آزیتا بعضی وقتا خودشو تکون میداد و ناله کوچیکی میکرد.
یهو منوچهر سرشو برد پایین و لبای آزیتارو بوسید.
حدود ۵ ثانیه طول کشید.
آزیتا بلند شد و چپه روی پاهای منوچ نشست .
تاپشو درآورد. سوتینش قرمز بود.
دستاشو دور گردن منوچ حلقه کرد و شروع کرد لبای داییش به خوردن.
من سرخ شده بودم و کمی تحریک.
شرت قرمز آزیتا رو میدیدمکه از زیر شلوارش بیرون زده بود و دستای منوچ که سعی میکرد از کمرتنگ شلوار آزیتا رد بشه که بالاخره آزیتا دکمه شلوارشو باز کرد و منوچ تونست دوتا کپل آزیتا رو چنگ بزنه . ناله شهوتناک آزیتا به هوا رفت و من هم خیسی گرمی رو توی شرتم و لای کسم حس کردم.
برای خودم بودن تو اون موقعیت عجیب بود.
منی که نگران نماز اول وقتم در ظهر بودم الان دارم سکس دو محرم رو با لذت نگاه میکنم.
منوچ نگاهشو به من دوخته بود و کون گوشتالود آزی رو چنگ میزد .آزی هم داشت گردن منوچ رو میخورد و ناله میکرد.
کون سبزه آزی با رنگ قرمز شورتش تیره تر از قبل به نظر میرسید.
آزی دستاشو آورد پشتش تا گیره سوتینشو باز کنه.
ولی نتونست.
یهو داد زد که فرزانه جنده بیا برام بازش کن.
منم مضطرب از جام پریدم .چادرم افتاد رو زمین با مانتو و روسری رفتم با دستای عرق کرده و سردم سعی کردم تا سوتین آزی رو باز کنم. ولی نمیتونستم.
یهو آزی سرشو برگردوند و تو چشام خیره شد و خندید.
نفسش به صورتم میخورد.
حرارت بدن خیسش رو حس میکردم و بوی عطر و عرق تنش منو حسابی تحریک کرده بود.
بالاخره موفق شدم تا سینه های درشت و گرد آزیتا رو از تو سوتین قرمزش رها کنم.
سوتین در دست برگشتم و روی مبل تکی نشستم .
ماتم برده بود.
داشتم سکته میزدم.
ولی دوست نداشتم اونا متوجه دستپاچگی و ترسم بشن.
شاید غرورم جلو بروز ترس و اضطرابم رو گرفته بود.
دوست داشتم خیلی بالغ و مسلط با اون فضا کنار بیام.
همیشه در برخورد با ناهنجاریهای اطرافم خودم رو بی تفاوت و خونسرد نشون میدادم.
خیلی به شخصی بودن اعتقادات مذهبی و سنتی خودم می بالیدم و به هیچ وجه راجع به بقیه اظهار نظر منفی نمیکردم.
ولی الان دیگه فرق میکرد.
من داشتم از دیدن سکس محارم اونم از فاصله دومتری لذت میبردم.و از این لذت وحشتزده بودم.
منوچهر با یک حرکت آزیتا رو لخت مادر زاد کرد و با چند حرکت سریع کیر کلفتش رو از شلوار بیرون آورد و تو حلق آزی فرو کرد.
آزی شروع کرد به ساک زدن.
منوچ رو به من ایستاده بود و آزی پشت به من زانو زده بود و داشت برای داییش ساک میزد.
منوچ نفس نفس میزد و لبخندی بر لب به من خیره شده بود.
شاید اندام گوشتی و درشت من رو از زیر چادر تصور میکرد.
بزور لبخندی بهش زدم.
چشام پر اشک بود.
ناخودآگاه اشک از چشمهام سرازیر شد.
نمیتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم.
میخندیدم و اشک میریختم.
منوچ آزی رو به پشت خوابوند و رونهای کلفت خواهرزاده دور کمر دایی گره خورد.
صحنه ورود کیر کلفت منوچ به کس آزی با جیغ آزی مخلوط شد.
تلمبه منوچ و شلپ شلپ نامتناهی ناشی از برخورد شکمهای دو محرم در فضای سالن پیچید.
آزی لرزید .
ارگاسم شد.
منوچ هنوز با کیر شق شده روی هیکل خواهرزاده سکسیش خیمه زده بود.
ناگهان آزی شروع کرد به گفتن بسمه.بسه دیگه.
برو فرزانه رو بگا.
من ارضاع شدم.
من خشکم زد.
به خودم اومدم دیدم دستای منوچ دور کمرم پیچیده و زبونش داره تو دهنم میچرخه.
نه لطفا.
من نمیخوام.
ولی منوچ متوقف نشد.
با یک حرکت مانتوم رو تو تنم جر داد. پاهام شل شد.
چشام سیاهی رفت.
سوزشی تو پاهام حس کردم .
دیدم بوتهامو خشن از پام داره در میاره و چند ثانیه طول نکشید که هیکل سفید گوشتی من لخت مادزاد زیر هیکل عرق کرده منوچ بود.
سینه های سفیدم رو تو دهنش میکرد و میمکید.
با جمله چه کسیه لامصب به خودم اومدم.
چادر مشکیم رو زمین پهن بود و من عریان وسط چادر به پشت و رونهای سفید و تپلم دور کمر منوچ.
سینه هام بالا پایین میشد.
باورم نمیشد که زیر نافم چیزی حس میکنم.
کیر منوچ تا خایه توی کسم بود و من در حال تلم خوردن.
از تصور کس دادن یک زن محجبه شوهردار مذهبی به یک مرد غریبه و نامحرم چندین بار ارضا شدم.
حدود نیمساعت زیر کیر منوچهر کس دادم.
وقتی توی پوزیشن داگی داشت تلمبه میزد دوبار به فاصله یک دقیقه ارضا شدم.
از خودم خجالت میکشیدم.
به خودم جرات دادم و یهو داد زدم که کونمو جر بده.
منوچهر کیرش رو از کسم درآورد.
منو به شکم رو زمین دراز کرد.
آزیتا رو صدا کرد و آزی رو مجبور کرد سوراخ کونمو لیس بزنه. دوتا کپلمو خودم کنار زدم تا زبون آزی رو سوراخ کونم بشینه.
آزی ده دقیقه لیسید و بعد سر کیر منوچ رو روی حلقه کشباف کونم حس کردم.
سوراخ تنگ کونم سفت و تنگ بود.
یهو حس کردم باز شد و احساس کردم مدفوع دارم. نگو کیر کلفت منوچ تا خایه وارد رودم شده و درد و لذت کون دادنم شروع شد. تلمبه های سنگین منوچ کونمو داشت گشاد میکرد.یهو رودهام داغ شد. ( شب که رفتم دستشویی ده سانت اول مدفوعم سفید بود)
روز عجیبی بود.
تا ساعت چهار بعد از ظهر منو آزیتا رو چندین بار روی یک تخت خواب گایید.
من و آزی لخت تو بغل هم بودیم و منوچهر هراز گاهی یکی مونرو جدا میکرد و لب تخت میبرد و بیست دقیقه ای میگایید و آبگیر داغش رو روی کمر یا شکم ما خالی میکرد و بعد یک ربع استراحت و ساک زدن دوباره تلمبه هارو شروع میکرد.
نگران حاملگی بودم و اینکه نمازم قضا شد و اینکه زنای محصنه گناهی کبیره است.
بعد اون روز تصمیم گرفتم برای حفاظت از خودم روابطم رو با همه دوستای هنجارشکن قطع کنم.
آدم وقتی در محیط گناه آلود قرار بگیره لغزش خواهد کرد.
هنوز باورم نمیشه که اونقدر خونسرد اولین و بزرگترین گناه زندگیم رو مرتکب شدم.
من سیدرضا رو دوست دارم. برای همین روابطم رو با همه دوستای هنجارشکن قطع نکردم و به جاش آزیتا رو برای سیدرضا صیغه کردم.
قسمت بعد ماجرای صیغه کردن آزیتا برای سیدرضا و لو دادن سکسم با منوچ توسط آزیتا برای سیدرضا رو تعریف میکنم.و اینکه سیدرضا چجوری با چشم بستن به روی مکروهات و کردن کونم به مدت چهل شبانه روز از سر تقصیر من گذشت و برای منوچ پیام فرستاد که از امروز ما با هم “باجلاق” هستیم یعنی “هم جلق” محسوب میشیم و کیرامون توی یه کوس رفته و اینجوری مشکل شرعی هممون هم برطرف شد.
خدا قبول کنه ایشالا
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید