این داستان تقدیم به شما
بعداز اینکه پدربزرگم فوت کرد مادربزرگ هم شوهر کرد مادرمو خاله ام رو عموی مادربزرگ کرد و بچه عموش خواهر صداش میکردن ماهم دایی و خاله صداشون میکردیم چون واقعا دایی نداشتیم .دایی قدرت یکی از اونا بود که با زنش لیلا و دوتا پسرش مسعود و میلاد تو ی شهرک زندگی میکردن که کارخونه ای توش کار میکرد خونه بهش داده بود لیلا پوست سفید اندامی درشت و صورت زیبای داشت از اونجایی که دایی وزنش خیلی مارو دوس داشتن هر سال تابستون منو چن هفته میبرد خونه شون که همبازی بچه هاش باشم منم راهنمایی بود تازه با جق حال کردن اشنا شده بودم .مدرسه که میرفتم کیرمو اندازه گرفتیم اندازه مداد سیاه بود تقریبا. تو کف مسعود بودم ی سال از خودم کوچیکتر بود قرارم بود هرجور شده بکنمش .رفتیم فوتبال وقتی برگشتیم لیلا خانم گفت نوبتی بریم حمام رفتیم من تا مسعود رفت من پشت سرش رفتم داخل حمام . تا زندایی لیلا فهمید غر زد ولی گفت همو لیف بزنید بیاید .منم به بهونه کف مالی کردن مسعود .شورتشو در اوردم گذاشتم لاپاش و هی میگفت نکنی توش منم کفری شدم لاپاش تلمبه میزدم حس کردم زندایی لیلا شنید بعد زد بدر گفت پسرا زود بیرون . ترسیدم شب دیدم ی طوریه هی میخواست بگه نمیگفت انگار مطمن نبود .
فرداش میلاد رفت نون بگیره مسعود هم رفت کلاس کاراته دیدم اول ی کمی حرف زدو گفت تو حمام چه خبر بود گفتم هیچی گفت مسعود صبح بمن همچیزو گفته. منم ترسیدم گفتم باهم بازی میکردیم. گفت بسه نمیخواد ساکت برو ی شورت ورزشی بیار شلوارت پاره اس بده بدوزم تو کمده رفتم اوردم برم حمام عوض کنم گفت همینجا عوض کن منم با ترس و لرز کشیدم پایین صدام زد وقتی برگشتم خوب کیرمو نگاه کرد گفت شورت نمیخواد صبر کن بدوزمش دیدم چشمش ب کیرمه منم موندم تا دوخت و پوشدم گفت دیگه مسعود رو اذیت نکنیا گفتم چشم گفت ب کسی از امروز چیزی نگی گفتم حتما بعد از ظهر وقتی رفتیم فوتبال زیر زبون مسعود رو کشیدم گفت: مامانم همه چیز رو میدونست منم کامل براش توضیح دادم گفت مامانم پرسید :چرا گفتی نکنی توش چیشده بود منم گفتم اخه مامان خیلی بزرگهه تازه دلیل نگاه زندایی لیلا رو فهمیدم
فرداش دوباره بچه هاشو دک کردو من موندم لیلا گفت بدنت بو گرفته لخت شو برو توی حمام خودم باید حمامت کنم منتظر بودم کوس کونشو دید بزنم ولی دیدم که دیدم با لباس اومد تو حمام . داد زد لخت شو شورتمو در نیوردم کیرم سفت سفت بود که شورتمو در نیوردم بدنمو کف مالی کرد و حسابی کیرمو به بهونه اش مالوند کف زد تو صورتم گفت چشماتو باز نکنی بعد دستاشو حسابی مالید به کیرم بعدش بدون اینکه سرمو خیس کنه منو فرستاد بیرون خودش حمام کرد.
بهم گفت اگه نگی میگم داییت بیشتر بزاره بمونی
منم بخاطر موندن چیزی نگفتم
دوسه روز خبری ازش نبود ی روز که رفته بود خرید مسعود رو با من تنها نمیزاشت چون میترسید بکنمش منم توکفش بودم . میلاد جونشو که3.5 ازم کوچیکتر بود روبیادش کردم البته لاپایی . زندایی بچه هارو فرستاد کلاس میدونستم خبریه دیدم دامن گشاد پوشیده بود صبحونه خوردم گفت برو بخواب منم گفتم خوابم نمیاد بزور خوابندم پتو رو کشید رو صورتم شروع کرد مالوند کیرم وقتی حسابی بلند شد کیرم بلند شد نشست رو کیرم کلاهک کیرمو توی اب داغ بعد شروع کرد به تکون خوررن من بی حس شده بودنم دلم میخواست ببینم چون کس ندیده بودم
حتی نمیدونستم تو کدوم رو کردم
وقتی از روم بلند شد روی شکم پر اب کسش بود قرار بود اخر هفته برگردیم ولی منم تو کفش بود ساعت 6.5 بعدازظهر دایی قدرت زنگ زد گفت شب نمیام شام خوردیم در گوشم گفت شب خوابت نبرد بیا تو این اتاق بخواب خوابیدیم من پاشدم رفتم دستشویی برگشتنی رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم پتو کشیده بود روی سرش زدم بالا دیدم فقط دامن پوشیده ی کمی روناشو مالوندم کیرم سفت شده بود نشستم لای پاهاشو سرکیرمو کردم توش معلوم بود تنگه و نمیره جلو خیس که شد شروع کردم به تلمبه زدن اب که نداشتم ولی 40 دقیقه تملبه میزدم هی انگشت تو کونش میکردم ولی نمیذاشت انگشتش کنم هرچی کردم نزاشت بکنم تو کونش حسابی ارضا شده بود . دوبار دیگه هم خفتش کردم ولی درحد دستمالی بود دوم دبیرستان بودم که مسعود رو بیاد مادرش کردم گفتم بزنم توش گفت فقط ی شرط ی سوالی دارم گفت مامانو اون شب کردی گفتم اره گفت واسم تعریف کن وقتی جریان رو گفتم کیرش بلند شد ابمو که تو کونش خالی کردم
سه سال پیش گفت ماشالا جوون و هیکلی شدی ادم ازت میترسه گفتم زندایی ولی ماشالاه تو مث قالی کرمان میمونی هر روز بهتر میشی یه دستی رو کونش کشیدم گفتم ارزوی این به دل ما موند ولی مال پسرات به تو نمیرسه اخمی کرد و گفت من از پشت الان نمیتونم تو اتوبوس تو خیابون پارک نمیشه تو میخای بیاریش تو کوچه گفتم تو کوچه مسعود که سرشو انداخت پایین و معلوم دلش میخواد هنوزم….
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید