این داستان تقدیم به شما

سعید هستم و بیست و هشت سالمه.یکسالی میشه که از همسرم جدا شدم و تنها زندگی میکنم.

داستانی رو که مینویسم خیلی اتفاقی و بدون قصد خاصی اتفاق افتاد…
***
بعد از حدود یکماه که به دلیل مشغله ی زیاد به خواهرم سر نزده بودم دعوتم کرد تا شام رو باهاشون باشم.سحر بیست و پنج سالشه و یه دختر دو ساله داره و از زمان بچگی به علت اینکه فقط من رو داشت خیلی زیاد بهم وابسته ست.
ساعت حدود چهار عصر بود که رسیدم خونشون و کمی هم براش خرید کردم تا دست خالی نباشم.
مثل همیشه با خنده در رو برام باز کرد.بغلم کرد و تعارفم زد تا برم داخل.بعد از چند دقیقه صحبت برای اینکه شام رو درست کنه رفت توی آشپز خونه و گوشیش رو کنار من جا گذاشت.
گوشی رو برداشتم و متوجه شدم که رمز داره.به خاطر کنجکاوی خواستم ببینم میتونم رمزش رو باز کنم یا نه.بعد از امتحان کردن چند تا رمز که توی ذهنم بود تاریخ پنجِ یازدهِ نود و دو رو امتحان کردم که دقیقا همین بود.تاریخ اولین آشنایی با همسرش.
 
با اینکه میدونستم کاره اشتباهی رو انجام میدم اما فایل های ویدئویی گوشیش رو باز کردم و با خودم گفتم بعدا بهش میگم و احتمالا ناراحت نمیشه.
چندتا از فیلم ها رو دیدم و سریع ردشون میکردم.تا اینکه فیلم یه دختر مو بلند با ست توری لباس زیر قرمز رنگ نظرمو جلب کرد.پشت به تصویر بود و با یه رقص کمی ناشیانه سعی داشت دلبری کنه.
با همون حالت عقب عقب میومد و به دوربین نزدیک میشد.بعد از چند بار تکون دادن بدنش با یه حالت ناز و عشوه سوتینش رو باز کرد و روی زمین انداخت اما هنوزم پشت به تصویر بود.
قلبم با دیدن این صحنه ها حسابی به تپش افتاده بود و برای اولین بار توی زندگیم با دیدن یه فیلم عرق رو روی پیشونیم حس میکردم.
طراحی صحنه بسیار عالی انجام شده بود…

 
موهای شرابی دختر همراه با لاک قرمز و ست توری لباس زیر نگاه هر بیننده ای رو مسخ میکرد…
به علت اینکه وقت کم بود و ترسیده بودم فیلم رو کمی جلو بردم.رقص دختر انگار ریتم صحیح تری به خودش گرفته بود و حرکاتش نزدیک تر بود به اون چیزی که قصد داشت انجام بده.
انگار میخواست به مرحله ی بعد بره.دو طرف شرت توریش که بیشترش هم بین لمبرهاش فرو رفته بود و عملا چیزی هم به عنوان شرط دیگه وجود نداشت رو گرفت بعد از کمی پیچ و تاب دادن به کمرش همزمان اونو پایین کشید و خودشم کمی خم شد.
با خم شدنش قسمتی از سوراخ کونش که نسبت به بدن سفیدش تیره تر بود نمایان شد.
هنوز نمیدونستم به خاطر چی بود اما لذت رو با بند بند وجودم حس میکردم.انگار اون رقصنده برای جادو کردن چشمای کنجکاو و بی تاب من میرقصید.
 
از آشپز خونه صداهایی میشنیدم ولی تمام سلول های خاکستری مغزم متمرکز شده بودن روی تجزیه و تحلیل ویدئویی که میدیدم و عملا خودم رو توی خلا حس میکردم.
کمی به دوربین نزدیک شد تا صورتش از کادر خارج بشه.دستاش رو روی سینه اش گرفت و با چرخشی که انجام داد به سمت دوربین برگشت.
صدای خواهش و تمنای خودم توی سرم پیچیده بود که خیلی عاجزانه میخواستم تا دستش رو برداره تا چشمام به چیزی که توی اون لحظه آرزو داشتن برسن.
انتظار!انتظار!انتظار!داشت دیوونه ام میکرد…
اما از طرفی دلهره داشتم که با برداشتن دستاش سکانس آخر فیلم هم تموم بشه و به پایان برسیم.
هر چی زمان میگذشت هماهنگی حرکات دختر رقصنده ی فیلم بیشتر میشد همزمان به اوج فیلم هم نزدیکتر میشدیم…
انگار دیگه وقتشه…
اول از لابه لای انگشتهاش نوک صورتیِ خوشرنگ سینه اش رو نشون میداد و آروم دستاش رو کنار برد…
سینه ی نسبتا بزرگ و رو به بالاش کامل جلوی دوربین رو گرفته بود و خبر از شهوتی شدن زیاد دخترک میداد…
به صفحه ی گوشی ضربه زدم تا میزان باقی مونده ی فیلم رو ببینم اما بر خلاف تصور من تازه به نیمه هاش رسیده بود و از شواهد و قرائن میشد فهمید هنوز نوبت ِ سکانس اوج فیلم نشده…
دست مردونه ی فیلم بردار توی کادر اومد و روی شونه های دختر رقصنده گذاشتش…
سورپرایز شدم!!!پس نقش مکمل هنوز هم وارد نشده!!
انگار ازش درخواست داشت تا بشینه!! به علت اینکه مجبور بودم فیلم رو بدون صدا ببینم نمیدونستم که دیالوگی رد و بدل میشه یا نه…
انگار لذتی رو میبردم که مردم اروپا و امریکا در اوایل قرن بیستم با تماشای فیلم صامت تجربه میکردن و خودم رو غرق در فیلم میدیدم…
ننننننننننننه !!!!! این نمیتونه حقیقت داشته باشه!!!!!

 
تمام بدنم در صدم ثانیه یخ زد و جای گرمای شدید ی رو که حس میکردم گرفت…
با زانو زدن دخترک جلوی پای نقش مکمل برای اولین بار چهره اش رو میدیدم…
من چیکار کرده بودم؟؟؟سحر!!!!این امکان نداره!!!تا کجای زندگی شخصی اون پیش رفته بودم؟؟؟
بی اختیار شروع به دیدن این نمایش کرده بودم اما حالا حتی با اختیاری که داشتم هم نمیتونستم دست نگه دارم…
خیلی آروم و همراه با شیطنت خاصی که توی چشماش بود سعی در پایین کشیدن شلوارک فیلمبردار داشت.از روی شرت کیرش رو که معلوم بود حسابی بزرگ شده رو نوازش میکرد و زبونش رو روش میکشید…
شرتش رو از پاش در آورد و کیرش که حالا دیگه هیچ پوششی نداشت و کلاهکش حسابی سرخ و متورم شده بود به معرض نمایش در اومد.اما هنوزم سرخی لبای سحر نسبت به سرخی کلاهک کیر افراطی به نظر میرسید…
بعد از چند ثانیه لیس زدن نوبت به این رسید که کیرش رو داخل دهنش ببره و شروع کرد به خوردن…
نگاهِ رو به بالای سحر توی دوربین قدرت نفس کشیدن رو هم ازم سلب کرد…
فیلمبردار اونو از جاش بلند کرد و کمکش کرد که روی کاناپه ی کنار اتاق دراز بکشه و دوربین به صورت ثابت قرار گرفت و نقش مکمل که همسرش بود حاضر شد تا نقشش رو ایفا کنه…

 
چشمام حتی تحمل پلک زدن رو نداشتن و هیچوقت خودم رو همچین آدم یا شایدم بهتره بگم حیوانی تصور نکرده بودم.اما در اون لحظه قدرت عظیم خوی حیوانی شهوت بر من مسلط شده بود عملا دیگه منی وجود نداشت…
با جلو رفتن فیلم بیشتر معلوم میشد که روی خلق این اثر هنری زیاد فکر شده…
نقش مکمل با ظرف خامه و چند تا دونه توت فرنگی وارد شد تا از سکانس بعدی رونمایی کرد…
کمی از خامه رو روی سینه های سحر ریخت و توت فرنگی رو روشون قرار داد.رنگ قرمز و سفید چقدر میتونن مکمل های خوبی برای خلق یه صحنه ی تاثیر گذار باشن!!!
یعنی لیس زدن خامه از روی سینه ی عشقت با طعم توت فرنگی چه طعمی رو تداعی میکنه؟؟؟
سعییییید؟؟؟داری چیکار میکنی داداشی؟؟؟
مثل زمان لیز خوردن از پله های یه ساختمون چند طبقه توی یه خواب سبک با لرزش عجیبی به خودم اومدم…
از ویدئو خارج شدم و دکمه ی خاموش شدن صفحه نمایش رو زدم و با مِن و مِن جواب دادم…
چیزی نیس آبجی.داشتم با گوشیت ور میرفتم که دیدم رمز داره.من الان میام.!با همون استرسی که داشتم توی رو شوییِ دستشویی رفتم و چندین بار به صورتم آب پاشیدم تا کمی حال خرابم بهتر بشه…
وااااااای خدای من؟؟؟!!چطور یادم رفت؟؟!
 
من فقط از ویدئو خارج شدم و برنامه رو نبستم.اگه سحر بره توی قسمت برنامه های باز شده حتما میفهمه که چه غلطی کردم…
دستام رو روی سرم گذاشتم و محکم توی موهام کشیدم.سریع برگشتم تا شاید هنوز کور سوی امیدی باشه تا کاری انجام بدم اما انگار دیر رسیده بودم و اتفاقی که نباید می افتاد،افتاد…
سحر سرش توی گوشی بود و بعد از چند بار تلاش ناموفق برای صدا کردنش متوجه من شد.چیزی نگفت و همراهِ گوشیش دوباره به آشپز خونه رفت.تا آخر شب دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و جواب سحر به همسرش که متوجه غیر عادی بودن ما شد و ازش پرسید عزیزم اتفاقی افتاده این بود:
نه!!
اونشب با تمام لحظه های سکوت و بی صدا بودنش گذشت اما من رو از عزیزترینم جدا کرد…
نوشته: تونی باهاما

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *