این داستان تقدیم به شما
…
بابا بزرگ من حدود هشتاد و پنج سالش بود و فوق العاده آدم سرحال و شادابی بود که فوت کرد یکی دوسال قبل فوتش یه داستانی واسم تعریف کرد که هم آموزنده بود هم حشری کننده و مهیج .حقیقتش خیلی دوستش داشتم و هرهفته بااینکه فاصله محل زندگیم تا ده بابابزرگم حدود چهل کیلومتری هست میرفتم پیشش ودر کارهاش کمکش میکردم . هم کشاورزی میکرد هم دامداری آدم فعال و خوش اخلاقی بود وفوق العاده دست و دلباز اسمش اسکندر بود بهش از اول گفته بودن اسکندر بیک الانم بهش همونو می گفتن …
مسافرت زیاد رفته بود چه زیارتی چه سیاحتی وضع مالی خوبی هم داشت با من الحق والانصاف از همه بچه ها و نوه هاش راحت تر بود علتش هم این بود که شباهت ما خیلی زیاد بود از قد و هیکل بگیر تا خلق و خو منم چون تجربه از دست دادن بزرگتر ها رو در دوستام زیاد دیده بودم سعی میکردم به جای تفریحات ناسالم و غیره اوقات فراغت رو پیش پدر بزرگم باشم البته خانمم هم مثل خودم دوست داشتن اونم اونها رو خیلی دوست داشت . بهار بود وقتی که مو انگور رو از خاک بیرون می کشن و و اطرافش رو هرس میکنن و خاکش رو هم شخم میزنن با پدربزرگ یه روز تعطیلی رو از صبح علی الطلوع شروع کردیم به فعالیت نزدیک ساعت نه ونیم و اینها بود که نشستیم به پیش نهاری چای و نون و پنیر و گوجه و مخلفات دیگه توی بیابون بعد کلی فعالیت خیلی میچسبه . گفتم بابا بیک یه چیزی خیلی ذهن منو مشغول کرده اونم اینه که شما با اینهمه که مسافرت رفتی و زیارت همه جارو رفتی چرا مکه نرفتی تاحالا هرچی هم بهتون میگن چرا تا حالا اقدامی نکردی . ؟ گفت داستان داره . گفتم دوست دارم برام داستانش رو بگی .گفت حالا بعدا بهت میگم …
خلاصه بعد کلی طفره رفتن از اونو کنه شدن از من گفت چون بهت مطمنم میگم ولی هم قول بده به کسی نگی هم خودت در مورد من فکر بد نکنی گفتم چشم بابا بیک گفت حدود شصت و خورده ای سال پیش چوپانی داشتیم به اسم نادر قلی که تقریبا هم سن و سال خودم بود . اون موقع گوسفندامون رو میبردیم آقل بالا (توی بیابون وسط کوه )شبها هم دونفری باهم میموندیم پیششون نادر قلی خیلی با من راحت بود و اون موقع هم سرگرمی مثل الان نبود شب وروز باهم تعریف میکردیم و در عرض سال اگر یه خاطره ای بود هزار بار واسه هم می گفتیم از همه چیز هم خبر داشتیم حتی از اندازه کیر همدیگه اینقدر شبها توی آقل سربه سر هم میذاشتیم تا خوابمان ببره .نادر قلی کیرش خیلی کوچیک بود و بیشتر شبیه دول بچه بود تا کیر یه مرد جوان بخاطر همینم تا بیست و سه چهار سالگی زن نگرفت . از اجباری هم معاف شده بود بخاطر کف پاهاش که صاف بود . خلاصه آخرش نتونست جلوی آقاش رو بگیره واخرش براش زن گرفتن خلاصه هر کاری کردیم که بلکه نادر بتونه شب اولی سربلند از حجله بیاد بیرون نشد چون اصلا نتونست راست کنه تازه راستم میشد نمی تونست بکنه خلاصه چند وقتی که این نامزد داشت تا عروسی هزار کلک زدیم اما نشد که نشد که نشد آخرش دم دمای عروسی گفت اسکندر بیک من یه راهی سراغ دارم گفتم چیه گفت اگه قول بدی مردونه تا آخر عمرت پیش خودمون بمونه میگم تازه باید کمکم کنی والا نمی گم گفتم خب قول میدم هم کمکت کنم هم به کسی نگم گفت باشه شب بهت میگم …
خلاصه شب شد و آخر شب گفت ببین منکه نه کاری ازم میاد نه چیزی تو بیا مردانگی کن شب اولی ترتیب زنه منو بده من که هاج وواج شده بودم گفتم گوه نخور عوضی کم چرت وپرت بگو گفت جدی میگم ببین وقتی من مردانگی ندارم زن چی کشک چی پشم چی لااقل اگر تو بتونی واسم این کارو بکنی هم آبروی من نمی ره هم یه بچه که بیا زندگی منم کمکم درست میشه خلاصه چه دردسرتان بدم به هر شکلی بود منو راضی کرد منم که جوون و نپخته شب عروسی موقع حجله رفتن داماد رسم بود که ساقدوش پشت در وای می ایستاد تا داماد در بیاد از حجله اون موقع هم که مثل الان برق نبود منم از اول کار به بهانه دندان درد یه دستمال یزدی بسته بودم در دهنم لباس هم مثل هم گرفته بودیم قد و قواره هم تقریبا عین هم بود خلاصه در یک حرکت جامو با نادر عوض کردم و اونم دستمال به سر و صورت بسته خودشو ناپدید کرد تو سیاهی شب منم تا رفتم تو اطاق چراغ نفتی رو خاموش کردم و خلاصه مشغول شدم خوبیش به این بود که اون موقع عروس و داماد تا شب عروسی همدیگه رو نمی دیدن القصه ما باکرگی عروس رو برداشتیم و نطفه هم کاشتیم و دوباره طبق قرار موقع بیرون اومدن هم جامون رو با نادر قلی عوض کردیم موقعی که داشتم میکردم صدای ناله و حشر عروس واقعا از خود بیخودم کرده بود بخاطر همینم بود که تا سالها این کارو ادامه دادم …
خلاصه کار ما چندین سال همین بود اشرف زن نادر هم از همون شب اول فهمیده بود ولی به روی خودش نیاورد بعد از اینم فهمیده بود که نادر قلی هیچی نداره و هیچ کاری هم ازش نمیاد خلاصه شبها نادر میومد پیش گله من میرفتم دم سحر یکی دو کش اشرف زن نادر و میکردم میومدم اونقدر به هم عادت کرده بودیم که اصلا نمی دونستیم از هم جدا بشیم از شب اول تا آخر این زن مال من بود فقط،یه خطبه عقد مال نادر قلی خونده بودن والا نادر قلی حتی دستشم به زنش نخورد . عالیه دختر نادر که تنها دخترش هم هست و تنها بچه اونا هم هم هست که الان دیگه پیر زن شده دختر منه که هیچکس نمی دونه زن نادر که چند ساله مرده نادر خودشم همینطور من موندم وبار گناه زنا و ولد الزنا با خودم تا الان اینه که میگم مکه رفتن من بیخودیه . اینم گفت که حالا بازم جای شکرش باقیه که نه اشرف هرچه شد و با همه سر سوزی پیدا نکرد هم این دختره هم تا الان ازش من چیزی نشنیدم . ولی نادر قلی هم دم مرگش بهم گفت من ازت راضیم نگران من نباش اشرفم همینطور ولی خودم دلم چرکه نمیدونم باید چکار کنم خلاصه یه بار سنگین از رازی که بابا بیک به من گفته بود روی شونه من موند تا وقتی مرد…
نوشته: افشین رازدار
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید