این داستان تقدیم به شما

اين ماجراها مال وقتيه كه من نوجوون بودم…
***
 
گاهي اون وقتا به رفتار مادرم شك مي كردم. مثلا يه بار وقتي پدرم رفته بود مسافرت كاري شب احساس كردم مادرم تو رختخوابه ولي خوابش نميبره. يعني فهميدم عمدا نمي خوابه. بعد كه مطمئن شد ما بچه ها خوابيم رفت تو اتاقي كه تلفن داشت (اون موقع موبايل نبود). من تعجب كردم و وقتي صداي قفل كردن در اتاق اومد فهميدم بايد خبرايي باشه. منم رفتم و آروم پشت در فال گوش وايسادم. اولش خبري نبود ولي بعدش صداهايي به گوشم مي رسيد كه اصلا واضح نبود. فهميدم صداي مادرمه و هم حشرم زده بود بالا و هم خيلي ترسيده بودم و نمي دونستم چه كار كنم. فكر مي كردم كسي تو اتاقه و با مادرم مشغولن. اما زود فهميدم فقط صداي مادرمه كه داره با تلفن حرف مي زنه. اصلا هيچي از حرفاش نمي فهميدم واضح نبود. اون شب تا نزديكاي صبح نخوابيدم مادرمم يكي دو مرتبه ديگه عين اون بار رفت تو اتاق و درو قفل كرد. ولي من از ترس اين كه يه هو از اتاق بياد بيرون و منو ببينه زياد فال گوش نموندم.

 
يه روز تو كوچه فوتبال بازي مي كردم كه ديدم مادرم از حياط اومد بيرون و حسابي شيك كرده بود و به خودش رسيده بود. ازش پرسيدم كجا ميري گفت ميره پيش فلان دوستش. منم پي گير نبودم ولي بعد از چند دقيقه از رفتنش انگار وسوسه بشم از كارش سر در بيارم رفتم دنبالش. تا يه حدودي رفتم و پيداش كردم ديدم آروم آروم داره تو يه خيابون مي ره. كيفش رو دوشش بود و از پشت كه من مي ديدمش معلوم بود يه كاغذي چيزي تو دستشه و هي بهش نگاه مي كنه و مي خونتش. تا يه حدودي تعقيبش كردم اما بعدش ديگه نديدمش. نمي دونم وارد خونه اي چيزي شد يا اين كه من گمش كردم. شكم مي رفت به ارتباط مادرم با يه آقاي دكتري كه مادرم گاهش پيشش مي رفت. مادرم ر دور و بر خونه همون دكتره گم كردم.
مدتي بعد يه كاغذيو خيلي اتفاقي تو يه جاي خونه پيدا كردم كه ديدم يكي به مادرم ابراز عشق كرده توش. خيلي سرسري و هول هولكي خوندمش و حسابي ترسيده بودم. نگرانم بودم يه وقت مادرم سر نرسه. زود كاغذو گذاشتم سر جاش. بعدا كه رفتم سراغش ديگه نبود. مادرم جابه جاش كرده بود.
اين افكار من نوجوونو خيلي درگير خودش كرده بود. هم از مادرم داشت بدم مي اومد هم يه وسوسه شهواني و كنج كاوي مي گفت هيچي بهش نگم و سر از كارش در بيارم.
 
يه روز كه رفته بوديم با بچه هاي محلمون چند تا محل پايين تر مسابقه فوتبال بديم يه هو چشمم افتاد ديدم مادرم از يه چهارراه بالاتر زودي رد شد ولي منو نديد. چند ثانيه بعد به بچه ها گفتم من حالم خوب نيست مي رم خونه. پيچوندم و رفتم ببينم مادرم كجا مي ره. همين جوري كه هي فاصلمو از مادرم دورتر مي كردم كه يه وقت منو نبينه ديدم تو يكي از خيابوناي شلوغ شهرمون رفت و سوار يه ماشين شخصي شد. من ازش دور بودم و ماشينه زودي آتيش كرد به طرفي كه من بودم حركت كرد. اما من لاي جمعيت پياده رو بودم و خودمم قايم مي كردم معلوم نمي شدم. ماشين كه نزديك شد ديدم مادرم عينك دودي گذاشته و با اون آقا دارن مي خندن. آقاهه از بابام سن و سالش بيشتر بود و مثلا مادرم كه سي و خورده اي داشت، آقاهه ده سال بزرگتر بود ازش. اونا رفتن و من موندم و دلهره و كنجكاوي. كاري هم ازم بر نمي اومد. ذهنم حسابي داغون شده بود. نمي دونستم چه كار بايد بكنم. با خودم گفتم بهش مي گم كه من از همه چيز خبر دارم اما باز مي ترسيدم باز با خودم مي گفتم بذار نفهمه من مي دونم تا حسابي از كارش سر در بيارم. يه فكري به سرم زد كه بهش بگم ما فلان جا فوتبال بازي مي كرديم كه تو اومدي و از دور رد شدي. بعدش ازش بپرسم كجا مي رفتي؟ تا ببينم چي جواب مي ده. شب سر شام بهش گفتم يه لحظه تعجب كرد و با تعجب پرسيد از كجا رد مي شدم! كي! منم بيشتر براش توضيح دادم. اونم به خودش مسلط شد و گفت آها داشتم مي رفتم خونه فلان دوستم. منم ديگه چيزي نگفتم اونم انگار اتفاق خاصي نبوده و چيزي نگفت.
اين جريان بود تا اين كه عمه من تو روستا فوت كرد و همه خونواده رفتيم روستا. مادرم بعد سوم عمم گفت من براي كلاس آرايشگري دو روز مي رم شهر و دوباره براي مراسم هفتم بر مي گردم. منم پيله كردم كه منم ميام و با محله فلان مسابقه داريم و از اين بهانه ها. خواهرم و پدرمم موندن روستا. ما اومديم شهر و مادرم نرسيده شال كلاه كرد كه بره كلاسش. وقتي رفت. منم پشت سرش رفتم بيرون اما نتونستم تو مسير كلاس پيداش كنم. با خودم گفتم مي رم دور و بر كلاسش كمين مي كنم ببينم بعد كلاسش چه كار مي كنه. اون دور و بر بودم كه خانما يكي يكي يا چند تايي با هم از آموزشگاه اومدن بيرون و هر كدوم يه طرف مي رفتن. مادرمم با يه دختر چند سال جوون تر از خودش آروم آروم تو خيابون راهي شدن اما به طرف خونه مون نمي رفتن. منم حساس شدم و آروم دنبالشون رفتم. اين دختره بايد هموني مي شد كه مادرم هي ازش تعريف مي كرد كه با هم ديگه تو كلاس صميمين. يه مقداري كه رفتن بعد سوار يه ماشين شدن كه كنار خيابون منتظرشون بود انگار. واي خداي من چي مي ديدم. همون ماشينه كه اون روز مادرم سوارش شده بود و همون آقا راننده ش بود! اين بار دختره جلو نشست و مادرم عقب نشست. با خودم مي گفتم يعني آقاهه با دختره و با مادرم با دوتاييشون دوسته؟! كلافه تر شده بودم…
 
زود برگشتم خونه كليد نداشتم از بالاي ديوار اومدم اما مادرم هنوز نرسيده بود. نمي دونستم چه كار كنم. نيم ساعت از رسيدن من گذشته بود كه زنگ حياطو زدن. رفتم ديدم مادرمه با اين كه كليد داشت ولي زنگ زده بود. ديدم يا خدا مادرم يه مقدار خرت و پرت آرايشگري خريده و با همون دختره و همون مرده جلو درن. دست و پامو گم كرده بودم. نمي دونستم الان بايد برم بزنم تو دهن مرده يا اصلا به روم نيارم. ديدم كه خيلي صميمين و بگو بخند دارن. مادرم تعارفشون كرد اومدن تو و من مات و مبهوت بودم و فقط داشتم ظاهرسازي مي كردم. خيلي زود فهميدم اين يارو باباي اين دختره است. مادرم مرده رو آقاي فلاني صدا مي كرد و باهاش رسمي بود. تابستون بود و هوا گرم بود. مادرم دعوتشون كرده بود كه يه نوشيدني بخورن. من خيلي كم رو بودم. رفتم تو آشپزخونه از مادرم پرسيدم اينا كين؟ گفت اين فلانيه كه تعريفشو مي كردم و اونم باباشه. گفت زحمت كشيدن منو رسوندن منم گفتم بيان تو يه نوشيدني بخورن.
مادرم سينيو داد دست من و گفت ببر تعارف كن. منم بردم و با هزار فكر و خيال تعارف كردم و نشستم يه گوشه اي. مادرمم اومد و از هر دري صحبت كردن. آقاهه هي مي گفت چه حيف شد آقاتون نيستن وگرنه با ايشون هم آشنا مي شديم. و هي براي عمم تسليت مي گفت و جانماز آب مي كشيد. مادرمم هي مي گفت خدا بيامرزه مادر فلاني جونو (مادر درختره رو). فهميدم كه آقاهه زن نداره پس. من در همين حين فكري به كلم خطور كرد. با خودم گفتم بذار من الان بگم كه امشب مي رم خونه مادربزرگم (مادر مادرم) تا مادرم تنها بشه بعد بيام سرك بكشم ببينم چه كار مي كنه. با خودم مي گفتم اگه اين آقاهه امشب بدونه كسي خونه نيست احتمالا مياد. تو همين صحبتا و بحثا بودن كه آقاي فلاني گفت اي كاش آقاتون امشب بودن و وسيله هم كه هست خونوادگي با هم مي رفتيم فلان تفريحگاه شهر. منم همون موقع پريدم و گفتم مامان من امشب مي خوام برم خونه مادربزرگ بمونم اگه مي رين بيرون من نميام. مادرمم پرسيد براي چي مي خواي بري؟ منم كه با بچه هاي محل مادربزرگمون اينا صميمي بودم گفتم مي خوام برم فوتبال. ساعتشم گفتم. گفتم من عصر مي رم. خلاصه كه من اين حرفو پروندم و از جمع رفتم بيرون. دختره و باباش هم بعد چند دقيقه خداحافظي كردن و رفتن.

 
خلاصه دل تو دلم نبود و عصر راه افتادم كه برم خونه مادربزرگم مثلا. نقشم اين بود كه برم و خودمو به مادربزرگم نشون بدم و مادرم كه حتما شب بهش زنگ مي زنه حال منو بپرسه مطمئن بشه من اونجام بعد آخر شب كه مادربزرگم خوابه يواشكي برگردم خونمون ببينم چه خبره. اما هي با خودم مي گفتم بذار همين دور و بر وايسم كه يه وقت اگه خبري بود ببينم. بين موندن و رفتن مونده بودم و يه مقداري كه وايسادم و هوا كم كم داشت تاريك مي شد ديگه گفتم برم تا قبل از اين كه مادرم زنگ نزده به مادربزرگم. رفتم و شامو با مادربزرگم خوردم. اون زود مي خوابيد و سر شب مادرم بهش زنگ زد و مطمئن شد كه من اونجام. نزديك نصف شب كه بود من ديگه طاقت نياوردم و يواشكي زدم بيرون و رفتم سمت خونمون. همه مسيرو هي ميدويدم و هي نفسم كه بند ميومد باز راه ميرفتم. ميخواستم زود برسم خونه. وقتي رسيدم از شدت ضعف دستام و تنم ميلرزيد. گلوم واقعا مي سوخت. خيابونا سوت و كور بودن. يه كمي دور و بر خونه مون كشيك دادم اما خبري نبود. هر ماشيني نزديك مي شد ضربان قلب منم تند مي شد اما ماشين اون آقاهه نبود. تو همين فكر و خيالا بودم كه از دور احساس كردم در خونمون يه لحظه يه ذره باز شد اما رو هم قرار گرفت. يا خدا انگار قضيه داشت شروع مي شد. هيجانم رفته بود رو هزار تا! همين جوري چشمام ميخ بود به در اما خبري نبود كه يه دفعه احساس كردم يكي آروم آروم و با تمأنينه داره از ته كوچه مياد. پشت تنه درخت چنار حسابي خودمو قايم كردم. نزديك شد يواشكي ديدش زدم بله آقاهه خودش بود. واي خداي من همه چيز برام روشن شد. اين آقاهه از پدرم شايد چار پنج سال بزرگتر بود. از پدرم هيكلي تر بود. يه مقدار موهاش ريخته بود. سر حال بود و رو فرم. من تا اون موقع صحنه سكس زن و مرد نديده بودم و فقط با همسن و سالامون كون هم گذاشته بوديم. داشت مي رفت طرف در حياطمون و من مي خواستم برم بزنمش و آبروي مادرمو تو محله با داد و فرياد ببرم اما باز مي ترسيدم. مي دونستم من اصلا حريف اون مرد نمي شم. از يه طرفي هم گفتم بذار ببينم چي كار مي كنن.

 
آقاهه رفت تو درو آروم بست. واي كه چه حال بدي داشتم. حتي دلم مي خواست از اون جا فرار كنم و برم خودمو از يه جايي پرت كنم بكشم. دلم مي خواست برم و سر جاده وايسم و با يه ماشيني براي هميشه از شهرمون برم. مني كه كز كرده بودم حالا داشتم تو كوچه تند تند دور خودم مي چرخيدم و نمي دونستم چه كار كنم. بعد از نيم ساعتي به خودم مسلط شدم. يه لحظه از دور از دريچه هواكش حموممون متوجه شدم برق حموممون روشنه. با خودم گفتم حتما رفتن حموم با هم. گفتم الان وقتشه از رو ديوار برم تو. باز ترسيدم شايد از پنجره هاي خونه منو ببينن. با خودم گفتم چه كار كنم چه كار نكنم كه به ذهنم اومد اول از ديوار همسايه برم تو حياطشون و بعد از اون قسمتي كه پنجره هاي ما ديد نداره از تو حياط همسايه بيام تو خونه مون. با هزار ترس و لرز اين كارو كردم. با خودم ميگفتم اگه همسايه اين موقع شب منو ببينه چي بگم چه كار كنم! خلاصه تو حياط بودم و از زير پنجره اولي خودمو خم كردم و گذشتم. معلوم بود تو اون اتاق خبري نبود. اين اتاق هم جداگونه به حياط راه داشت هم به اتاقاي ديگه. اما درش طبق معمول قفل بود. رفتم زير پنجره ي اتاق ديگه كه به حياط باز ميشد. اونجا بود كه صداي شرشر آب حموم بهم فهموند تو حمومن. پرده هاي پنجره كشيده بود و چيزي از تو هال و اتاق معلوم نمي شد. رفتم درو باز كردم اما همين كه خواستم برم تو با خودم گفتم خب وقتي از حموم ميان بيرون من بايد خودمو كجا قايم كنم. راهي به ذهنم نرسيد ترسيدم زود درو بستم و برگشتم تو حياط زير پنجره نشستم.
همين كه نشستم صداهاشون اومد كه آروم دارن ميگن و ميخندن و فهميدم از حموم اومدن بيرون.
 
يارو هي قربون صدقه اندام مادرم مي رفت. صداي سيلياي كوچيك مي اومد و مادرم از سر شهوت جيغ كوتاه مي كشيد و بعدش انگار مي خنديد. صداهاشون به پنجره نزديك تر مي شد و يه آن يه جيغ كوتاه مادرمو شنيدم و صداي تاپ اومد كه انگار يه چيز سنگين محكم افتاد رو طاقچه و پنجره اي كه زيرش بودم لرزيد. اوه فهميدم يارو يه دفعه مادرمو بغل كرده گذاشته رو طاقچه. يه ذره كه نگاه كردم پرده به شيشه چسبيده بود يعني كاملا مادرمو به شيشه چسبونده بود. پنجره هم هي تكون مي خورد. مادرم شروع كرد به جان جان كردن و آه و اوهها و ناله هاي كوتاه. هي از قد و بالاي يارو تعريف مي كرد و هي مي گفت ماشالا چه خوش دسته چه بزرگه. ديگه شهوت بهم قالب شده بود. هي كيرمو مي ماليدم. هي دلم مي خواست مي رفتم و مي ديديم. اين كه همه ش شايد پنجاه شصت سانت با صحنه فاصله دارم اما نميتونم ببينمش اعصابمو خراب ميكرد. مادرم وسط آه كشيدناش هي جيغاي كوتاه مي كشيد و بهش ميگفت گاز نگير نوكشو آروم تر فشارش بده. واي اون داشت چه كار مي كرد. مادرم الان تو چه وضعيتي بود؟ من بي تجربه بودم و حتي نمي تونستم دقيقا تصور كنم چه اتفاقايي داره مي افته.

 
بعد متوجه شدم مادرم ديگه رو طاقچه نيست. صداشون يكي دو متر دورتر شد. آقاهه داشت مي گفت يه كم بازتر كن. مادرم ناله هاي ريز مي كرد مي گفت يواش يواش. يه دفعه يه آه كشيده از مادرم در اومد انگار كه يه نفر كه خيلي پي پي بهش فشار آورده يه دفعه مي رينه و راحت مي شه. خيلي بعدها بود كه فهميدم اين آه مال لحظه دخوله. بعدش ديگه آه كشيدناي مادرم كوتاه تر شد ولي با همون صدا بود مثل يه آدم مست كه داره آه مي كشه. صداي شالاپ شولوپ ميومد. صدا هي قطع مي شد و دوباره شروع مي شد معلوم بود حالتشونو هي عوض مي كنن. بعضي وقتا صداي شالاپ شولوپ تندتر و محكم تر مي شد و ناله هاي مادرم هم باهاش اوج مي گرفت. منم كيرمو گرفته بودم تو دستم و محكم مي ماليدمش و گوشم به صداها بود. بعد از شايد 20 دقيقه كه از شالاپ شولوپا گذشت صداي مادرم خيلي اوج گرفت و ناله هاش سوزناك شد و تندتند شد يه دفعه قطع شد. صداهاي شالاپ شولوپ هم قطع شد. بعد ديدم قربون صدقه هم مي رن. مادرم مي گفت منو كشتي آتيشم زدي باهام چه كار كردي. يكي دو دقيقه گذشت كه شنيدم مادرم هي پشت سر هم با نگراني داره مي گه نه نه و انگار مي خواد جلوي يه كاريو بگيره. اون مرده هم مي گفت آروم مي ذارم دردت نمياد كيف مي كني. مادرمم نمي ذاشت. بعد بهش گفت بيا دوباره از جلو بذار ولي عقب نه. فهميدم يارو مي خواسته بذاره كون مادرم.
دوباره شالاپ شولوپا شروع شد و صداي مادرم اين دفعه ديرتر در اومد اما دوباره مثل قبل آه و ناله مي كرد. ولي معلوم بود يارو از نفس افتاده و ديگه مثل چند دقيقه قبل با شدت و حرارت كارشو انجام نمي ده ولي صداي آه و ناله مرده بلندتر از قبل بود و عين شير درمونده غرش مي كرد. چند دقيقه ديگه هم گذشت و باز صداي مادرم اوج گرفت و تندتر آه و ناله كرد و يه دفعه قطع شد. پشت سرش مادرم با صدايي كه يك مقدار حالت التماس و گريه انگار توش بود گفت وااااييي كشتيم نابودم كردي سوختم.
 
يارو هم انگار خسته شده بود. به مادرم مي گفت بخورش. مادرمم انگار شروع كرده بود. چند دقيقه اي گذشت و يارو همه ش مثل شير زخمي غرش مي كرد اما انگار آبش نيومد گفت ولش كن زياد كشيدم امشب نمياد. بعد ديگه صدايي نيومد تا چند دقيقه. انگار افتاده بودن و كاري نمي كردن.
بعد چند دقيقه صداي راه رفتن يكيشون اومد و بعدش صداي باز شدن در سرويس اومد كه پشت سرش صداي ناله مرده بلند شد و يه آااخ گفت و فهميدم كه مادرم بوده رفته سرويس و احتمالا مرده اين وسط هنوز ولوئه. مادرم اومد و بهش گفت تو نمي ري دستشويي؟ اون يارو هم انگار بلند شد رفت خودشو شست يا شايدم جيش كرد. وقتي برگشت به مادرم گفت منو هلاك كردي ولي بذار نيم ساعت ديگه دوباره ميام روت. مادرمم كمي با زاري برگشت بهش گفت نه ديگه توان ندارم. واقعا امشب به اندازه چند بارم بود. الان داره مي سوزه. مرده هم هي شروع كرد التماس كردن اما مادرم زير بار نمي رفت و به يارو هي مي گفت نمي تونم باشه براي دفعه هاي بعد. بعدش مادرم شروع كرد به عوض كردن بحث به مرده مي گفت آخه عزيزم چرا اين قدر بكشي كه هم منو اذيت كني هم خودتو! هي نصيحتش مي كرد. بهشم مي گفت دفعه بعدي كلفتش نكن اذيت مي شم. اون مرده هم هي التماس مي كرد.
 
يارو هي التماس كرد و مادر ما پا نداد. مرده هم انگار تو دلش مونده بود ارضا بشه اما از صداش معلوم بود نا نداره. نيم ساعتي اين جريان بود كه بعد مادرم بهش گفت الان ديگه كم كم بايد بري نزديك صبح داره ميشه. يارو داشت خودشو جمع و جور مي كرد كه بره و منم آروم خزيدم رفتم تو انباري. در انباري باز بود و توش تاريك بود ديدم كه اول مادرم اومد در حياطو باز كرد چادر سرش بود رفت تو كوچه. به گمانم رفت كوچه رو برانداز كنه ببينه كسي نباشه. وقتي اومد تو يارو مادرمو مثل بچه تو بغلش گرفت و بلندش كرد رو هوا با يه دست كونشو محكم گرفته بود و دست ديگه شم دور كمرش حلقه بود. كيرشو به كس مادرم ماليد و يه ماچ آب دار ازش گرفت و گذاشتش زمين و اومد كه بره سريع بازوي مادرمو گاز گرفت! مادرم كه معلوم بود خيلي دردش اومده و انگار دندوناشو رو هم فشار ميداد و داد و هوارشو تو خودش كنترل ميكرد. مرده هم زود زد به چاك و درو بست. مادرم دست ديگشو گذاشت رو بازوشو داشت مي ماليد و اوووف مي كرد. بعد يكي دو دقيقه مادرم درو باز كرد و چند ثانيه رفت تو كوچه. فكر كنم رفت كه مطمئن بشه خبري نيست. بعدش برگشت رفت تو خونه.
وقتي رفت تو خونه. من دوباره رفتم زير پنجره اما تا نزديك روشنايي صبح ديگه هيچ صدايي نشنيدم و از حياط رفتم بيرون. آفتاب تازه اومده بود بيرون كه در حياطو زدم و مادرم اومد درو باز كرد خيلي خوابالو بود. چادر سرش بود و تا رفتيم تو خونه هم چادرو از رو دوشش برنداشت. بعد رفت و زود يه لباس آستين دار پوشيد. تعجب كردم كه تو فصل گرما چرا اين لباسو پوشيد اما باز عقلم به چيزي قد نداد. گفتم چرا اينو پوشيدي؟ گفت سر صبحه سردم شده. خلاصه رفت و دوباره خوابيد. من اگه عقل الانمو داشتم حتما به راه رفتنشم توجه مي كردم ببينم بعد ماجراي ديشب گشاد گشاد راه مي ره يا نه ولي اون موقع عقلم نمي كشيد.

 
ساعت نزديكاي هشت بود به گمانم بيدار شد و منم كه همش تو خواب و بيداري بودم متوجه بيداريش شدم. آخه بايد مي رفت كلاس آرايشگاه. صبحونه رو حاضر كرد ولي من گفتم باشه بعدا مي خورم. نمي تونستم باهاش راحت باشم. نمي تونستم تو روش نگاه كنم. وجودم پر از نفرت و خشم بود. نمي دونستم بايد چه كار كنم.
مادرم كه رفت چند دقيقه بعدش زن همسايه كناريمون زنگ زد و با پدر مادرم كار داشت كه گفتم نيستن. همسايمون گفت ديشب حياط ما دزد اومده انگار خونه شما نيومده؟ گفت سبزيامونو تازه كاشتيم رد پاش تو باغچه هست. منم دلم هوري ريخت با خودم گفتم نكنه اينا منو نصف شبي ديدن كه از ديوارشون رفتم تو حياطشون از اونجا اومدم تو حياط خودمون. ولي اصلا به روي خودم نياوردم. گفتم والا ما كه چيزي نفهميديم. با خودم گفتم نكنه بيان كفشمو ببرن كنار رد پا بذارن و بفهمن من بودم. تو دلم آشوب افتاده بود كه حالا چي مي شه!
خلاصه مادرم وقتي از كلاسش برگشت تو خونه ديدم رو بازوش يه چسب پهن زده. پرسيدم اين جات چي شده! گفت امروز تو كلاس بچه ها شوخي كردن قيچي بهش گرفته زخم شده. منم همون جا دوزاريم جاافتاد كه مرتيكه وحشي چقدر محكم گاز گرفته جاش زخم شده! به مادرم گفتم همسايه اومده بود مي گفت خونه شون ديشب دزد اومده. مادرم يه كم شوكه شد و پرس و جو كرد ولي چيزي نگفت. بعدش رفت و از همسايه پرسيد جريان چي بوده ولي گويا اونا هم پيگير قضيه نشده بودن زياد.
 
مادرم چند هفته بعد گفت پدر اون دختره همكلاسيش سكته كرده. مرده سر اون سكتهه عليل شد و افتاد گوشه خونه اما هنوزم بعد 20 سال تقريبا زنده ست. بعد ماجراي اون شب من باز حواسم به مادرم بود و مي ديدم مشكوك مي زنه اما مطمئنم كه بعد از عليل شدن يارو ارتباطي باهاش نداشته ولي در عوض موارد ديگه بودن تو زندگيش كه من از بعضياشون خبر دارم و اگه بتونم و مخاطبا خوششون بياد بعدا مي نويسم…

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *