داستان سکسی تقدیم به شما
–
مطالب این متن هم برگرفته از دفترخاطرات دوران سربازی می باشد . خودم که متنو با نوشته های فعلی ام مقایسه می کنم تفاوت خاصی رو نمی بینم …-دستهای بیگانگی را گمگشته می بینم به تار های موی تو می نگرم . از مرگ تا زندگی از امید تا فردا . تار های سخن .. دستهای شکسته بیگانگی ! به من نخند ای آشنا که آن دستها هنوز برای لمس سیمای عشق حرکت دارند . به یاد آور زمانی که نسیمی می وزد . من صدای خود را به آن نسیم سپرده ام تا زمانی که زمزمه ای گردد و آرام بشنوی که دوستت دارم که دوستت می دارم . به تار های موی تو می نگرم . تصویر زیبای تو درکنار تارهای مویت در پاکتی که نام خود را بر آن نوشته ای . ای میراننده الهام شوم فریاد بزن که روزی خواهم توانست در آغوشت بگیرم که روزی خواهیم توانست آغوش و آرامش و یکرنگی را باهم آشنا سازیم . تو نخواهی رفت . این را نگاه ستاره می گوید و نگاه چشمان زیبای تو . آن گاه که در آغوشت گیرم به خود این اجازه را نخواهم داد که چشمانت با لبانت قهر گردند پس تو پلکهایت را خواهی بست تا چشمان تورا نیز از ورای پرده ای که پرده و فاصله ای نیست ببوسم همانند لبانت چون تار های مویی که نوازششان خواهم کرد . لبان خود را بر آن خواهم نهاد . به من بگو که دریای آرزوهاهرگز نخواهد خشکید تا با طوفانی که از آن هراسانی بجنگم و نشانت دهم که دریای آرام پیروز خواهد شد . خدا حافظت باد ای پاک تر از سپیده و سحر . بدان که با تو وداع نمی گویم چون آغاز راهیست خوش که بخت خود را به آن خواهیم سپرد . بگو که دریای آرزوها هر گز نخواهد خشکید تا با طوفانی که از آن هراسانی بجنگم و نشانت دهم که دریای آرام پیروز خواهد شد …-.این مطلب در سوگ یکی از فرماندهانیست که برایم مثل یک دوست بود یک برادر . یک رفیق مهربان …همراه و یاور من …….دیگر چه کسی تو را خواهد دید . تصور آن را نمی نمودم که روزی قلم دردست گرفته برای تو بنویسم . تصور آن را نمی نمودم که روزی برای تو اشک بریزم . تو رفتی . افسوس افسوس تا زمانی که مرگ را به چشمان خویش نبینیم تا زمانی که به سراغمان نیاید باورش نداریم . . آن گاه برای باور داشتن دیر خواهد بود . به تو غبطه می خورم ولی می خواهم که زنده بمانم حال برای تو اسرار مبهم آشکار گردیده . وقتی که نازنین ساله سراغ بابایش را بگیرد به او چه جوابی خواهم داد . خوشحالم که کوچولو را نمی بینم . بابا کجاست . بوی پیراهن آشنا را بوی پدر را دیگر احساس نخواهد نمود . و من اینک در سوگ تو و برای تو که می دانم خوشبختی می نویسم . و ما چون در یوزگانی دست گدایی به سوی زندگی دراز کرده ایم . تپه های بیرحم , خار های وطن , عاقبت در آغوش خود جایت داده اند . دیشب تنها خفته بودی . نه شیطانی بود نه شیطان صفتی . نه انسانی بود و نه انسان نمایی . تنها تو بودی و ملائکه و خدا . نمی دانم بر ما چه گذشت . چرا آخر خشم خدا گریبانمان را گرفت . کابوس بود و یا واقعیتی ;/; تنها همین را می دانم که اگر کوچولویت همانی که در سالگرد تولدش عروسش ساخته بودی بپرسد که پدر کجاست به او چه خواهند گفت . اونه مرگ را می شناسد نه خدا را . او تنها پدر را می خواهد . او نمی داند که بد بختی چیست و خوشبخت کیست . روح تو می داند . می بیند که من اینک برای تو می نویسم . احساس می کنم که این ماییم که از دست رفته ایم . آری تو زنده و جاویدی . ما را می بینی و ما نا بینایان جاهل دلبستگان به زندگی مدت زمانی دیگر آرام خواهیم گرفت . اینجا همه در اندیشه خویشند . کسی به حال دیگری دل نمی سوزاند . تو در خاطره ها خواهی ماند و ما مدت زمانی دیگر آرام خواهیم گرفت . زن تنها , کودک تنها , زندگی زشت و زیبا .. همه بر جای خویشند . تو نه بر روی زمینی و نه در برزخ . تو اینک در بهشتی . تپه ها عزا دارند و پرندگان سپید . هنوز باور ندارم که تو رفته ای . با آن که به فنای جسم معتقدم هنوز مرگ را باور ندارم وطن در مرگ تو می گرید . که در میان خار ها که در کوهستان تنها , تنهای تنها جان داده ای ……پیکر مطهرت را در آمبولانس دیدیم . به دنبال آن به راه افتادیم . اشک ریختیم . بر سر و روی خود کوفتیم . غم به چهره گرفتیم . نه ریاکارانه بلکه این سوز دل ما بود . چه فایده که فردا خود را و فردای خود را فراموش خواهیم کرد که انگار مرگی به سراغمان نخواهد آمد . چه فایده ! که همچنان بر پایه های سست و لرزان زندگی تکیه داده ایم . هنوز رفتنت را باور ندارم . ساعتی قبل از مرگت تو را دیدم مهربان تر از همیشه به نظر می رسیدی . نمی دانستم که این آخرین دیدار ماست . نه این که چون رفته ای پرستشت کنم تو اینک نزد خدایی . می دانم که به خواب فرشته کوچکت خواهی رفت تا دیگر نگوید که بابا کجاست . ولی سرانجام در خواهد یافت که زندگی سراسر خواب و خیال که اندوه دلهای گرفته است که گاه طلب مرگ می کنند ولی از آن می گریزند . روانت شاد ای بیدار ترین خفتگان ! ای پاک تر از سپیده راهت را ادامه خواهیم داد .-سرگروهبان ارسلان صاحب یک پسر شده .. قدم نورسیده رو بهش تبریک گفتم اسمشو گذاشتن محمد . با خوشحالی خاصی از بچه اش می گفت . خب این طبیعیه که هر کی بچه خودشو خیلی دوست داره . اگه روزی صاحب بچه ای بشم پیش بقیه طوری نازش نمیدم که طرف خیال کنه ندید بدیدم و حالت خاصی درش ایجاد شه . ولی روی هم رفته از این که دیگه کمک من در کار دفتری نیست خوشحال نیستم . از درجه دار های دیگه چه خبر .. ه.ع هم با اون لهجه شیرین شیرازیش میگه بالاخره من یه عکس با این ایرانی ننداختم آخه می دونم فردا پس فردا چیزی میشه و همه جا معروف میشه و من اون وقت تاسف می خورم که چرا عکسی باهاش ننداختم .(وقتی که داشتم این عبارت رو از قول ه .ع می نوشتم یادم نبود که همچین حرفی بهم زده چون پس از سالها این قسمتو می خوندم . دفتر خاطراتم حرفاشو به یادم آورد . دلم گرفت .. آخه اونم یکی دوروز بعدبدون این که باهاش عکسی بندازم از این دنیا رفت . روحش شاد ) منم که بازم می خوام از اصل فروتنی استفاده کنم وقتی که جمله اش به آخر می رسه و به کله ام اشاره می کنه که آخه این تو چیه .. میگم هیچی . پوکه . خبری نیست .توی کله یک سرباز صفر مگه چی جا می گیره . منم اینو با لبخند میگم …….. نقل از خاطرات دوران سربازی . .. نویسنده …. ایرانی
نوشته های مرتبط:
مخالف بودنت ، موافق رفتنت نیست
بعد رفتنت من فاحشه شدم
به گی علاقه ندارم ولی شدنی شد (۱)
همه چی دارم ولی انگار هیچی ندارم (۱)
وقتی فهمیدم پرده ندارم
سکس باور نکردنی با زندایی
سکس باور نکردنی با سولماز
من هرزهام، باور کن
شب باور نکردنی
لحظاتی باور نکردنی با زن متاهل
دختر زود باور
تو باور نکن
ضربدری باور نکردنی
من و عشقم یک اتفاق باور نکردنی
گی باور نكردني با دوست صميمی
نه نمیخوام باور کنم
رویا به باور میرسه
یک شب باور نکردنی با دخترخاله
سکس باور نکردنی مامان با عموم
دوش باور نکردنی
سکس باور نکردنی و داغ من با مادرزنم
آناهیتا – باور عشق
باور کنید راست میگم(طنز)
کون کردن باور نکردنی
باور باورها
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید