این داستان تقدیم به شما
یادش به خیر در دانشگاه استادی داشتیم که می گفت اگر بیست ساله باشی و عاشق مارکس نباشی عقل کم ات است و اگر سی ساله باشی و عاشق مارکس باشی عقلت کم است.اما از من بپرسی میگویم عقل خودش کم است وگرنه یک سوراخ مهیج را چه به عاشقی!
از خواب که بیدار شدم دوست داشتم یک خرس بزرگ گرم و نرم در کنارم باشد و خودم را در آغوشش جا کنم. یک خرسی که خیلی از خودم بزرگتر است و آغوشش حتی سایه ی مرا هم می پوشاند. با این پیراهن کوتاه یقه باز آستین بلند شیطنت نوجوان گونه ای در من سرگردان شده. نمی دانم امروز بیشتر زنانه ام یا مردانه؟ نمی دانم امروز قرار است که بیشتر بخندم یا گریه کنم؟ چای رز دم کردم تا با کیک هویجی که پخته بودم، بخورم. گل های میخک صورتی یی که دیروز هدیه گرفتم بودم هم روی میز نشسته اند و همچنان با تعجب به من زل زده اند که چرا دوستشان ندارم؟ وارد خانه که شدم، گل ها را روی جاکفشی گذاشتم. پالتویم را درآوردم و با همان لباس و زیورآلات کنار بخاری خوابیدم. گرم نمی شدم. پاهایم را به بخاری چسباندم و بالاخره خواب رفتم. بیدار که شدم به صاحب گل ها پیام دادم «ما فرهنگ مشترکی نداریم و به درد هم نمیخوریم.»
صاحب گل ها برای چندمین بار زنگ زد اما حوصله شنیدن صدایش را نداشتم. خیلی تلاش می کرد شمرده شمرده حرف بزند تا لهجه اش گم شود و دروغ هایش را میان چند جمله ی احساسی بپیچاند و تحویل من بدهد. پیام می فرستاد که خیلی احمق است، که خیلی نادان است، که خیلی بیچاره است؛ من هم اگر چه با او موافقم اما جوابش را ندادم. واقعا اینها چه فکری درباره ما می کنند؟ به دنیا بیاییم، برقصیم، شاد باشیم، زن باشیم اما فکر نکنیم؟ ایده نداشته باشیم؟ آرمان نداشته باشیم؟ دست پختمان خوب باشد؟ باوقار و با حجب و حیا باشیم؟ خرمن گیسوی خود را پنهان کنیم؟ بعد یک دختربچه برایشان بزاییم که موهایش را ببافد و برایش طنازی کند؟ و دخترک از یک سنی به بعد باوقار شود و حجاب بگیرد؟ این چه چرخه ی معیوب ناامیدکننده ایست؟ از اینکه دلم بخواهد و یک پسر بزایم و بعد از رفع شدن عقده آلتی ام او را به یک دیکتاتور خودشیفته تبدیل کنم که دختر جوانی را اغوا کند، می ترسم. از اینکه مردی را به دنیا دعوت کنم که اشتهای سیری ناپذیری برای جلب توجه دارد و نمی تواند طوفان هیجاناتش را کنترل کند، می ترسم.
چای رز از دهان افتاد. چه کسی می گوید که من می توانم یک آزادمرد را در این بستر عفونی تربیت کنم؟ پسر من چگونه دوام می آورد تک و تنها به شکار دل زنانی برود که پذیرفته اند جنس دوم هستند و پذیرفته اند هرچه اکثر مردم بگویند همان درست است؟ کدام دختری دلداده مردی می شود که فرهنگ و عرف او را بی غیرت و بی ناموس می خواند؟ پسرکم تنها می ماند.
چیزی بهتر و دلنشین تر از یافتن یک زن مطلقه یا بیوه در این سرزمین سراغ داری؟ زنی که دین و دادگاه، جامعه و خانواده به او به چشم یک سوراخ مهیج می نگرد که الت هر رهگذری می تواند در آن فرو رود. زنی که بالا و پایین رفته و لزوما بالا و پایین نشود بدحال میشود! و باید به چشم یک کویر تشنه لب به او نگاه می کنند و به خیال خودشان از سر ترحم می خواهند که سیرابش کنند.!!
عطر تلخ میخک ها دماغم را می سوزاند. دیشب بعد از اینکه گل ها سه ساعت در ماشین معطل آب بودند روی جاکفشی خانه هم پنج ساعت فراموش شده بود. آخر سر، قبل از خوابیدن ساقه هایشان را کوتاه کوتاه کردم و در یک لیوان گذاشتم. آزاده به نظر نمی رسیدند. کوتوله گی بیشتر به شان می آمد. کاغذ بدرنگ و روبان بدترکیب دورش را هم در کیسه زباله خشک گذاشتم. از بی سلیقگی گلفروش که بگذریم صاحب گل ها چه فکری با خودش کرده؟ دسته گل او برای گذاشتن در نیایشگاه قربانیان حملات تروریستی هم کم و کوچک می نمود آن را برای من خریده! منی که در اوهام او شبیه عشق مورد نظرش هستم!. ارزان ترین هدیه ای که در زندگی ام از یک مرد پرادعا گرفتم همین است. ملاقات مردی که نتواند از پول خودش برای شاد کردن به گفته ی خودش معشوقش بگذرد درست مثل خوردن یک سنجد کال، حال آدم را بد می کند. خودش هم فهمید گل ها را دوست نداشتم و پرسید چرا نمی بویمشان؟ قبلا گفته بودم سبد گل دوست دارم، قبلا گفته بودم گل های درشت لیلیوم و آفتابگردان را دوست دارم اما او به این فکر کرده بود که حالا آمدیم و نشد! آن وقت پول زیادی به سطل زباله رفته. به یک دسته میخک ارزان قیمت اکتفا کرد و آمد به ملاقات عاشقانه. این به کنار اصلا گل اش را نمی خواهم حتی مزرعه گل هم از این آدم نمی خواهم. از آدمی که درباره آرایش و حجاب من نظر می دهد، هیچ هدیه ای نمی خواهم.
صاحب میخک ها یک مرد تناسخ یافته یک مرد عمومیت یافته ی ایرانی ست. مرا با ظاهر همیشگی و همین افکارم دیده و پسندیده و به دلش نشسته ام حال آمده تا پر و بالم را قیچی کند و در قفس تنگ حسادت خودش بیاندازد و حسرت پرواز را در من ابدی کند. آمده که نظاره گر رنج و عصبیت من شود. آمده که مرا مضمحل کند و برود. مردی که گمان می کند زن ، یک کودک تازه از جنگل آمده است که باید راه و رسم زندگی را به او نشان دهی. مرد شهرنشین و متمدنی که بوی تند عرقش افکار سوظنی اش را هویدا می کند. یک آن حواسم به صورتش می رفت می دیدم دارد با اخم نگاهم می کند و یک چشمش بزرگتر از آن یکی شده و نگاهش مثل تیغ پوستم را می خراشد. بعد به خودش می آمد و نگاهش را جمع و جور می کرد. پیداست به خاطر تجربه کردن لذت تنانه ام حاضر است تا محضر بیاید…مردی که نه هیکل درست و حسابی دارد و نه فکر درست و حسابی! تازه لب هایش هم اصلا وسوسه انگیز نیست. لبان اویی وسوسه برانگیز است که کلمات را می فهمد و می داند دارد چه می گوید. به او فرصت دادم تا با هم آشنا شویم. از سر تنهایی یا بی کسی، از سر ترحم یا کنجکاوی شاید از سر کشف یک هیجان تازه با خودم گفتم بگذار سخت گیر نباشم و زمان دهم تا خودش را نشان دهد.
نمایش مزخرفی شد اما حقیقت تلخ جامعه همین است. مردی که پیداست خودش با زنهای بخت برگشته ی زیادی همخواب شده و رد نفرین تمام آن زنهای فریب خورده زیر چشمان بیمار او جا مانده حالا تمام تلاشش این است که بداند چند مرد دیگر بدن مرا چنگ زده اند و چند بار در زندگی ام لذت برده ام. شمار نفس زدن هایم را می خواهد بداند!
. ناهار را میخوردیم، شالم از سرم افتاد اما مهم نبود. حضرت آقا خیال می کرد “مارلون براندو” است و دوربین های تمام پاپارازی های دنیا روی ما متمرکز شده.
-شالت افتاد!
-می دونم.
-بکش رو سرت.
-راحتم.
-الان یه عده تو دلشون می گن چه مرد بی ناموسیه!
-ولی خب من ناموس تو نیستم و درکی هم از این کلمه ندارم اما مطمئنم که ناموس هیچکس نیستم.
-چرا انقد سر جنگ داری؟
-آقا… اینکه من نظراتمو بگم جنگ تلقی میشه؟ من فقط باید الکی لبخند بزنم و تاییدت کنم؟
-نه… بخند تاییدم بکن ولی مهربون باش!
-آخه چه ربطی به مهربونی داره؟ نظرات من ممکنه خشونت آمیز بشه. حق ندارم نظر بدم؟
-خشونت بده! می دونی مال جنگله.
-چقدر امیدوارم کردی با این کلمات. عالیه که اینو میدونی.
-پس شالتو درست کن.
-خودت الان گفتی خشونت مال جنگله. ضمنا من از حجاب متنفرم هیچ دلیل علمی و عرفی یی هم برای بهتر درک شدنش نمی بینم. شاید یه روز برم جزیره لختی ها و مثل بومی ها زندگی کنم.
سرش مثل یک کدو تنبل بزرگ به قرمزی گرایید. لبش را گاز می گرفت. به هر حال تجربه کردن یک تن جدید ارزشش را دارد تا کمی خودداری کنی و هرچیزی را نگویی حتی شایدشانسش میگفت میتوانست اعتمادم را جلب کند و به خلوت ببرد انوقت میتوانست تلافی این لجبازیها را از هر جای تنم که میلش کشید دراورد آنهم بدون حتی یک امضا !
دلم میخواهد دست افکار کثیفش را روکنم که صدایش بگوشم میرسد
-نپوش. اصلا حجاب تو به من ربطی نداره. ما فقط داریم باهم آشنا میشیم در ثانی حجاب انقدرام مهم نیست که اینهمه درباره اش حرف بزنیم.
-خیلی مهمه اتفاقاً ! چون هر لحظه پوشش همو میبینیم به شدت مهمه!
-منو باش با چه عشقی اومده بودم… می خواستم بغلت کنم، ببوسمت، ببویمت…
-هرزه گویی هات شروع شد؟
-این چه طرز حرف زدنه دختر؟!
-شاعر میگه «واژه باید خود باد واژه باید خود باران باشد.» هرزه گویی هم هرزه گوییه. هیچ معادلی براش ندارم.
ساکت شد. خیلی خوب است. بعضی آدمها لال که باشند تازه جذاب می شوند.!
– اضافه کنم من از همراهی کسیکه خودش با منه اما نگاهش از جنس نگاه من نیست دلِ خوشی ندارم . دلیلی نداره به خاطر تجربه کردن تن من بخواهی تلاش کنی حرفهایی شبیه به افکار منو بهم تحویل بدی. بچه که نیستم. می فهمم. استاد سعی کن خودت باشی. ازدواج کردن ارزش اینو نداره که بخاطرش نقش بازی کنی یا خودتو نادیده بگیری. من توی ازدواج قبلی ام همین اشتباه رو کردم اما نتیجه همون شد که از ابتدا پیدا بود. راه ما از هم جدا بود اما جداشدن رو به تعویق انداختیم. اون بیچاره هم فکر می کرد حجاب موضوع مهمی نیست اما به مرور فهمید که «من دوست دارم توی خونه لُخت بگردم» یعنی چی؟. فهمید که چقدر به پنجره ها و پرده ها حساس شده. فهمید از کیف دستی های رنگی من می ترسه، از کفش های پاشنه بلند قرمز من می ترسه و فهمید یه زن تا کجا می تونه بیمارکننده باشه. بیمار شد. از سایه خودش هم می ترسید از اینکه مردی دنبال من بیفته و متلکی بارم کنه، می ترسید. آخرین بار با گریه می گفت از انسانها می ترسه و گربه های سیاه دوست داشتنی ترند. خودش خواست بستری بشه. از مادرش بیزار شده بود از جامعه از تلویزیون از خواهرش از همه اونایی که با تحقیر نگاهش کرده بودن که چرا یه زن سرکش رو کنار خودش توی خیابون راه می بره بیزار بود. اونم خیال کرده بود که با ادا درآوردن میتونه تفکراتش رو تغییر بده. اما مگه میشه؟ یه عمری زن رو مایملک خودت فرض کرده باشی و حالا بگی باشه من هم مثل تو نمی فهمم ناموس یعنی چی؟ نمیشه. باور کن نمیشه تفکرات رو به این سادگی ها تغییر داد. حالا مدام برای من نامه می نویسه. گاهی به دیدارش می رم و باهاش پکی به سیگار مشترکمون می زنم. خب بوسیدنی نیست. بغل گرفتنی هم نیست اما سیگار مشترک درد تنهایی هر دومونو التیام می ده.
-تو واقعا سیگار میکشی؟
-یعنی واقعا از میون تموم حرفای من فقط این قسمتشو شنیدی؟
به این می اندیشم که اصلا چرا باید اسم شوهری روی من باشد؟ تا موجه شوم یا کامل شوم؟ من اصلا دوست دارم مجرد باشم. زندگی کنم، جستجو کنم، یاد بگیرم… من هنوز با یک رقصنده خوب نرقصیده ام. هنوز توی چادر کنار آبشار نخوابیده ام. هنوز توی راه پیمایی «توقف خشونت علیه زنان» شرکت نکرده ام. هنوز در تنهایی خودم انقدر نخندیده ام که اشکم از دو جهت جاری شود آخر چرا با این همه بدهی به خودم وارد زندگی یکی دیگر بشوم؟ بعدش مثل موش بچه بزایم که چی بشود؟ که من هم می توانم شیر بدهم؟! که من هم بلدم پوشک عوض کنم؟! بچه ام بلد است پیانو بنوازد. آخرش آخرش که چی؟!
زن مطلقه مثل یک پنج سنتی، مثل یک شبدر سه پر، روز یک آدم هوس باز را می سازد. زنی که با هر بار خوابیدن و بیدار شدن از خودش پرسیده این همان زندگی یی است که همیشه می خواسته؟ زنی که کلمات توی آن عقدنامه و کتاب قانون را مزه کرده و دیرهنگامیست که فهمیده زندگی یعنی اینکه خودت باشی و خودت را دوست بداری. من آن زن مطلقه ی گدای نگاه تحسین آمیز مردهای منحرف نیستم. یادم نمی رود تمام آن پله هایی که برای احقاق حقوق ناچیزم بالا و پایین کردم، یادم نمی رود تمام آن دست کشیدن هایی که توی صف های طولانی کپل ام را لمس کرده و فشرده اند . چشمک های مبتذلانه ی قاضیان را یادم نمی رود … این بار میخواهم زن باشم و زن داشته باشم. یک زن مطیع حرف گوش کن که به هیچ جای بدن خودش آگاه نیست و این من هستم که روبان سرخ افتتاح سرزمین خوشگذرانی او را قیچی می کنم. میخواهم یک زن دست نخورده باکره پیدا کنم. بیاید ظرفها را بچیند توی ماشین. بیاید به رستوران زنگ بزند و سفارش خوراک بدهد. یک زن که لباس هایم را از خشکشویی بگیرد. یک زن که ماشین آخرین مدل مرا که گهگاه حق دارد آن را براند به دیوار پارکینگ بمالاند و بعدش تا سه ماه هروقت اراده کردم بتوانم ازو لذتهای درد اور و تحقیر امیز طلب کنم و او از روی شرم قبول کند
برایم چندین پیام پشت سر هم آمد. خودش است. یک مرد همیشگی با نامی تازه. فرصت دوباره می خواهد. می گوید این بار می خواهد یک سبد گل بیاورد. می گوید این بار می خواهد عین یک آدم حسابی لباس بپوشد و آراسته به دیدار معشوقش بیاید. می گوید عاشق من شده و مرا می خواهد. می گوید می خواهد با افتخار مرا به خواهر و مادرش نشان دهد و با ظاهرم کاری نداشته باشد. می گوید دلش می خواهد از من یک دختربچه ی شیرین زبان داشته باشد. می گوید مرا در رویاهایش هایش جسته و کائنات به او لطف داشته است. می گوید مهربان باشم و در حق او لطف کنم. تبلیغات آدم های احمق را خام می کند بهتر است تا دیر نشده برای خودم کاری کنم.از پس حماقت هایم که برنمیایم گزینه ی رد تماس خودکار و افزودن به لیست سیاه برای همین موقع هاست دیگر…
الان باید بلند شوم و یک خوراک خوشمزه بپزم. باید خوشبوترین عطرم را روی زیباترین لباسم بیافشانم و بعدش با گیلاسی در دست وقتی که آهنگ “تا انتهای عشق با من برقص” در ذهنم پخش می شود، با خودم برقصم
پایـــــان
نوشته: آبی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید