این داستان تقدیم به شما
نوه دختری اش که پرستار است او را به «آلاله» معرفی کرد و آلاله که مددکار اجتماعی است غم زده در حد یک گپ دوستانه جریان را برای من گفت. از او خواستم مرا با پیرزن آشنا کند. پیرزن نمیدانست دقیقا” چرا باید حرف بزند و ما چه کسانی هستیم، ولی به نوه اش اعتماد داشت. آنقدر که برای هر کلام حرف زدن به دهان او چشم می دوخت تا تائیدش را بگیرد. چشم های «ننه ماریه» آنقدر عسلی و روشن بود که به سبزی می زد. شصت و پنج ساله و سبزه رو بود. دائم کف دستش را، برای اطمینان از صاف بودن، به فرق از وسط بازشده سرش می کشید. نوه اش میگوید دچاربولیمیا (پرخوری عصبی)، وسواس و اضطراب شدید شده و فقط با دارو و همکاری مددجویان و روانشناسان سرپا مانده است.
با او گفتگویم را آغاز می کنم:
چند فرزند دارید ؟
از شانزده سالگی که ازدواج کردم تا سی سالگی، شش تا بچه به دنیا آوردم و زندگی ام خوب بود. اما درسی و نه سالگی با وجود داشتن داماد و نوه فهمیدم دوباره باردارشده ام انگار شیطان در من حلول کرده بود.
مگر در منطقه و روستای شما بچه زیاد خوب نیست؟
نه وقتی داماد داری و درِ خانهها را برای عروس آوردن می زنی. با کمک همسر و دختربزرگم انواع داروهای عطاری از جمله حنا و زعفران را برای سقط جنین امتحان کردم اما بچه سقط نشد. دیگر شوهرم گفت ولش کنیم شاید عصای پیری کوری مان باشد. دوران جنگ هم بود و دو پسرم شور حسینی و جبهه داشتند. با توکل به خدا و کمی خجالت زده جلوی داماد و در و همسایه، زائیدمش.
چگونه کودکی بود؟
پناه بر خدا از همان دو سه سالگی زیاد با بدنش بازی میکرد. مرا دیوانه وار دوست داشت من و شوهرم می خندیدیم و می گفتیم زنگوله پای تابوتمان هیز از آب در آمد. از پنج شش سالگی خودش را به من می مالید. چندبار گفتم داغت میکنم اگر باز این کار را بکنی، ولی وقتی خیال می کرد خواب هستم و خودش را به من می مالید به روی خودم نمی آوردم. تا هفت سالگی هم خودم حمامش می کردم. بعد تا ده سالگی اش شوهرم، به رحمت خدا رفت و بچه دوباره چسبید به خودم. اولین بار وقتی بود که کم کم چهارده، پانزده ساله می شد. اتاق های خانه تک تک دورتا دور حیاط بودند و هنوز یکی از پسرهایم با زن و فرزندانش د
ر دو اتاق آن طرف حیاط زندگی می کرد، من واین بچه هم در اتاقی دیگر.
اگر برایتان سخت نیست اولین بار را توضیح می دهید؟
اصلا” نفهمیدم چه شد. آدمی که دوتا استامینوفن بخورد چه حالی می شود؟ من یک هفته بود با این داروهای آنفولانزا و پنی سیلین درگیر بودم. نصف شب ازش آب خواستم. آب را داد و ناگهان جلو دهانم را گرفت و… پناه بر خدا.
چرا برای آگاه کردن پسر و عروستان سروصدا نکردید؟
دور از جان شما، ولی اگر نصف شب بیدار شوی و ببینی پدرت به تو خراب شده چه می کنی؟ آدم در آن لحظه لال می شود. من مریض بودم و نحیف. از زمان جوانی ام همین قدر لاغر و کوچک اندام بودم. دهانم را گرفته بود و کتکم میزد و من هرچه سعی میکردم او را کنار بزنم نتوانستم. اول دهانم را با روسری ام و بعد با کمربندش، دستهایم را بست. دست آخر مرا برگرداند و… پناه بر خدا. خدا مرا ببخشد.
روز بعد هم نتوانستید حرف بزنید؟
به خاطر آن موضوع و داروها بیهوش و بی حال بودم. وقتی چشم باز کردم قلبم آنقدر شکسته بود که یک باره زدم زیر گریه. وحشت زده بودم و خودم را می زدم. عروس ها و نوه هایم دوره ام کرده بودند وبا نگرانی میگفتند تب و هذیانم خطرناک است و باید به بیمارستان بروم. قبول نکردم و دعا کردم هرچه که دیشب بر من رفته کابوس تب بوده باشد. دوباره دارو خوردم وخوابیدم.
و این اتفاق به خاطر سکوت شما تکرار شد؟
نیانداز گردن سکوت من. اگر حرف میزدم پسرهای دیگرم و دامادها و برادرهایم او را میکشتند و آن وقت گرفتار قانون می شدند. تصمیم گرفتم خودم بکشمش ولی دلم برای آبروی نوه های دختری ام که در شهر برای خودشان کسی میشدند سوخت. چطور با ننگ مادربزرگ قاتل کنار می آمدند؟ اگر دلیل قتل برملا میشد چه؟ حیثیتی برایمان در روستا و منطقه می ماند؟
احساس نکردید مشکل روانی دارد؟ بالاخره کودک بود و می توانستید به پسرهایتان بگویید به دلایلی دکتر نیاز دارد.
ما روستایی هستیم خانم. این حرف هایی که شما میزنید مال شماست. این آلاله خانم تازه حالا به من یاد داده که مددجو یعنی چه و مشاوره چیست و این حرف ها. کافی بود درمنطقه عروس هایم پر میکردند که پسر کوچکم مریض است. آن وقت آبرو که نمیماند هیچ، می بایست برای سربازی رفتن و زن گرفتن و در باغ پدری کار کردنش هم هزار تا ریش سفید صلاحیتش را تأیید می کردند. نوه های دختر را هم کسی نمی گرفت و میگفتند ممکن است همهشان روانی باشند.
رفتارتان از آن پس با پسرتان تغییر نکرد؟
دیگر با او حرف نزدم ولی او به روی خودش نمیآورد و حرف می زد. سعی کردم با او تنها نشوم که حتی نخواهم فحشش بدهم. تصمیم گرفتند برایش زن بگیرند. یک دختر تازه سیکل گرفته برایش عقد کردیم. با پس انداز کمی که و برای روز مبادا و پیری کوری و کفن و دفنم داشتم مراسم گرفتم و خیال کردم از دستش راحت شدهام،ولی فقط یکی دوسال راحت بودم چون تا دیپلم گرفت و موقع عروسی کردن و روی باغ پرتقال پدری کار کردنش فرا رسید زد زیر همه چیز. مهریه دختررا که پنج میلیون تومان پول نقد و چهارده سکه طلا بود از ارث پدری پرداخت و برای اینکه از خشم و غرغر ما و خانواده دختر در امان باشد به سربازی رفت.
وضعیت خودتان پس از آن اتفاق چطور بود؟
پناه برخدا. خدا مرا ببخشد. چگونه باید می بود؟ روزی سه بار به جای وضو گرفتن غسل می کردم. ماهی یک بار در مرقد شاه چراغ میخواستم شفاعتم را بکند. ببین این قرص ها را. ده پانزده سال از اولین بار گذشته و من با اینها زنده هستم.
پس باز هم تکرار شد؟
به حق شاه چراغ خدا برایش خوش نخواهد. فکر کردم برود سربازی آدم می شود. اولین شب پس از پایان دوره آموزشی اش به مرخصی آمد. همه فرزندانم به روستای دیگری برای عروسی رفته بودند. شب در اتاق پسر و عروسم خوابیدم و در را قفل کردم. اما با شکستن قفل نیم بند به من حمله کرد. اصلا انگار خودش نبود. چشم هایش می رفت و سفیدی اش می ماند. نفس می زد و مرا گاز میگرفت و چنگ و کتک میزد. پنج برابر من قد و زور و هیکل داشت. چه می توانستم بکنم جز نفرین و گریه. دهانم را با روسری ام و دستهایم را با کمربندش به پایه میز سماور بست. سی دی گذاشت تو دستگاه و فیلم ناجور از تلویزیون پخش شد. هرچه در
فیلم دید روی من پیاده کرد.نه یک بار نه دوبار تا صبح خدا جگرش را له کند.
به حق شاه چراغ. من دیگر بیهوش بودم. وقتی چشم باز کردم کنارم خواب بود. وحشت کردم ولی نمیتوانستم از شدت کثیفی هایی که دورمان بود تکان بخورم. هنوز بسته بودم. از تقلاهای من بیدار شد و نوازشم کرد و گفت تا آخر عمر نوکرت میشوم فقط بگذار با هم بمانیم. انگار با یک زن خیابانی حرف می زد.
آلاله میگوید تصمیم به خودکشی هم گرفته اید. توضیح می دهید؟
وقتی دست و پایم را باز کرد به سختی و تلو تلو خوران رفتم سمت انباری. پیت های نفت را روی خودم خالی کردم که خود جگر له شده اش آمد و نگذاشت. گریه کرد و به پایم افتاد و از آبروی اعضای خانواده و نوه ها گفت. برای اولین بار و آخرین بار در همان انباری به حد مرگ کتکش زدم. با پیت های نفت و داس و سنگ و بیل و چنگک به حد کشت کتکش زدم و او فقط خورد و حتی با اینکه میتوانست فرار نکرد.
این کتک های مادرانه افاقه کرد؟
نه الهی خدا به زمین گرم بکوبدش. از آن موقع تلاش کردم تنها نشویم. نوه ها را به نوبت به بهانه اینکه میترسم میآوردم کنارم بخوابند که مبادا دوباره ابلیس سرزده بیاید خانه. اما پسرم بعد از یک دعوای قدیمی بر سر ارث و میراث سهمش را برداشت که برود شهر زندگی کند. اگر بدانید چقدر زار زدم و گریه کردم که نروند. ولی عروسم درست گفت. دختر و پسرش داشتند بزرگ میشدند و دو اتاق برایشان کم بود و زندگی روستایی به میلشان نبود. حتی با خودم فکر کردم نکند یک روز پسرناخلف به عروسم و دخترش هم چشم داشته باشد؟ همان بهتر که دور باشند.
و شما باز هم مورد آزار قرار گرفتید این بار با تهدید مرگ؟
خدا از سر تقصیراتم بگذرد. نمیدانم چه گناهی کرده بودم که خدا خواست این شیطان را به دنیا بیاورم و ملکه عذاب خودم شود. اتاقهای عروس و نوه ام که خالی شد نوه های دیگرم بیشتر می آمدند. تلویزیون میدیدند و تا صبح تو سر و کله هم میزدند و من خیالم راحت بود. پناه بر خدا طوری در را باز کرده بود و به خانه آمده بود و به رختخواب من خزیده بود انگار روح باشد و صدایی ندهد. خیلی وقت بود چاقو زیر بالشم می گذاشتم. دزد در محله نداشتیم چون همه را می شناسیم. در و همسایه و کوچه همه فامیل و آشنا بودند. ولی از بچه ی خودم می ترسیدم. چاقو را گرفتم سمتش. نوه ها در اتاق های دیگر خواب بودند. چاقو را با کتک از من گرفت و گذاشتش زیر گلویم. گفتم راحتم کن. ولی گذاشتش زیر گلوی خودش. گفت گلویم را میبرم تا نوه هایت تا ابد رو سیاه شوند. التماسش کردم. گریه کردم ولی گفت اگر سر و صدا کنی و بچهها بیدار شوند سر همه تان را باهم میبرم و خودم را هم می کشم. بعد به اسلحه سربازی اش اشاره کرد. نمیدانم راست میگفت یا دروغ. ولی کلت کمری داشت.
فکر نمیکنید باید یک کاری می کردید؟
من مادرم، شکایت پسر متجاوزم را به کجا میتوانم ببرم؟ اگر حرف میزدم پسرها هم مرا هم او را می کشتند. ما دوتا به درک. آبروی نوه ها و دخترهایم چه می شد؟ دامادها طلاقشان می دادند. همینطوری در منطقه ما رسم است مرد زن دوم بگیرد. کافی بود بهانهای اینطوری هم داشته باشند. به قدری مریض شدم که چندماه خانه این دختر و آن دختر و پسرها در رفت و آمد بودم تا جایی که گفتم خانه پدری را بفروشید و به من هر هفته یکی دوشب در خانه هایتان نوبتی جا بدهید. این برای زنی به سن من خفت است. راضی بودم غر زدن های عروس و بد خلقی های داماد را تحمل کنم ولی دیگر تنها نباشم. خدا خواست و سربازی اش که تمام شد یک زن سی و چندساله خیابانی و به ظاهر مطلقه را آورد و گفت یا این یا هیچکس. پسرها و دخترهایم قشقرق به پا کردند ولی من دیگر تو روی همه ایستادم تا از شرش راحت شوم.
چه شد که موضوع را با این نوه تان در میان گذاشتید؟
خبر مرگش همیشه از خوشگلی و خوش رویی این جگرگوشه من حرف می زد. بالاخره این دختر درس خوانده و پرستار است. میدانستم که با همه ما فرق دارد. به او گفتم که یک وقتی خیال نکند دایی که هم سن و سالش، محرمش است. اگر تنها میشدند معلوم نیست چه می شد. در جریان که قرار گرفت فوری مرا با دکتر و آلاله خانم و این چیزها آشنا کرد و حالا دوسه سال گذشته و حالم بهتر است، ولیاز اینکه «شیطان» زائیده ام، احساس سرخوردگی و افسردگی و از اینکه کثیف هستم و نمی توانم به مکه بروم احساس گناه میکنم…
آلاله میگوید: به عنوان یک مددکار اجتماعی باید بگویم آنچه که در این قضیه بیش از ماجرای «ننه ماریه» وحشتناک است، رها شدن یک بیمار روانی متجاوز در جامعه است. ابتدا جامعه کوچک فامیل خودشان و پس از آن جامعه بزرگتری که متعلق به همه ماست. دو سال است به صورت نامحسوس بر روی مورد ایشان کار میکنیم تا مطمئن شویم به دخترها و دیگر زنان این فامیل هم آسیبی رسانده است یا نه؟ اگر متأسفانه پاسخ مثبت باشد راه درازی برای محاکمه یا علاج او در پیش داریم، بخصوص که قوانین گاهی دست و پاگیر هستند و ممکن است اتهام بسیار سنگین «زنای محصنه» به دلیل سکوت طولانی شان گریبانگیر قربانیان شود. به همین دلیل می بایست این متجاوز و بیمار روانی آزاد بماند تا آرام آرام راهی «کم خطرتر» برای قربانیانش پیدا کنیم. قربانیانی که محصول جامعه ی نکبت زده و عقب مانده ما هستند. نکبتی به نام اسلام و قوانین قربانی کشی به نام قانون مجازات اسلامی.
نوشته: ابليس
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید