داستان سکسی تقدیم به شما
سلام بر همه دوستان این داستان، غم انگیزترین داستان زندگی من هست. چند باری خواستم داستانم رو بنویسم ولی پشیمون شدم. ترسیدم کسی از آشناها بخونه و شناسایی بشم. ولی مینویسم تا کسی دچار سرنوشت من نشه. حتماً بخونید چون جدای از جنبه سکسی قضیه –که دلم نمی خواد حتی ازش حرف بزنم-، بسیار آموزنده است. به دلایل امنیتی خیلی چیزها رو نمی تونم بگم. در این حد بدونید که پسری هستم تحصیلکرده و تااندازهای ورزشکار. سنم 32، قدم 175 و وزنم 85 شایدم خوشتیپ – اینا رو طبق روال کار داستان های مندرج در سایت گفتم وگرنه نیازی نیست – داستانم بهطور خیلی خیلی خلاصه از قرار زیره
سال 80 تو یکی از دانشگاه های خوب جنوب کشور رشته … قبول شدم. همهچیز خوب بود؛ دوستان خوابگاه محیط دانشگاه و اساتید. من بچه درسخون و شیطونی بودم و این دو ویژگی باعث شده بود دوستان زیادی داشته باشم . در کنار شیطونی، اهل مطالعه بودم تا حدی که فوقلیسانس و دکتریم رو هم تو همون دانشگاه گرفتم. از سال 86 شروع به تدریس تو دانشگاه پیام نور کردم و همزمان پسازاینکه دکتری قبول شدم تو دانشگاه محل تحصیلمم بهم کلاس دادن. همیشه سعی میکردم با هیچ دختری دوست نشم چه اون زمان که درس می خوندم و چه زمانی که همزمانم تدریس میکردم. شرایط محیط کارم جوری بود که با دخترای زیادی در تماس بودم ولی چون از خیلی وقت پیش – یعنی قبل از اینکه برم دانشگاه- دلم رو به یکی از فامیل های مادریم باخته بودم با هیچ دختری قاطی نمیشدم؛ ولی اون به من هیچ علاقه ای نشون نمیداد. هر کاری که به فکر و ذهنم می رسید براش می کردم ولی انگارنهانگار. کمکم داشتم ازش سرد می شدم و به این باور می رسیدم که ما به درد هم نمی خوریم ولی امان از دلم که هنوز پیشش گرو بود و تا الآنم به کسی جز اون دل ندادم. ازقضا، یه روز که تو پیام نور کلاس داشتم یه دختری اومد پیشم خیلی خوشگل و قدبلند تقریباً هم سن و سال خودم و گفت که مشاوره برای ادامه تحصیل می خواد. منم یه کم راهنماییش کردم و برنامه براش ریختم. وقتی میخواست بره شماره ام رو ازم گرفت. – آخه شماره ام رو خیلی از دانشجوهام داشتن من نمیدادم از آموزش میگرفتن.
شماره دادن همانا و پیامک های پیدرپی اون دختر همانا. اوایل – یعنی حدود سه چهار ماهی – پیامک های رنگ و بوی عاشقانه نداشتند ولی کم کم متوجه شدم که داره با اینجور پیامک ها بهم ابراز علاقه می کنه. همون اول آب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم که به کسی جز اون علاقه مندم ولی انگارنهانگار. هرچی من پس می زدم اون بیشتر راغب می شد. یه روز – قبل از نوروز امسال- بهم گفت چه اشکال داره که به منم فکر کنی. منم گفتم تا 20 فروردین جوابت رو می دم. بالاخره روز موعود فرارسید. رفتیم بیرون از شهر و اونجا بهش گفتم نه، من و شما به کار هم نمی خوریم و کلی دلیل براش آوردم حالا بماند که اون مُجاب نشد. برگشتیم خونه. هنوز نرسیده بودم خونه که یه پیامک فرستاد با این مضمون: من تو رو دوست دارم و نمیتونم فراموشت کنم. میخوام باارزشترین چیز زندگیم رو به تو ببخشم. جواب دادم چی؟ نوشت: بکارت و دختریم رو. حسابی جا خوردم و جواب دادم نه، اونوقت تو دیگه نمیتونی ازدواج کنی و از این حرفا. جواب داد که پس از تو که جواب منفی دادی من هیچگاه ازدواج نمی کنم و می خوام دختریمو بدم به کسی که عاشقشم. دیوونه شده بود انگاری. از من که نه و از اون که آره. خیلی خوشگل و خوش اندام بود. بالاخره پس از گریه ها و اصرارهای بیش از حدش قبول کردم و شد آنچه نباید میشد. بعد اون اتفاق بیشتر بهم وابسته شد ولی من روز به روز دلسرد می شدم و حالم از خودم به هم میخورد. وقتی که کار از کار گذشت گفت باید من رو بگیری و گرنه آبروت رو می برم و تازه فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفته. من زیر بار نرفتم ولی دست بردار نبود. بهش می گفتم بریم ترمیم بکارت قبول نمی کرد و یواش یواش زندگی شادم تبدیل شد به یک زندگی غمگین. یه روز حسابی باهاش دعوا کردم و گفتم ازت بدم میاد . دوستت ندارم. نقشه کشیده بود برام. برای شروع آبروریزی رفته پیش پدر اون دختری که دوستش داشتم و همه پیامکهامون رو نشونش داده. چند روز پیش هم اومده بود در خونه به پدر و مادرم بگه که از شانس خوب خودم رفتم دم در و یه جوری راضیش کردم که بره. نمی دونم دیگه باید چیکارش کنم. بهش گفتم عقدت می کنم ولی فردای روز عقد طلاقت میدم. بحثش رو تو خونه پیش کشیدم. دیدم بابام باباش رو میشناسه و میگه آدمای خوبی نیستن. از یه طرف بابام میگه من هیچوقت پام رو تو خونه فلانی نمی ذارم از طرف دیگه این دختره هم حسابی من رو گذاشته زیر منگنه. نمی دونم واقعا باید چیکار کنم. همه آرزوهام رو بر باد رفته میبینم و دوست دارم یه روز که از خواب پا میشم دیگه این کابوس تو زندگیم نباشه. اسمش رو تو گوشیم گذاشتم روباه.
نوشته: هدهد
نوشته مرتبطی وجود ندارد
اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره
دیدگاهتان را بنویسید