این داستان تقدیم به شما
سلام من اسمم اميره از كوچيكي عاشق زنداييم بودم اما ميترسيدم كه بهش نزديك بشم و هميشه به يادش جق ميزدم خونه هام چسبيذه به هم بود و هر موقع ميرفتند مسافرت كليد خونشون را به ما ميدادند كه سر بزنيم منم از خدا خواسته كليد را برميداشتم و ميرفتم اون طرف خونه زندايي جونم به بهانه سر زدن و اب دادن گلها يه دلي از عزا در مي اوردم ميرفتم سر لباساي زيرش و بو ميكردم و حتي لباس هام را در مي اوردم و شورت و سوتين زنداييم را مي پوشيدم و باهاش جق ميزدم خلاصه به همين منوال گذشت راستي زنداييم الان حدود٤٢سالشه ولي بزنم به تخته مثل دختر ٢٠ساله ميمونه
گذشت تا ما شديم ٣٠ساله و زنداييم كه ٤٠سالش بود داييم سفركاري براش پيش اومد و قرار شد بره سفر خلاصه از ما خواست كه هواسمون به خونه و زندگيش باشه ما هم گفتيم چشم داييم رفت سفر و زنداييم تنها شد شب اول تنها خوابيد و فقط من سر زدم كه چيزي اگر خاستي يا كاري داشتي بگو يه مقدار رفتارش عوض شده بود گفت زنگ ميزنم امير جون هيچ موقع به من نگفته بود جون ،فرداش مادرم اينا براشون يه كاري پيش اومد قرار شد برند تهران ٣روزه و برگردند و من هم كه خوشحال كه حالا خودم و خود زنداييم اونا رفتندو من تنها ….
شب شد من رفتم خونه زنداييم كه سر بزنم هرچي زنگ زدم كسي جواب نداد يه كم ايستادم ديدم زنداييم اومد در را باز كرد گفت ايفن خرابه ديدم با به تاپ و يه شلوارك جلوي من و اين كونش هم كه براي خودش حكومت ميكرد من شك كردم رفتم داخل گفتم چكار ميكرديد گفت ميخواستم برم حمام اخه شباي جمعه عادت دارم برم حمام و بخوابم گفتم به سلامتي با يه نازي گفت سلامت باشي امير جون و ما هم كيرمون شق شد نميشد بخوابونيمش فقط خودش ميتونست بخوابونه گفتم پس من ميرم خونه كاري داشتيد خبر كنيد گفت نه كجا
گفتم خونه
گفت نه همين جا بمون منم تنهام شما هم تنهايي
گفتم خوب مزاحم نيستم
گفت نه ميرم حمام صدات ميكنم بيا پشتم را بكش
گفتم زشته زندايي اخه محرم نيستيم به هم
گفت اين حرفا چيه… محرم! تو امشب محرم مني منا ميگيد قند تو دلم اب شده بود
رفت حمام و من سر كمد سر لباساش بودم كه صدام كرد امير جون بيا پشتم را ليف بزن منم رفتم داخل با صحنه اي كه ارزو داشتم مواجه شدم زندايي جلوم لخت لخت ليف را برداستم پشتش را ليف كشيدم خوب ماليدمش گفتم حالا نوبت شماست گفت به روي چشم شروع كرد پشتم را ماليدن و كيرم پاشده بوددر حال ماليدن گفت بخواب زشته و من خندم گرفته بود هر دوتا يه دوش گرفتيم اومديم بيرون و يه كم نشستيم و خوابيديم تو بغل هم يك ساعتي شد كه پاشد و منا صدا كرد گفت امير پاشو كارت دارم گفتم بله گفت قول ميدي بين خودمون باشه گفتم بفرماييد گفت كه داييت نميتونه منو ارضا بكنه و من خيلي نياز جنسي دارم ميخوام تو شوهرم باشي گفتم اين حرفا چيه زندايي گفت خوب راست ميگم گفتم يعني من و شما به هم محرم بشيم گفت اره و لباش را گذاشت رو لبام و از خود بيخود شديم گفت امشب شب جمعه هست و اولين شب زفاف من و همسرم اميره و شروع شد لباي همديگه را خورديم زبونامون تو دهن هم بود و اروم اروم لخت شديم تاپش را دراوردم و سينههاش كه انگار هلو بود تو دهان من بود اينقدر خوردمش كه داشت ميمرد گفت امير بذار كيرتو بخورم
در اوردم و كردم تو دهنش اونم با عشق تمام ميخورد شروع كردم به خوردن چوچولش كه داشتم ميخوردم ارضا شد و ابش پاشيد خوابوندمش و رفتم وسط پاهاش اينقدر تنگ بود كه نميشد اروم اروم. كيرم را گذاشتم دمشبازي كردم و كردم داخلش رفت قشنگ جا خوش كرد توي كسش و شروع كردم نيم ساعت تلمبه زدن فقط ميگفت جوووووون اههههههههههههه جرم بده بكن توش همين برش گردوندم دولاشد و از عقب كردم محكم تو كونش جيغش رفت به اسمونتلمبه زدم يه رب و ابم اومد ريختم روي سينه هاش و بي حال افتاديم تو بغل همديگه صبح كه شد پاشديم رومون نميشد نگاه كنيم به هم رفت حمام زنداييم صدام كرد منم رفتم داخل باهم يه سكس ديگه داخل حمام داشتيم و اومديم بيرون و دوشبه ديگه هم همينجور تا صبح با هم سكس داريم و هر موقع مرقعيت باشه يا من زنگ ميزنم يا خودش
نوشته: بچه کون اصفهانی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید