این داستان تقدیم به شما
من 32 سالمه وکارمند یکی از ادارات دولتی
چندروزی بود که رییس اداره عوض شده بود و آقایی تقریبا 40 ساله رییس شده بود
بغیراز من دوخانم دیگه هم دراین اداره مشغولن
ی روز اومد پیش من و گفت به خانمای دیگه هم بگو باهم بیاین دفترم باهاتون کار دارم
من هم به فرشته و رکسانا گفتم بیاین بریم پیش رییس ببینیم چکارمون داره
وقتی وارد شدیم بالبخند به ما خوش آمد گفت و دعوت کرد بشینیم
ماهم نشستیم..
بعدهم در مورد دقت در انجام کارها و برخورد خوب وخوش اخلاقی با ارباب رجوع صحبت کرد و گفت شما باید خیلی مردمدار باشید
چون روح زن لطیف تر از مرده و …. خلاصه خیلی حرف زد
بعد درمورد وضعیت خانوادگی مان پرسید
که جواب دادیم
به فرشته گفت خانم سنجری می بینم فقط شما مجردی اما نگران نباش خودم شوهر خوبی واست سراغ دارم
به من ورکسانا هم گفت ی دوره آموزش فشرده شوهرداری هم برای شما درنظر میگیرم
دلم میخاد همه کارمندا منو سنگ صبور خودشون بدونن
شماها هم هرمشکلی داشتید بامن درمیان بذارین و خیالتون راحت باشه که راز نگهدار خوبی ام
بعد هم گفت شماره موبایل منو داشته باشین و تک زنگی بزنین تا منم شماره شماها رو داشته باشم
که اینکار اننجام شد و از دفترش اومدیم بیرون
هنوز به اتاق خودم نرسیده بودم که صدای تلفنم بلند شد و مسیجی دریافت کردم
باتعجب دیدم از سوی رییسه اداره اومده
دیدم نوشته نخواستم پیش دوستات بگم که ناراحت نشن
اما تو واقعا از اونا زیباتری و خیلی جذاب و تودل برو
لحن صدات هم خیلی خواستنیه
نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم
آخه این چه پیامیه واسم فرستاده
اگه کسی اونو می دید چه فکری دربارم میکرد؟؟
نمیدونستم باید چیکار کنم
بنظرم رسید بهترین کار اینه پاکش کنم و همونجا تمومش کنم قبل. از اینکه در بین همکارا. آبروم بره
نیم ساعتی گذشت دیدم دوباره پیام داده الهه عزیزم من آینده درخشانی برای تو ترسیم کرده ام تو لیاقت اینو داری که معاون من باشی و همیشه در کنارم و ِِِِ
من هم که متوجه شدم بدجوری رومن زوم کرده و حرفاش بوی شهوت داره در جوابش نوشتم خیلی ممنونم از توجه حضرتعالی امامن شایسته این محبتها نیستم
کارمند ساده ای هستم و مایلم همینطور باقی بمانم
که در جواب نوشت
حیف نیس فرشته زیبایی مث توترقی نکنه
تولیاقت اونو داری که حتی مدیرکل بشی
اونوقت میخای کارمند ساده ای باقی بمونی
توگل زیبایی هستی که از امروز خودم باغبونت میشم اونوقت ببین سراز کجاها درمیاری
نمیدونستم باید چکار کنم
از طرفی می ترسیدم پیاماشو نگهدارم یا به هممکارا نشون بدم
از طرفی هم میترسیدم باهاش کنتاکی داشته باشم وبخوام بدجوابشو بدم
چون بالاخره رییسم بود
ازطرفی هم نمیخواستم دامنم لکه دار بشه و بخام باهاش راه بیام
بدجوری گیرافتاده بودم
فکرم بشدت درگیر شده بود که چرا بامن؟
اگه بحث خوشکلی بود که رکسانا از من خوشگلتره
شاید رفتارمن باعث شده که آقای رییس همچی فکرایی درباره من بکنه
آخه من خیلی اجتماعی و خونگرمم
باهمه کارمندای همکار و حتی ارباب رجوع خیلی راحتم میگم میخندم شوخی میکنم و دریک کلام خیلی شادوسرزنده ام
در همین فکرا بودم که دوباره مسیجی اومد
ببین عزیزم فردا میخام برم اداره کل توروهم باخودم میبرم مأموریت توی راه بیشترباهم حرف میزنیم
نوشتم شوهرم آدم سختگیر و بد دلیه اگه این پیامهایی که واسم فرستادی رو ببینه خون بپا میکنه
باخودم گفتم حتما این تهدید کارسازه
اما بلافاصله نوشت این حرفا مربوط به من وشماس قرار نیس کس دیگری حرفای خصوصی رییس اداره باکارمندی که قراره معاونش بشه رو بخونه
همین حالا همه رو پاک کن و باهیچکس حتی شوهر وهمکارات هم دراین باره حرفی نزن
من هم که دیگه عصبی شده بودم نوشتم آقای رییس شما انگار داری به همسر یا معشوقه ات پیام میدی نه یک همکار
تازه من که گفتم شوهر دارم
درجواب نوشت خدای ناکرده. حرف نامربوطی و یا پیشنهاد زشتی بهت دادم؟تقصیر من هم نیس اگه تورو زیبا خطاب میکنم
میخای برو به همه همکارا بگومحسن نادری زیبایی های مرا تحسین می کند اونوقت ببین همه کارمندا چی میگن
ببین اوناهم حرف منو تصدیق نمی کنن؟
خوب عزیز من توزیبایی جذابی خوش سخن و خوش صدایی
تناسب اندامت حرف نداره آدم دلش میخاد بشینه و فقط نیگاد کنه
مگه توی اداره چن نفر مث تو رو دارم که باهمه مهربونه
حالا اگه من درمقابل باتو مهربون باشم ایرادی داره
آیا رییس نباید قدر کارمندای خوبشو بدونه
اگه بدتم بیاد من بازم میگم در بین همه کارمندا تو گلی و من این گل رو دوس دارم
حالا اگه میخوای منو از دوس داشتن خودت محروم کنی حرفی نیس
ولی اینو بدون توی همین چند روز توی دلم جای قشنگی واسه خودت باز کردی
اگرهم منو لایق تعریف وتمجید از خودت نمیدونی یک کلمه بنویس نه
واین موضوع رو برای همیشه از خاطرت پاک کن
واینو بدون من دلم میخاد تو ترفیع بگیری و برای خودت کسی بشی
راستشو بخواین در برابر حرفاشم کمی وسوسه شده بودم
مث یه عاشق بی باک بازم حرفاشو تکرار می کرد
خیلی وقت بود شوهرم جمله عاشقانه ای بهم نگفته بود
واین مرد بی باک هرطور دلش میخاست درباره من میگفت
برسر دوسراهی عجیبی قرار گرفته بودم
من که تا اون روز حتی فکرخیانت به شوهرم راهم نکرده بودم حالادر برابر مردی قرار گرفته بودم که بدون هیچ ترسی از عواقب کار خطرناک خود از دوست داشتن من حرف میزد
انصافا چهره زیبا وشخصیت جالبی هم داشت
اگر می نوشتم نه شایدبه قول خودش عمل میکرد و مطمعن بودم بخاطر موقعیت شغلی و خانوادگی و غیره کوتاه می اومد
اما من باید چکار می کردم
آیا ترفیع رو باید بی خیال میشدم
اگر کوتاه می اومدم آیا کار به خیانت میکشید و باید سوگلی رییس میشدم
نمیدونستم بایدچکارکنم
فقط نوشتم
من بهت اعتماد دارم لطفا مشاور و سنگ صبورم باش
برای پیشبرد اهداف اداره در خدمتم
جوابداد. الان برگ مأموریت به اداره کل را برایت میفرستم
فرداصب بامن تماس بگیر باهم میریم
خیلی حرفا با معاون آینده ام دارم
و من احساس کردم برای خیانت به شوهرم چراغ سبز به رییسم نشون داده ام
آقای نادری چن پیامک عاشقانه هم فرستاد
اما روم نشد. جواب بدم
احساس کردم واقعأ دارم تبدیل میشم به معشوقه آقای نادری
اما هنوز هم ر گه هایی از مقاومت در برابر اظهار عشق او در وجودم بود
از اینکه بدون هیچ مقاومتی تسلیم بشم از خودم بدم می اومد
بعداز ازدواج خیلی ها به من پیشنهادرابطه داده بودن ولی در برابرشان و در برابر وسوسه های شهوت مقاومت کرده بودم
اما حالا انگار به راحتی آب خوردن داشتم راه خیانت رو هموار میکردم
اون شب خیلی باخودم کلنجار رفتم
به چهره آروم شوهرم که بی خبر از همه جا خوابیده بود نگاه کردم و همزمان چهره آقادری نادری رو مجسم میکردم که میخاست گل او باشم و او باغبون من
او که در اولین حرکت با پیامهای عاشقانه مسیج بارونم کردبعدا چه خوابی واسم دیده؟
آیا میتونم در برابر شهوت او مقاومت کنم یا اینکه …….
صبح به شوهرم گفتم احتمالا امروز کمی دیر میام چون باید برم اداره کل مأموریت
خشایار سری تکون داد و گفت خبریه
گفتم نمیدونم رییس جدید بهم مأموریت داده
گفت تنهایی میری یا باهمکارات
گفتم فقط به من مأموریت داده باید تنهایی برم
گفت عجب رییس مزخرفیه نمیگه ی زن تنها چطور این همه راه رو بره و برگرده؟
بعد گفت اگه میخای خودم باهات بیام
گفتم نه عزیزم اینقدع دیگه بی دست وپا نیستم
بااتوبوس میرم که توهم خیالد راحت باشه و ….
خلاصه خشایار منو تا ترمینال رسوند
من هم به نادری زنگ زدم تا جواب داد گفت قناری جون کجایی
گفتم ترمینال گفت از اونجا بیا بیرون بیا سمت پارک. ریحانه
من هم چشمی گفتم و راه افتادم
تقریبا پانزده دقیقه بعدنادری ازراه رسیددرجلو ماشینشو باز کرد و گفت بیابرچشم من بنشین که توزیبا چو مژگانی
احساس کردم از شدت خجالت گونه هام قرمز شده
سوار که شدم دستشو به سمت من دراز کردکه بامن دست بدهد
لبخندزدی زدم و گفتم ولی آقای رییس مابه هم نامحرمیم
باخنده گفت تو قدم در راهی گذاشتی که این خرافاتو باید دور بندازی
تو تاحالا توی جمع خصوصی با رییس و مدیران کل بودی
گفتم نه ولا
گفت پس بایداز حالا تمرینهارو شروع کنیم
گفتم چه تمرینی
گفت یادگیری ارتباط هات وباز
گفتم که چی بشه؟
گفت که تو عزیز دلم یخت بازبشه
گفتم متوجه منظوورتون نمیشم
ماشینو کنار زد و آروم مچ دستمو گرفت که من بی اختیاردستمو کشیدم
باخنده گفت این کارا چیه میکنی عزیز دلم من وتو باید باید باهم راحت تر از اینا باشیم
وقتی دید بی جواب وبی حرکت ایستاده ام گفت
قصد جسارت ندارم ولی دست دادن دو دوست به هم کارسخت وملال آوری نیس
گفتم یعنی همسرخودتون به نامحرم یابقول خودتون دوست و آشنا دست میده
گفت بله وهیچ ایرادی هم نداره زن من درمحدودیت زندکی نمیکنه
تعجب میکنم فرشته ای مت توچرا اینهمه پابند خرافاته
با لمس کردن دست کسی هیچ اتفاقی نمی افته اگه فکر و ذهنمان فاسد نباشه و مجدد دستشو به طرف من دراز کرد
دو دل بودم ولی بالاخره نادری کار خودشو کرد
دستمو توی دستش گذاشتم و او با محبت دستمو کمی فشار داد که ناخودآگاه خودمو به پشتی صندلی فشار دادم وچشام خمار شد سرمو بطرف نادری برگردوندم ویواش ولی طولانی آهی کشیدم و باعث شد نادری عکس العمل نشان دهد و درحالی که بادست چپ بازوی راستمو گرفته بودگفت
فدای اون آه گفتنت بشم
بعداز اون دیگه حال خودمو نفهمیدم فقط گفتم من به رییس و سنگ صبورم اعتماد کامل دارم
درخدمت شماهستم
اینو میدونستم که باتمام وجود دلم میخاد خودمو در اختیار نادری بذارم
نادری هم. متوجه شد و گفت البته بهت حق میدم هرکاری بکنی ویا هرچیزی بگی
شاید من زیاده روی کردم در شروع آموزش وتمرینات
من هم که حالا ازشدت خجالت سرمو به صندلی تکیه داده بودم
چشامو بسته بودم
نادری دست چپمو گرفت گذاشت توی دست راستش و بادست چپ. خیلی بااحساس کمی سینمو مالید. که من مرتب آه می کشیدم
چون واقعا لذت می بردم
و درهمون حال لذت بردن گفتم نادری جون بریم جای دیگه من حال ندارم بشینم که نادری گفت مطمعنی
گفتم صددرصد
گفت پشیمون نمیشی بعدا
گفتم با تو تاقعر جهنمم میام
ونادری گاز ماشینو گرفت رفتیم توی باغی که ویلای قشنگی هم داشت
اون روز پس از چند سال که از ازدواجم گذشته بود طعم عشق وسکس و خیانت رو چشیدم
که البته مزه عشق وسکس در آغوش کسی که یک روزه تونسته بودمنو تسلیم شهوت کنه بیشتر بود
تاعصر چندبارباهم سکس داشتیم
چندباربخاطر خیانتی که به شوهرم کرده بودم گریه کردم
اما بازوهای آتشین آقای نادری آرامم کرد
و بوی هوس انگیز آغوشش باعث شد تا از او بخوام از کون هم مرا به اوج لذت برساند
وقتی روی کیر نادری بالا پایین می رفتم یاد همسرم افتادم و به خودم قول دادم به غیراز نادری باهیچ کس دیگری سکس نکنم…
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید