این داستان تقدیم به شما
روز اول هفته بود و تازه رسیده بودم. یه روز سرد زمستونی. یه تیپ تقریبا اسپورت زده بودم با شال گردن و یه کت بارونی.
رفتم داخل اتاقم بعد از سلام کردن با همکار ها فقط دلم یه کافی گرم میخواست. صدای نفس ها و تپش قلبم رو احساس میکردم در حالی که داشتم سیستم گرمایشی اتاقم رو روشن میکردم. بارونی رو آویزون کردم و رفتم سمت کتری و همونطوری که کتری رو داشتم پر میکردم به ساعت یه نیم نگاهی کردم و با خودم گفتم …ببینم اولین مراجعه کننده کیه …
چند دقیقه ایی گذشت و در اتاق زده شد و بعد از یه لبخند و خسته نباشید:
خوبید امروز؟
من: بله خیلی ممنون. آخر هفته شلوغی بود ولی خوب اونم بخشی از زندگی.
خواستم بگم امروز وقتتون خیلی پره و تا ساعت ۵ مراجعه کننده دارید.
من: واقعا؟ چقدر زیاد…
بعد از رفتنش من واقعا تویه فکر این نبودم که چند نفر رو قراره ببینم…بیشتر تویه فکر آخر هفته بودم که گذشته بود …
کلا همیشه آخر هفته شلوغی داریم من و سحر (همسرم) ولی ایندفعه خیلی احساس کردم که بین من و خواهر زنم نزدیکی عجیبی ایجاد شده…خیلی چشمامون بهم گره خورده بود و چند باری هم قشنگ بهم خیره شده بودیم. اسمش سارا و ازدواج کرده و شوهرش هم واقعا پسره خوبیه. ظاهر معمولی ولی هیکل خیلی نازی داره … معمولا یه شلوار کوتاه میپوشه که ساق پای خوشگلش معلومه …همون برای من کافی که کیرم کلفت بشه … و دلم بخواد دستمالیش کنم …
داشتم به این فکر میکردم که چرا بین من و سارا انقدر راحتی وجود داره و واقعا چرا ما بهم خیره شده بودیم… چند باری انقدر حشری شده بودم که دلم میخواست دستم رو بزارم رویه شلوار لی تنگش و آروم در گوشش بگم عجب هیکل کردنی داری …
تویه این دورهمی خیلی ها بودن از جمله شوهرش کاظم … ولی خوب با اینکه پسر خوبیه، خیلی آرومه و من همیشه بهش احترام خاصی میزارم … من و سارا خیلی با هم لاس میزنیم و شده چند باری هم رقصیدیم باهم …
چند باری هم که ترک های موسیقی جدید که گوش میدم رو براش فرستادم با اموجی قلب یا بوس جواب داده.
تویه این فکرها بودم که در اتاقم رو زدن و اولین مراجعه کننده وارد شد. سلام خوب هستین.
من: بله خیلی خوش اومدین بفرمایید بنشینید. دوتا صندلی داریم کدوم رو ترجیح میدید.
ممنون من همینجا راحتم.
من: بله حتما. خیلی خوش آمدید. من خودم رو معرفی کردم و تقریبا یه آقای ۴۰ ساله بود و با لباس تر و تمیز و یه کفش معمولی.
جلسه اولم تموم شد و چند جلسه دیگه تا وقت ناهار شد و من رفتم آشپزخانه که غذام رو بگیرم. خیلی حواسم به اطراف نبود و بیشتر تویه فکر این بودم که کی میشه دوباره سارا رو ببینم و بهش خیره بشم. که یکی از همکار ها زده رویه شونم و گفت به به آقا رضا. خوبی؟ چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟
من: سلام علی جان. ارادت. میدونم شرمندتم بخدا. شلوغ بودم این چند وقت.
علی: نه بابا درکت میکنم. با شهاب میخواستیم بریم بیرون گفتیم به تو هم بگیم بیای.
من: حتما چرا که نه.
علی: دیر کردی عمو جان ولی میریم دوباره.
من: چشم حتما هر وقت شما بگین من هستم.
علی: بعید میدونم ولی بهت خبر میدم حتما.
من: باشه عزیز ببخشید به هر حال.
غذا رو با علی خوردم و قرار شد که حتما با شهاب بریم بیرون. برگشتم اتاقم و ادامه اون روز کاری. واقعا خسته شده بودم و با تمام علاقه ایی که به کارم دارم ولی شنیدن مشکلات بقیه و غم و قصه هاشون خسته کننده میشه. اون روز بعد از کار رفتم خرید و بعد از یه ترافیک زیاد رسیدم خونه.
سحر خونه بود و بعد از یه دوش باهم غذا خوردیم و یه سریال دیدیم. سحر رویه کاناپه خوابش رفت و منم رفتم تویه اتاق خوابیدم.
چند روزی همینطوری گزشت و من مشتاقانه منتظر آخر هفته بودم که بتونم سارا رو ببینم. چند باری هم به سحر گفته بودم که اخر هفته بریم کوه یا دور هم باشیم.
چهارشنبه نزدیکای ظهر جلسه تمام شد و دیدم که گوشیم زنگ خورده علی بوده. زنگ زدم بهش با اینکه تمایل آنچنانی نداشتم.
پاهام رویه هم بود و داشتم بند کفش های سفیدم رو نگاه میکردم و با انگشت های دستم ریتم آهنگ ماهی گرشا رو میزدم که علی گوشی رو برداشت.
من: علی جان ببخشید مراجعه کننده داشتم.
علی: مثل همیشه باید بیفتم دنبالت.
علی خندید و من سکوت و اصلا از حرفش خوشم نیاومد.
من: در خدمتم. با یه تن صدای آروم و نفس های عمیق.
علی: رضا امشب میریم بیرون با شهاب بعد از کار. آدرس و برات میفرستم.
من: یعنی عاشق لحن صحبتتم. اینطوری که گفتی یعنی حق انتخابی وجود نداره.
علی: رضا خودم میام از اونجا میبرمت نیایی. مرد حسابی تو ما رو اره.
من: چشم علی جان ولی ممکنه دیر برسم.
علی: نگران نباش شهاب هم باید خانومش رو برسونه احتمالا دیر برسه.
من : پاشدم از رویه صندلی. رفتم سمت میزم. گفتم چشم عزیز. میبینمت.
سوار ماشینم شدم بعد از کارم. یه ترک موسیقی گذاشتم. و تقریبا یک ساعت طول کشید برسم.
پارک کردم با بدبختی و رفتم داخل. نه علی اونجا بود و نه شهاب. با خودم گفتم، احتمالا الافم تا یکی دو ساعت تا بیان.
علی اومد نیم ساعت بعدش و شهاب یک ساعت بعدش. و من واقعا کلافه بودم ولی سعی میکردم به رویه خودم نیارم.
کافه پر آدم های مختلف و من با یه پلیور سبز و یه شال گردن سفید و سبز پشت به دیوار کافه نشسته بودم.
شهاب: رضا خیلی خوشحالم اینجایی امشب. لامصب تو کجایی چرا نیستی هیچوقت. سمیرا میگفت چرا رضا و سحر دیگه نمیان خونمون.
من: سکوت کردم با خجالت و یه صدایی که حوصله حرف زدن نداشت، گفتم اره خیلی وقته ندیدمش سمیرا رو.
شهاب خندید و گفت بیا علی طرف میگه سمیرا رو ندیدم و ما کلا اینجا هویجیم.
من: نگو شهاب اینطوری خودت میدونی من چقدر بهت ارادت دارم در حالی که دستم رو دراز کردم و شونش رو فشار دادم.
اونم ذوق کرد و گفت دم شما گرم آقا رضا.
اونشب تمام شد و من تقریبا ساعت ۱۰ شب رسیدم خونه و واقعا فقط دلم میخواست بخوابم.
سحر با یه شلوارک صورتی تنگ و تاپ سفید خوابیده بود و با اینکه هیکل نازش افتاده بود بیرون و دلم میخواست دستم رو بکشم به رونای تو پرش و اون کون کردنیش ولی سعی میکردم اذیت نشه و بعد از یه دوش پیشش خوابم رفتم.
صبح بعد از یه صبحانه و معذرت خواهی از شب قبل از سحر راه افتادم سمت محل کار. مسیج رویه گوشیم در حالی که داشتم رانندگی میکردم برام عجیب بود. شهاب نوشته بود که رضا بی چون و چرا امشب خونه ما و سمیرا داره تدارک میبینه. واقعا حوصلش رو نداشتم. نوشته بود بلاکی تا شب که ببینمت پس دنبال تماس نباش برای بهانه.
مجبور شدم به سحر زنگ بزنم و هماهنگ کنم. اونمگفت رضا خسته میشیم حداقل میزاشتن برای فرداشب. منم چیزی نداشتم بگم. نقشه داشت میگفت ترافیک سنگین و من واقعا داشتم کم کم از شکایت های سحر هم عصبی میشدم. گفتم سحر من برم کاری نمیشه کرد. نقشه رویه موبایلم رو خاموش کردم چون واقعا عصبی شده بودم. رسیدم و بعد از چند جلسه نزدیکی های ظهر زنگ زدم به شهاب و اصلا زنگ نخورد. گفتم به سحر بگم به سمیرا بزنه و ببینه میشه کاریش کرد. همش دنبال این بودم که فردا بشه و سارا و اون کون و هیکل خوشگلش رو ببینم. آخرین بار یه شلوار جین آبی کوتاه پوشیده بود که کون خوشگل و کردنیش کیرم رو روانی کرده بود. وقتی ساق پای سفید و خوشگلش رو نگاه میکردم فقط تصور میکردم که چه آب کیری میشه ریخت روش.
سحر جواب نداد و به سرم زد به سمیرا زنگ بزنم.
ما تقریبا ۳ سالی هست رفت و آمد خانوادگی داریم. زنگ زدم و بعد از چندتا بوق، برداشت و گفت سلام رضا خوبی؟ منم در حالی که نگران بودم و مضطرب گفتم سلام سمیرا جان من خوبم تو خوبی؟
سمیرا: بله شما رو امشب ببینیم خوشحال تر میشیم
من: بله حتما ولی واقعیتش خواستم ببینم اشکالی نداره بزاریم برای هفته بعد.
سمیرا: نه اصلا واقعا نمیشه و خیالت راحت من اجازه ات رو از سحر گرفتم و امشب قراره کلی خوش باشیم.
من: با سحر؟
سمیرا: بله باهاش صحبت کردم و قراره زودتر بیاد اینجا باهم باشیم تا شما مردها هم بیاین.
من: در حالی که سکوت ذهنم رو گرفته بود، گفتم پس دیگه کاریش نمیشه کرد. با یه خنده کوتاه و واقعا سرد.
سمیرا: نه دیگه فقط رضا زود بیا چون شهاب قراره زود بیاد.
من: چشم سمیرا جان.
بعد از تلفن، به خودم گفتم ای کاش اصلا زنگ نمیزدم و اصلا پیشنهاد هفته دیگه رو نمیدادم. و از رویه صندلی چرمی که خیلی احساس راحتی میکردم روش پا شدم و آروم رفتم سمت کمد کتاب هام. نگاهم به چند تا کتاب خیره شده و داشتم به ذهن پیچیده خودم فکر میکردم و دنبال جواب برای چرا های ذهنم.
مجبور شدم چندتا از جلساتم رو زودتر تموم کنم و برم سمت خونه تا حاضر بشم. سر راه یه کادو ساده هم براشون گرفتم.
رسیدم با اینکه نگران ظاهرم بودم، به خودم گفتم بهتره معمولی و راحت برم. بعد از یه دوش و اصلاح صورتم، یه لباس چهارخونه آبی و پولیور آبی ساده روش و یه شلوار مخمل و کفش های راحت و اسپرت. به کاپشن بادی و با اینکه قدم نزدیک ۱۸۲ ولی خیلی تو پر شده بودم با این لباس ها. هیکلم تقریبا متوسط و بالا تنه لاغر ولی عضله ایی دارم.
یه شال گردن هم برداشتم با یه کیف کوله ساده که وسایلم رو بزارم و کادویی که براشون گرفته بودم.
تویه راه ترک موسیقی سنتی از کفم رها رو داشتم گوش میکردم و از شلوغی خیابان ها کم و بیش اذیت شده بودم.
رسیدم و با یه حس خسته گی خاصی در ماشین رو بستم و آروم و شمرده شمرده رفتم سمت آسانسور و نهایتا در واحدشون که نیمه باز بود.
من: سلام اجازه هست
شهاب: بله بفرمایید.
روبوسی کردیم در حالی که بوی عطر غذا ایرانی و ادکلن های مختلف فضا رو گرفته بود.
سمیرا و سحر به استقبالم اومده بودن و خیلی زیبا آرایش کرده بودن. طوری که من واقعا احساس خوشبختی و شعف داشتم از دیدن همسر زیبام و سمیرا.
سحر رو بوسیدم و با سمیرا دست دادم. شهاب خندید و گفت خوبه حواست هست وگرنه دعوا غیرتی میشد اینجا.
منم خندیدم و به سحر گفتم بوست که نکرده این بچه پرو.
همه خندیدن و سحر هم گفت نه هنوز ولی حواست باشه.
سمیرا یه نگاه محبت آمیزی به من داشت و احساس محبت زیادی از سمتش میگرفتم.
یه خانوم بسیار با شخصیت و مهربون. معلم زبان انگلیسی است سمیرا و شهاب هم خیلی پسر تحصیل کرده و مودبی است.
سمیرا یه شلوار سفید پوشیده بود با یه بلوز آبی و سفید و یه دمپایی تو خونگی ساده. ولی از لحظه ایی که دیدمش واقعا چشم رونای پاش و کون گرد و خوشگلش رو گرفته بود. قبلا هم نگاش میکردم ولی احساس میکردم بخاطر اینکه خیلی وقته ندیدمش، هیکلش بیشتر به چشم میومد. فقط تویه این مهمونی دنبال این بودم که بشه یواشکی نگاهش کنم. حواسم به شهاب و سحر هم بود و واقعا از دیدن اینکه سحر و شهاب دارن با هم لاس میزنن، حال میکردم. شهاب و سحر طوری باهم داشتن حرف میزدن که من و سمیرا واقعا فهمیده بودیم که اینا بد تویه کف هم هستن. طوری شده بوده که قشنگ متوجه شدم سمیرا معذب شده. ولی من واقعا کیرم داشت کلفت و کلفت تر میشد از اینکه زنم داشت با شهاب لاس میزد.
اونشب در حال تمام شدن بود و آخرای مهمانی، من و سمیرا هم داشتیم باهم شوخی میکردیم و میخندیدم. طوری شده بود که قشنگ من و سمیرا همدیگر رو یواشکی نگاه میکردیم و منم بعد از نگاه، نگاهم رو میبردم رویه سینه هاش و پاهاش و اونم قشنگ فهمیده بود که من دارم دیدش میزنم.
خداحافظی کردیم و حتی لحظه خداحافظی فهمیدم که شهاب داره کون زن خوشگلم رو دید میزنه.
در آسانسور باز شد و بعد از چند ثانیه در بسته شد و ما داخل آسانسور بودیم ساعت ۲ شب. سحر لبم رو بوسید و از لب دادنش قشنگ فهمیدم که کسش خیس خیس شده و حشری شده.
نزدیک در ماشین داخل پارکینگ، قشنگ دستم رو گذاشتم روی کونش و فشار دادم و بعد انگشتم رو گذاشتم روی کونش و فشار دادم و بهش گفتم عجب دلبری داشته میکردی جنده.
خندید و گفت شوهر کس کشم دوست داره. نشستم تویه ماشین و گفت رضا، کیر شهاب برام کلفت شده بود دیدیش. منم با یه صدا هیجان زده گفتم، دیدم داری نگات میکنه ولی فکر نمیکردم کیرش کلفت شده بوده باشه. سحر: قشنگ کلفت شده بود و داشت با چشماش به من میگفت، که هیکلم رو میخواد.
من: وای سحر چه خوب که اونطوری نگات میکرد
سحر: دوست داشتی
من: اره خیلی خوشگلی جنده
سحر: رضا اینقدر خیس شده بودم که واقعا دوست داشتم دستمالیم کنه
من: فقط دستمالی
سحر: دوست داشتی زنت رو چیکار میکرد
من: دوست داشتم چاک کونش رو دستمالی میکرد و بعدش یه کیر خوشمزه میداد به زنم و آب مردونش رو خالی میکرد روت
سحر: شوهر کس کشم چقدر خوبه. وای رضا سر کیرش از روی شلوارش معلوم بود و لبام بدجوری میخواستش
من: سحر نگو آب بیغیرتیم میاد همینجا برات
سحر: رضا بدجوری دلم کیرشو میخواد کس کش
من: سحر نگو، آبممیاد
سحر دستش رو گذاشت روی کیرم و شروع کرد به مالیدن
اون شب به یاد شهاب و سمیرا لای رونای سحر رو خیس کردم تویه تخت. و آخرشم بهش گفت خیلی خوبه که زنم اینطوری جنده است … خوابم رفت و فردا صبحش خیلی پر انرژی بیدار شدم …
تویه مسیر دفتر کار بودم که دیدم شهاب مسیج داد … آقا رضا بابت دیشب ممنونم … خیلی خوش گذشت … منم خوندم مسیج رو و با یه استیکر ازش تشکر کردم … بعد از جلسه ساعت ۱۰، خیلی احساس سرما کردم و رفتم به سمت کتری که یه قهوه درست کنم … بعد از قهوه رفتمگوشیم رو چک کردم و دیدم شهاب زنگ زده … مطمئن نبودم که زنگ بزنم و یا نه … گذاشت تا بعدازظهر و بهش زنگ زدم …بعد از چندتا بوق گوشی رو برداشت …
من: شهاب جان سلام
شهاب: رضا خوبی؟
من: ممنونم تو خوبی؟
شهاب: اره خواستم تشکر کنم برای دیشب و سمیرا هم خوشحال شده بوده شما ها رو دیده بود…
من جای تعجبی برام نبود که انقدر دنبال تشکر کردن بود …
شهاب: آقا چرا بیشتر نمیایین و برین … ما که با شما خوبیم
من: شهاب جان خودت میدونی چقدر من گرفتارم
شهاب: همه گرفتارن، سخت نگیر
من : چشمعزیز … حالا شما تشریف بیارین برای آخر ماه …
شهاب: رضا ۳ هفته دیگه رو میگی
با اینکه میدونستم چشمش بد گرفته سحر رو و دنبال دید زدن دوبارش و ناباورانه کیرم داشت کلفت میشد از این فکر… ولی خودم رو عادی نشون میدادم پشت تلفن …
من: ببخشید دیگه شهاب منظوری ندارم
شهاب: باشه ولی حداقل بذار یه گروه واتساپ بزنیم و با هم در ارتباط باشیم
من: حتما چرا که نه
بزن و منم اد کن
شهاب : اشکال نداره
من: نه عزیز
شهاب تا رسیدم خونه گروه رو زده بوده و چند تا از دوستای دیگه رو هم اد کرده بود …
مسیج های جوک و شوخی شروع شده بود و من و سحر باهم خیلی خندیدیم اون شب …
سمیرا هم تویه گروه بود و خیلی کم جواب میداد ولی سحر خیلی فعال بود … به سحر گفتم، شهاب امروز خودش رو پار کرد تا این ارتباط رو بگیره … سحر: واقعا؟
من: اره بدجوری چشمش گرفته
سحر: منم واقعا بدم نمیاد زیرش بخوابم … تو چی دوست داری؟
من: فقط به یه شرط که حیف نکنه این کس و کون زن جنده ام رو
سحر: دستش رفت روی کیرم و شروع کرد به مالیدنش … رضا خیلی کس کشی میدونستی
من: خوب مگه بده
سحر: نه اصلا … رضا امروز هر وقت بهش فکر میکردم کسم خیس میشد … و حتی رویه صندلی خودم رو تکون میدادم … چشام داغون …
من: واقعا در این حد؟
سحر: رضا کیرش قشنگ تویه شلوارش معلوم بود و منم چند باری نگاهم بهش افتاد و اونم خیلی دوست داشت بیشتر نشونش بده و چند باری تکون داد خودش رو که من قشنگ ببینم که چقدر کلفت شده … منم دوست داشتم که چاک سینم رو نگاه میکرد …
در حالی که کیرم از بی غیرتیم سیخ شده بود گفتم بهش، سحر انگشتش بره تویه سوراخ کونت وقتی تویه آشپزخانه ایی ؟
سحر : نمیشه که؟
من: قراره بیان آخر ماه … یه شلوار تنگ بپوش و منم به یه بهونه سمیرا رو میبرم داخل اتاق … ازش بخواه کمکت کنه و بعد بذار انگشتت کنه …
سحر: فقط انگشت ؟
من: بزار دستمالیت کنه و اگر شد یه لبم بهش بده …
سحر: وای رضا بیا بکن توش بدجوری خیسم … بعد گاییدن دوباره سحر با فانتزی شهاب … خوابم رفت … سحر صبح بهمگفت آخر هفته مامانم اینا میان … و من مشتاقانه منتظر خواهر زنم سارا بودم که ببینمش …
نوشته: رضا بیغی بودبودیان
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید