این داستان تقدیم به شما

همیشه با خودم میگفتم دیپلم که بگیرم دیگه راحت میشم، چه خیال باطلی. از چی راحت شدم؟ از درس و مشق اجباری و گز کردن راه خونه به مدرسه. چی بدست آوردم؟ الافی، بگومگو با همه وتحمل برادر لوسی که بعد از هدر دادن همه پس انداز خانواده دست از پا درازتر با مغزی درب و داغون و عادت حشیش کشی از فرنگ برگشت تا عذاب جون من بشه: هر وقت حشیش میکیشید استفراغم میگرفت. نره خر هنوز لوس مامان بود، شکایتشو که میکردم مامان میگفت: ایقده اطوار درنیار دختر، گناه داره، بچه م حالش خوش نیست…

فقط برای اینکه از این وضع خلاص شم کلاس حسابداری اسم نوشتم، به امید اینکه باهاش کاری پیدا کنم چون پول تو جیبی هم آب رفته بود. موسسه اعلام کرده بود اگه تو امتحان نمره خوب بیاریم خودشون برامون کار پیدا میکنن. خلاصه فرستادنم به یه شرکتی که شرط استخدامش سه ماه کار آزمایشی با نصف حداقل حقوق بود. صورت حسابای خرده ریز مثل پول پیک و خرید قند و چایی و لوازم تحریر رو میدادن به من که سند بزنم. کند بودم و اشتباه هم میکردم. مرتبا” تراز بدهکار- بستانکار اختلاف داشت. یه دختر دیگه هم تو حسابداری بود که از من واردتر بود ولی کمک بدرد خوری نمیکرد: فاکتورها رو دوباره چک کن، از نو جمع بزن… یه آقایی هم بود حدود چهل ساله که دفترها رو مینوشت، لعنتی از ماشین حساب هم تندتر جمع میزد. آخرش دست به دامن اون شدم: آقای فرزاد، ترازم 63000 ریال اختلاف داره هرچی میگردم پیداش نمیکنم.
 
 
بدون اینکه به کاغدایی که جلوش گذاشته بودم نگاه کنه گفت: یه مبلغ 70000 ریالی رو یه طرف نوشتی 7000 تومن. بعضی فاکتورها که به تومنه باعث این اشتباه میشه. همیشه اول تومن ها رو ریال کن بعد سند بزن.
بعد به خطم نگاه کرد: صفرها رو بزرگتر بنویس، 2و3و4 رو هم متفاوت تر بنویس.
– مرسی، واقعا” داشتم از خودم ناامید میشدم، باید اینارو تو کلاس یادمون میدادن.
نسبت به ما ارشد بود و از اون به بعد براش احترام بیشتری قایل بودم. برای خودم که چایی میریختم برای اونم میبردم و یا دستم که خالی میشد میگفتم اگه کاری هست من بیکارم. برام تکیه گاهی پدرانه یا برادرانه بود. یه روز قبل از پایان ساعت اداری پرسیدم میتونم یکی دو ساعت اضافه کار بمونم؟
– آخه کاری که نیست…
– هر کاری باشه میکنم، بایگانی یا هرچی.
نگاهش پرسش آمیز بود مجبور شدم بگم: تو خونه عصبی میشم، نمی بینین صبح ها زودتر از همه میام؟
– باشه، بیا این سند ها رو تفکیک کن، طبق سرفصل های دفتر کل.
– مرسی، چشم.
تا اون موقع هیچ علامتی که بخواد باهام لاس بزنه نشون نداده بود، واقعا” بهش اعتماد پیدا کرده بودم. موقع رفتن از شرکت گفت: ماشین دارم، میتونم برسونمت.
– مرسی، پیاده میرم، نمیخوام زود برسم خونه.
 
اضافه کاریها ادامه پیدا کرد، درپایان سه ماه آزمایشی هم گزارش خوبی از من به رئیس شرکت داد و با کمی بیش از حداقل حقوق استخدام شدم. صمیمی تر شدیم و احساس میکردم بهش وابسته تر شدم. بار دومی که پیشنهاد کرد برسونه قبول کردم: آقای فرزاد، من بابت استخدامم یه شیرینی به شما بدهکارم، بریم کافه دینم رو ادا کنم.
– شما که شیرینی به همه دادی، همون کافی بود.
– اگه شما نبودین من استخدام نمیشدم، پس بزارین اختصاصی تشکر کنم.
برای اولین بار با یه مرد غریبه میرفتم کافه. برام هیجان انگیز بود. احساس میکردم بزرگ شدم ولی بزرگ نشده بودم، همین که فضای خونه رو تحمل نمیکردم از بچگی نبود؟ هم نشینی با یه مردی که احساسم میگفت تکیه گاه مطمئنیه بهم سرخوشی میداد. تو کافه قضیه دادشم و سرکوفتای خونواده رو براش باز کردم.
– شاید حق با تو باشه ولی فکر نمیکنی داری زیادی حساسیت نشون میدی؟
– معذرت میخوام، وقتی مجبور میشم برم دستشویی بالا بیارم… لابد حساسیت هم هست، ولی چکارش کنم؟
– نمیتونی یه چند وقت بری خونه فامیل نزدیکی، دوستی؟ شاید روحیه ت عوض شه…
تنها کسی که میتونستم برم پیشش یه دوست نزدیک بود به اسم سارا که قبلا” در حد یک شب خونه همدیگه مونده بودیم. گفتم: چرا، یه دوست دارم، امتحان میکنم شاید نتیجه داد.
امتحان کردم، بجای یک شب چند شب موندم. هیچ مشکلی پیش نیومد ولی هیچ فایده ای هم نداشت جز اینکه همون چند شب راحت بودم.
– آقای فرزاد، این راه حل هم جواب نداد، انگار باید دیگه مستقل شم.
– برای یه دختر سخته ها، من که مردم و سنی هم ازم گذشته توش موندم.
تازه فهمیدم تنها زندگی میکنه ولی نمیدونستم از زنش جدا شده یا اصلا” ازدواج نکرده. در هر حال با کشف این مسئله احساس همدلی بیشتری پیدا کردم.
– اگه بخوام خونه بگیرم شما کمک میکنین؟

 
تو رودرواسی قبول کرد. با هم یه جای خیلی کوچیک پیدا کردیم. برای سپرده 3 ملیون کم داشتم. بهم قرض بهم داد که کم کم پسش بدم. تو بنگاه وقتی پرسیدن واسه چند نفر فوری گفتم دو نفر که نفهمن مجردم و مزاحمم نشن. خوبی کارت ملی اینه که مجرد و متاهلی رو نشون نمیده. از اینجا بود که رابطه ما وارد مرحله تازه ای شد. وابستگیم بیشتر شد، بیشتر اضافه کار میموندم چون هم به پول بیشتری نیاز داشتم هم پهلوش احساس امنیت و آرامش میکردم. فرزاد با اسم کوچیک صدام میکرد ولی من آقای فرزاد، یا شما صداش میکردم. داشتم عاشقش میشدم؟ اگر هم عشقی در کار بود تفاوت برادرانه و غیربرادرانه اش رو نمی فهمیدم. بیشتر وقتا میرسوندم خونه. یه دفعه دعوتش کردم بیاد تو، چند دفعه دیگه هم دعوتش کرده بودم که هر دفعه یه بهونه ای آورده بود. این دفعه اصرار کردم: نمیخواین خونه مو ببینین؟ دق کردم از بس تنهایی در و دیوار رو نگاه کردم.
صندلی نداشتم، چارپایه آشپزخونه رو تعارفش کردم و سرگرم درست کردن چایی شدم.
– خوب خونه رو تمیز نگه داشتی.
– کسی نمیاد که ریخت و پاش بشه، مگه هر ازگاهی مامانم که میاد یه خورده غرغر میکنه و زود میره.
– واسه شام پلو دارم با تن ماهی، یه لقمه با من میخورین؟ اگه دوست ندارین پیتزا سفارش بدم.
– نه، همون چایی کافیه، مزاحم نمیشم.
– لابد ناقابلیم دیگه…
– تسلیم! خب، از اینجا راضی هستی؟
– چرا نباشم؟ فقط یه وقتایی فکر میکنم این در و دیوارا منو میخورن… شما راست گفتین، تنهایی سخته. ولی خوشحالم که شما رو دارم. اجازه میدین پیتزا سفارش بدم؟ آخه خیلی هوس کردم.
– پس مهمون من…
– ببخشید، صاحب خونه منم ها!
 
بعد از شام موقع رفتن که دست دادیم دستشو ماچ کردم: ازت ممنوم، برای همه چیز.
بغلم کرد، سرمو بوسید: دیگه اینکار رو نکن، من غیر از دوستی در حق یه دوست کاری نکردم.
وقتی رفت با خودم غر زدم: گند زدم، خودمو لو دادم، احمق، دو برابر تو سن داره… خفه شو، سن چیه، آدمه، در حق من که جز خوبی نکرده، خودشم گفت دوست… خب چرا دوستش نداشته باشم؟
بالاخره به خودم اعتراف کردم که دوستش دارم. از فرداش به سر وضع خودم بیشتر رسیدم، وقتی فضولی دور و برمون نبود یکی در میون تو صداش میکردم، مثل پروانه دورش میچرخیدم، میخواستم بفهمه. بعد از چند وقت بالاخره شجاعتشو پیدا کردم.
– میشه امشب شام با هم بخوریم؟
– کجا؟ بیرون یا خونه؟
– میخوام خونه تو ببینم.
واقعا” میخواستم از معمای مجردیش سر در بیارم: نکنه زن و بچه داره ، اونا رفتن خارج، فرزاد هم بعدا” میره پیششون؟
عصر زودتر رفتم خونه. ازش خواهش کردم ساعت هشت بیاد دنبالم. حموم که رفتم موهای پاهامو که برمیداشتم نمیدونم چرا پائین تنه مو هم تمیز کردم. البته هرازگاهی این کار رو میکردم، این دفعه هم همون عادت بهداشتی بود یا چیز دیگه؟ جوابی نداشتم. لباس نویی که خریده بودم زیر مانتو پوشیدم. به موقع اومد. خونه قدیمی ساز ولی مال خودش بود. این ور و اونور دنبال عکس خانوادگی یا هر نشونه ای از زن و بچه غایب میگشتم: وقتی توی اتاق خوابش سرک کشیدم، تخت دونفره و عکس سه نفره ای رو که روی میز توالت بود دیدم یخ کردم. مثل مرده متحرک به سمت عکس رفتم: شاید مال کسی دیگه ای باشه… ولی نبود، خودش بود و زنی و پسری کپی پدر. فرزاد دنبالم اومد تو اتاق.
– زن و بچه خوشبختی دارین.
– امیدوارم که باشن، با ویزای پناهندگی رفتن. من هنوز اقدام نکردم.
– چرا قدام نکردی؟ چرا پناهندگی؟
– من هنوز قانع نشدم، اینجا برای خودم کسی هستم، اونجا میشم هیچکس. اینو دوست ندارم. چرا پناهندگی؟ خب، واسه اقلیتهای مذهبی بوده گمونم هنوز هم هست.
– دوباره یخ کردم. دل به کسی بسته بودم که زن و بچه داشت و اقلیت هم بود، زن و بچه ش بخاطر محدودیتهایی که اینجا میدیدن رفته بودن و فرزاد بخاطر محدودیتهایی که فکر میکرد اونجا اذیتش میکنه نرفته بود. به نظرم هر دو طرف حق داشتن. من چه حقی داشتم؟ هیچی. سعی کردم خودمو کنترل کنم ولی حتما” قیافه ام نشون میداد یه چیزیم هست.
 
– حالت خوبه ندا؟
– نه… آره خوبه، فقط ناراحت شدم از این فاصله ای که بیخود بین آدما میفته.
– فکرشو نکن عزیزم، قرار نیست تو خونه خودت شیرین زبونی کنی ولی اینجا روزه بخونی. بیا، یه چیزی بخوریم، چایی، قهوه، نوشابه… مشروب خوب خارجی هم دارم، کدومش پسند ندا خانمه.
– یه مشروب سبک، اگه زحمت نیست. هم واسه شادی خوبه هم واسه پکری.
دو تا قوطی آبجو آورد با تنقلات. قبلا” با سارا یه مشروبی که شیرین بود خورده بودیم. میدونستم زود گیجم میکنه و باید احتیاط کنم. ولی احتیاط نکردم و نصف لیوان رو در دو حرکت خوردم. بعد از دو دقیقه حس سبکی و سرخوشی به سراغم آمد. به فرزاد نگاه کردم. داشت به من نگاه میکرد. حس کردم میزی که دوطرفش نشسته بودیم هی بزرگتر و بزرگتر میشه و فرزاد دور و دورتر. دلم میخواست گریه کنم. اگه تنها بودم حتما” زار میزدم. یه وقت دیدم سر میز تنهام. بی اختیار از دهنم در اومد: نه، نرو…
فرزاد که رفته بود نمیدونم چی بیاره سراسیمه برگشت: چی شده؟ کی نره؟
زدم زیر گریه: تو نرو، تو، تو … تنهایی دق میکنم… این چه سرنوشتیه که من دارم… رفتم تو بغلش: بی کس میشم، هیچکس میشم، نه تحملشو ندارم…
– آروم باش عزیزم، من اینجام، هیچ جام نمیرم… قرار نبود ها…
از بغلش اومدم بیرون: ببخشید، دست خودم نبود، شانس ندارم دیگه…
بقیه لیوانو سرکشیدم به امید این که به فراموشی کمک کنه… کمکی نکرد، به کی کمک کرده که به من بکنه! سعی کردم خودمو بزنم به بی خیالی. ولی نمیشد. فرزاد، مرد زن دار، اقلیت مذهبی، جز خوبی بهم نکرده، دوستش دارم ولی آخرش چی؟ بقیه قوطی رو خالی کردم تو لیوان: به سلامتی دوست.

 
اونم لیوانشو سرکشید: به سلامتی دوست.
حالا دیگه یه کم گیج شده بودم: یه آهنگ شاد بذار.
با آهنگ رو میز ضرب گرفتم، زمزمه کردم و خودمو تکون تکون دادم. میخواستم یه کاری بکنم یه چیزی بگم یه بد وبیراهی بگم تا بغضی که تو گلوم گیر کرده بیاد بیرون: فکرم اومد بزبونم: به من مربوط نیست…
– هان، چی به تو مربوط نیست.
تصمیم گرفتم جلوی خودمو نگیرم: به من مربوط نیست که تو زن داری بچه داری اقلیت هم هستی سنت هم دو برابر منه…
طفلک هاج و واج نگام میکرد و منتظر بقیه حرفم بود.
– به من فقط این مربوطه که دوستت دارم، از هرکسی هم بیشتر. اگه تو هم دوستم داشته باشی مثل کنه بهت میچسبم، هرچه بادا باد. اگرم نخوای، دممو میزارم رو کولم بر میگردم خونه بابام اینقده حشیش بو میکشم تا روده هام از گلوم دربیاد.
به چشمای مهربونش که از تعجب واز مونده بودن خیره شدم. دلم براش سوخت: ببخش عزیزم، نمیخواستم ناراحتت کنم، از حرفایی که زدم پشیمونم، اصلا” دلم نمیخواد خودمو بهت تحمیل کنم. یه کم دیکه بهم آبجو میدی؟
انگار حکم آزادی بهش داده باشن، یا رئیس شرکت بهش دستوری داده باشه مثل فرفره رفت از یخچال یه آبجو دیگه آورد لیوانمو پر کرد: فقط مواظب باش حالت بد نشه، یه خورده پسته ای چیزی باهاش بخور.
یه پسته مغز کردم، آوردم طرف دهنم، گذاشتم لای لبام بعدش گذاشتم دهن فرزاد. پسته رو که خورد یه پسته دیگه مغز کردم گذاشتم لای لباش بعد گذاشتم دهن خودم. لبامون همزمان به خنده باز شد. بلند شد بغلم کرد. بغلش کردم. گرمای آغوشش آرامشی بهم داد. لبامون بهم چسبید، از زمین بلندم کرد، رفتیم رو مبل نشستم رو پاهاش. بیشتر همدیگه رو نوازش میکردیم تا عشقبازی..
 
– دوستت دارم.
– دوستت دارم.
– هنوز شام سفارش ندادیم.
– کي ديگه شام ميخوره، من که ميدونم چي بايد بخورم.
و شروع کردم به مکيدن لاله گوشش.
– شام من خيلي خوشمزه تره.
لباسامون تکه تکه پرت شدن رو فرش و سرش رفت تو سينه ام.
عشق یا تمناهاي جسمي؟ طوري قاطي بودن که نمي تونستي بفهمي کدومشون دارن ما رو کارگرداني ميکنن. يه وقت فقط بوسه هاي نرم بود و نوازشهاي ظريف، يه وقت تلاش پرقدرت ماهيچه هايي که انگار ميخواستن همه دنيا رو له کنن. با خودم فکر ميکردم اين تلاش مذبوحانه يه دختر شکست خورده است که فقط ميخواد ناکام از دنيا نره. به حد انفجار که رسيدم گفتم: برام بچه ميزاري؟ قول ميدم باهاش گم و گور بشم…
– اونقدر برات بچه ميذارم که میونشون گم بشيم.
– اونقدر زياد که ديگه اقليت نباشي؟
– من اقليت نيستم، با آدما کنار میام، مثل خود تو، کسی با من مشکلي نداره. اقليت اونايي هستن که ديگرون رو به چشم کمتر مي بينن.
– گولم نزن، تو فقط يه امشب مال مني، بعدش خدا میدونه…
آبجو شل و بی حسم کرده بود. کنترل حرفامو نداشتم: یه بچه… یه جای دور… پناه… زبونم شل شده بود و دیگه نمی تونست کلمه هارو سالم بفرسته بیرون. بغلم کرد برد اتاق خواب. لخت بودم، سردم بود: نه، اینجا نه، جلوی چشم اونا نه.
– حالت خوب نیست، الان برات نعناع داغ درست میکنم.
به میز توالت نگاه کردم، از عکس خبری نبود.
 
قلپ قلپ مایع داغ و شیرین با طعم نعناع از گلوم میرفت پائین و بهم قوت میداد: اونا کجا رفتن؟
– اونور کره زمین، هیچوقت نمیان، منم اگه میخواستم تا حالا رفته بودم. خیلی وقت پیش وکالتی طلاق گرفت. گاهی شندر غازی واسه پسرم میفرستم، همین. حالا تو زنمی، یه سفر میریم خارج، ازدواج غیر مذهبی میکنیم، برمیگردیم.
– با قصه خرم نکن.
– آره، مثل قصه است، ولی یه قصه دوست داشتنی که حقیقت داره، برای دو تا آدم که همدیگه رو مثل خر دوست دارن.
احساس کردم تک تک سلول های بدنم خوشحالن: گرمم گن.
از گرمای بدنش جون بیشتری گرفتم. درامیختیم، مثل نباتی که ذره ذره تو نعناع داغ حل میشه. منگی مشروبی که خورده بودم نذاشت زیاد دووم بیارم. در مقابل فشار خواب تسلیم شدم: صبح که از خواب بلند شم شاید نطفه بچه مون دیگه بسته شده باشه…

 
 
نوشته: ندا بی‌ جی

 

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *