این داستان تقدیم به شما

سلام اسمم علیرضاست۲۵سالمه. حالابماند اهل کجام…من یه زندایی دارم انصافا سکسیه. ۳۵سالشه و دوتادخترداره یکیشون کوچیکه اون یکی ۳یا۴سال ازمن کوچیکتره اونم دافیه واسه خودش…این قضیه مال ۷سال پیشه یعنی تو ۱۸سالگیم.
 
بریم سراصل مطلب.اولا بگم که من از۱۴سالگی تو کف زنداییم و دخترش بودم.اسمشو نگفتم.اسم دخترداییم پریاست.(چه اسم سکسی نه؟)درضمن من فقط قیافم نسبتا خوبه هیکلم جوریه که تو لباس خوبه ولی لخت بشم یه کمی چاق به نظرمیام.کیرم۱۵سانته وخوشبختانه تونستم با ورزش و اراده جغوترک کنم.(حالا جلوترمیفهمین چرا درموردترک جغ گفتم)قضیه ازاون جا شروع شد که مامان و بابام تصمیم گرفتن برن جنوب(برای خرید لوازم خانگی برای خونمون تو ده که تازه ساخته بودیم)من اون موقع دانشگاه داشتم و نمیتونستم برم خونه خواهرمم نمیتونستم برم چون تازه ازدواج کرده بود و رفته بود ماه عسل باشوهرش.وچون قبلناکه خواهرم هنوزمجردبودمامان بابام رفتن مسافرت ومارو گذاشتن خونه داییم وباداییم و اینا راحت بودن منو گذاشتن اونجا.وااااای فکرشوبکن خوارمادرشانسی دیگه!!!
 
منم با کله رفتم خونه داییم.یه نکته بگم قبلنا تو بچگی بادخترداییم یه رابطه خییییلی کوچیک داشتم اونم درحددیدن کونش تو شرت!ولی به هرحال بامن راحت تر از همه بچهای فامیل بود چون من کلا به بقیه بهامیدم و…ولش بریم ادامه داستان…آقامارفتیم خونه دایی و مامان بابام هم حرکت ب سمت جنوب منم منتظر یه فرصت بودم که یه حرکتی بکنم(البته با پریا)من شب رفتم خونه داییم و قرارشده بود که مامان وبابام صبح تاریک حرکت کنن.وقتی رفتم تو دیدم داییم نیست فهمیدم سرکاره(کارمند دولته)یه نکته دیگه یادم رفت بگم داییم اینااصلن حجاب مجاب حالیشون نیست.خلاصه اون شب هیچ گوهی نخوردمو شام خوردیم همه بعدشم گرفتیم خوابیدیم فقط یه چیز عجیب درمورد زندایی و پریا احساس میکردم خیلی مشکوک بودن همش باهم میرفتن تواتاق (البته زودی بیرون میومدن)خلاصه فرداصبحش بیدارشدمودیدم اهه داییم نیست گفتم زندایی دایی کو؟گفت وا خوب سرکاره دیگه.گفتم مگه قرارنشدباهم بریم؟(آخه مامانم گفته بود همراه داییم برم اداره که زنداییم راحت باشه حالا بماندزنداییم اصلا اینجوری نیست)زنداییم گفت داییت دید بدجورخوابی گفت بذاربخوابه.منم یه جورایی خیلی خوشحال بودم آخه جزمن و زندایی کسی خونه نبود چون دخترهاش مدرسه بودن.من فقط مونده بودم چیکارکنم حالا که تنهام باهاش…وقتی صبحانه خوردم(همه صبح زود خورده بودن)خواستم الکی مثلا کمک کنم گفتم زندایی کمک نمیخواین؟گفت نه دستت دردنکنه.حالا من داشت کونم پاره میشد که هیچ گوهی نمیتونستم بخورم آخه بلد نبودم.

 
 
ازآشپزخونه اومدم بیرون رفتم کلمو کردم تو گوشی تااون موقعی که زنداییم کارش تموم شد اومد بیرون نشست جلو تلوزیون.منم یه فکربه کلم زد من یه عالمه کلیپ پسند داشتم به زنداییم گفتم زندایی کلیپ دوست دارین ببینین؟گفت آره بدم نمیاد.رفتم نشونش دادم کلی باهم خندیدیم بین کلیپا من خواستم برم دستشویی به زنداییم گفتم شما ببینین همش کلیپه و بعدش رفتم دستشویی بعد که اومدم بیرون رفتم پیش زنداییم نشستم دیدم آخرکلیپاست زنداییم گفت وااای چقدر خندیدم بازم داری؟گفتم آره.چندتادیگه داشتم گذاشتم براش یکیش خیلی پسرونه بود شوخیای تو کلیپه همون اول خواستم ردکنم زنداییم گفت ا چرا ردمیکنی گفتم زندایی پسرونست شوخیاش گفت اشکال نداره بذارببینم منم ازخداخواسته نشونش دادم خلاصه بعدازاون کلیپا باهم راحت تر شدیم.ظهرکه پریا اومدخونه فقط منتظرفرصت بودم ولی هیچی.شب که شدساعتای۶و۷به داییم زنگ زدن گفتن باید برای کارش باید۲یا۳روزبره اصفهان چاره ای هم نداشت بیچاره.به زنداییم گفت زنداییم گفت پس یه پارک ببربچه هارو قول دادی بعدش برو(داییم باید فردا ساعت۵حرکت میکرد که به موقع برسه) گفت باشه نیم ساعت دیگه آماده شید بریم آقارفتیم پارک…وقتی یه جانشستیم پریا همراه خواهرکوچیکش رفتن بازی داییم گفت توهم همراشون برومنم رفتم همه چیزمعمولی بود تااینکه دیدم دوتابچه سوسول داشتن سربه سرپریامیذاشتن(درسته که من تو کف پریا بودم ولی دوستش هم داشتم چون واقعا خوشگله)فک کنم دوسال ازمن کوچیکتربودن خلاصه هیچی نگفتم ببینم چی میشه دیدم بعد چنددقیقه پریا اومد پیش من گفت علیرضا اینادارن اذیتم میکنن خیلی بی تربیتن.گفتم مگه چی میگن گفت نمیدونم یکیشون هی میگه بیا بهت آلت بدم اصلن حس خوبی بهشون ندارم(پریا سروگوشش بازبود ولی نمیدونست آلت همون کیره)منم داغ کرده بودم میخواستم بزنم مادرشونو بگام ولی چون اونجا نمیشد زدشون به پریا گفتم برن اون سمت پارک که کسی نیست که اون دوتاهم بیان اونجا…
 
 
اونم همین کاروکرد منم رفتم اونجا به یکیشون گفتم تو خودت ناموس نداری آشغال؟گفت به تو چه سنده خودشیرینی میکنی؟گفتم اسکل من پسرعمشم حالا میام یادت میدم صبرکن…رفتم سراغش مثل سگ زدمش آخه کوچیکترمن بود ولی کسکش وحشی بود با ناخن دستمو یه جورایی جر داد ولی کاری کردم که به گوه خوردن افتاد زورکی عذرخواهی کردوبااون یکی که ازترس تخماش چسبیده بود رفتن.بعددیدم یهو داییم اومد و از دور با نگرانی گفت چی شده چی شده؟منم آروم به پریاگفتم پریا هرچی میگی هیچ چیز درمورد اون کلمه که اونا بهت گفتن به دایی نگو اوکی؟گفت چرا گفتم معنی زشتی میده گفت باشه.وقتی داییم رسید بهمون پریا گفت اون دوتا مزاحمش شدن و من زدم مادرشونو گاییدم و خلاصه اینا داییم که حرص خورده بود گفت بیاید بریم بستنی بخوریم برگشتیم زندایی که منو دید نگران شد پرسید که چی شده و دوباره پریا توضیح داد زنداییم خیلی خوشش اومد که من اینجوری مواظب پریا بودم خلاصه اون شب گذشت.فرداش صبح زود خواب و بیداری شنیدم زنداییم دره با خواهرش با تلفن صحبت میکنه گوشمو تیزکردم داشت میگفت واقعاشانس اوردم علیرضا پیشش بود واقعا علیرضا مرده و فلان و اینا…
 
 
منم با خودم گفتم نمردیمو مردهم شدیم خخخخخخ بعدش که بیدارشدم زنداییم برام صبحانه اورد و گفت اینم صبحونه برای علیرضا خان!منم بی اختیارحشرم شروع شد.ده صبح که شد دیدم زنداییم داره آماده میشه بره خرید گفتم میخواین منم بیام کمکتون باشم؟گفت نه تو مواظب پریا باش وخندید وخداحفظی کرد و رفت.منم گفتم به به حالا وقتشه!پریا بیداربود و با تبلتش بود بعد یه ۵دقیقه ایی گفت علیرضا گفتم بله گفت آهنگ چی داری؟گفتم چی میخوای؟گفت آهنگای zbaziرو میخوام تعجب کردم آخه تو آهنگای این بنده خدا همش کیر و کسه!!حالا به صورت غیرمستقیم چه فرقی میکنه.بهش گفتم از این آهنگاهم گوش میکنی جلل خالق!خندید گفت حالا دیگه.داری یا نه؟گفتم آره دارم…براش ریختم آهنگارو بینش بهم گفت علیرضا معنی اون کلمه دیشبیه چی بود؟گفتم هیچی گفت بگو دیگه حالا من مونده بودم چجوری بهش حالی کنم بهش گفتم همون چیزمردا(میدونست دارم چیو میگم آخه تو بچگی کیرمنو دیده بود)گفت نمیفهمم منظورتو منم نامردی نکردم اشاره کردم به سمت کیرمو گفتم چیز دیگه خودت بفهم.اونم خندید ولی بعدش یهو قیافش عوض شد و گفت پسره ی بیشعور خوب شد زدیش باید بیشتر میزدیش.منم هیچی نگفتم گفت علیرضا گفتم آره گفت چرا دیشب به خاطر من باهاشون گلاویزشدی؟گفتم خوب غلط زیادی کردن حقشون بود.گفت ممنون که به خاطرمن حاضرشدی خطربکنی منم با یه لبخند گفتم کاری نکردم ارزش تو بیشتراز ایناست…هیچ کدوممون حرفی نزدیم تا اینکه بعد از چند دقیقه گفتم پریا گفت آره گفتم یه چیزی بگم به کسی نمیگی؟ گفت نه من رازدارم گفتم یادته کوچیکتر که بودیم تو ده؟گفت یعنی چی؟گفتم یادته چیکارمیکردیم؟بایه حالت خاصی گفت آره…چرا؟منم آروم گفتم میای چیز کنیم یعنی…نذاشت جملمو تموم کنم گفت نمیدونم…فک کنم خجالت میکشید گفتم با من راحت باش نترس من ازهمه رازدارترم هرچی میخوای به من بگو…باخجالت زیاد گفت راستش…راستش من یه جورایی دوستت دارم گفتم خوب منم دوستت دارم اینکه طبیعیه مافامیلیم گفت نه یه جور دیگه منظورمه…گفتم چه جوری؟(عجب کسکشیم نه انداختمش تو تله خخخخخ)گفت وقتی دیدم دیشب به خاطرمن دعوا کردی…میدونی…من…راستش…خیلی دوستت دارم بیشتر از یه فامیل…

 
 
چهرش سرخ شده بود ناموسا…منم داغ شده بودم گرمم شده بود شدید بعد دیدم سرش پایینه گفتم پریا منو نگاه کن…باخجالت و روی سرخ نگام کرد…منم دلو زدم به دریا گفتم:منم عاشقتم…واااااااااااای لحظه ایی که اینو گفتم ازاسترس و دلهره داشتم میترکیدم…وقتی گفتم با لبخند نگام کرد اومدنزدیکترنشست منم آروم آروم با ترس ولرز دستمو گذاشتم روی شونش(ناموسا اون لحظه از استرس تخمام داشت میترکید)دیدم یهو منو باشدت بغل کرد.واااااااااااااااااای پسر عجب لحظه ایی بود…انگار۲۰بار ارضا شده بودم چه لذتی داشت اون آغوش…بعدش که بغل کردنش تموم شد گفت حالا میتونیم دوباره از اون کارا بکنیم…البته اگه میخوای…گفتم معلومه که میخوام و شروع کردیم به لب گرفتن…واااای که چه حالی داد.بین لب گرفتن یهو ترسیدم گفتم خواهرت نفهمه؟گفت نترس امروز ازطرف مدرسه رفته اردو بادوستاش.منم خیالم راحت شدو به لب گرفتن ادامه دادیم بعد ۱۰دقیقه بهش گفتم حالا دیگه نوبت پایینه…باترس گفت علیرضا نمیخوای که منو…نذاشتم جملشو تموم کنه گفتم نه اونجوری نه گفت ازعقب؟! گفتم نه اونم نه گفت پس چی؟گفتم میخوام برات بخورم اونم با کمال میــــــــل قبول کرد شلواروشرتشو باهم کشیدپایین.وااااااای چه کس سفیدی هیچی مچ نداشت حشرازچشام داشت میزد بیرون دهنمو گذاشتم رو کسش و دبخور!!هی میخوردم…دیگه داشت نالش درمیومد گفتم صبرکن گفت چیه گفتم اول زنگ بزن ببین مامانت کجاست یهو نرسه ببینه بیچاره شیم گفت بذار اول نفسم بالا بیاد واااای چقدر حال داد مرسی گفتم قابلی نداره عشقم تاگفتم عشقم دوباره بغلم کرد بعدش رفت زنگ زد پرسید و بعدش که تموم شد اومد گفت که مامانم حالا حالا ها نمیرسه منم گفتم پس بیا حال کنیم لب گرفتین یه خورده بعدش دوباره شروع کردم به خوردن کسش هی میخوردم اینقدر خوردم دیگه از صداش فهمیدم ارضا شده

 
 
بعدش گفت حالا نوبت منه بهت حال بدم گفتم بلدی گفت آره بابا فیلم که دیدم یه چیزایی حالیمه.شروع کرد به ساک زدن وای چقدر خوب ساک میزد باور کن ۱۰۰تافیلم دیده قبلا.هی میخورد ملچ ملوچم میکرد منم حشری ترمیشدم داشتم ارضا میشدم بهش گفتم که داره آبم میاده.خوشبختانه رومبل بودیم و رو میز جلومون دستمال کاغذی بود سریع چندتادستمال کاغذی برداشت داد به من منم تا دیدم داره آبم میادسریع ازتودهنش کیرمودراوردم با دستمال کاغذی آبمو خالی کردم.بعدش بی حال شده بودم براش توضیح دادم چرا بیحال شدم و اینا بعدش رفتم خوابیدم اونم با تبلتش بود و بهم گفت علیرضا عاشقتم میشه درآینده بیای خواستگاری من؟گفتم ببین منم عاشقتم ولی مطمئنامامانم خوشش نمیاد عروس آیندش اینجوری بی حجاب باشه…گفت باشه من حجابمو درست میکنم قول میدم فقط تو هم قول بده که جزمن باهیچ دختری ارتباط نداشته باشی گفتم باشه قول میدم.خلاصه من گرفتم خوابیدم تا ساعت ۲:۳۰که پریا بیدارم کرد برای نهار.واای چقدر سرحال بودم خیییلی انرژی داشتم…بعد نهاردیگه خوابم نبرد ولی زنداییم بیچاره ازخستگی بیهوش شد…منم فرصتومناسب دیدم رفتم پریا رو بلند کردم رفتم رومبل(آخه سبک بود راحت میشد بلندش کرد تازه من بدنسازی هم میرفتم دیگه پریا برای من وزنی نداشت)اونم براش جالب بود که من همچین حرکتی زدم یه بوسم کرد گفت علیرضادیگه توانشوداری مگه؟(منظورش برای سکس و اینابود)گفتم نه ولی دوست دارم بغلت کنم خیلی دوستت دارم(احساس میکردم خوشبخت ترین موجود روی زمینم)اونم محکم بغلم کرد منم که دیگه تو حال وهوای دیگه ایی بودم ولی حواسم بود که زنداییم نفهمه خلاصه بعد چند دقیقه بغل و اینا هرکدوم رفتیم پی کارای خودمون من رفتم پی درسای دانشگاه آخه عصر کلاس داشتم اونم رفت پی کارای خودش.خلاصه اون روز هم گذشت و فرداش جمعه بود…
 
 
صبح زنداییم بیدارم کرد دیدم هیچکس خونه نیست ازش پرسیدم که دختراش کجان گفت که خواهرش اومده دنبالشون بردتشون ده که دلشون نگیره و خواستم بگم توهم رو ببره ولی گفتم شاید راحت نباشی گفتم آره زندایی کاردرست رو کردین.یه ربع گذشت زندایی گفت علیرضا گفتم بله گفت تاحالا دوست دخترداشتی؟منم کپ کردم ولی گفتم نه ندارم گفت واقعا؟منم چاره ایی نداشتم گفتم آره واقعا.گفت میخوام یه چیزیو بهت بگم گفتم چیه بگین گفت راستش…چجوری بگم پریا قبلا با یه پسر دوست بود ولی فقط ازطریق تلگرام…حتی پسره رو تاحالا ازنزدیک ندیده بوده.تعجب کردم گفتم واقعا؟خوب بعدش چی شد؟گفت دخترم بعد یه مدت بهش وابسته شد ولی بعدش فهمید که پسره اونو فقط برای رابطه جنسی میخواد منم بهش گفتم سریع با پسره قطع ارتباط کنه ولی پسره همش بهش پیام میداد.گفتم خوب بلاکش میکرد گفت هرچی بلاکش میکرد پسره با یه حساب دیگه میومد.گفتم شما میدونستین باهم دوستن؟!گفت آره قبل از این که پریا باهاش دوست بشه ازمن مشورت گرفت منم گفتم همین یه باره ولی اینجوری شد…یادته هی با پریا میرفتیم تو اتاق؟گفتم آره گفت برای این میرفتیم چون پسره دوباره بهش پیام داده بود.گفتم زندایی میخواین من باتلگرامم برم پی وی بترسونمش؟گفت آره اگه اگه اینکارو بکنی دخترمو از افسردگی نجات دادی.بعدش گفت علیرضا یه سوال ازت میپرسم به نفعته که راستشو بگی.همین که اینو گفت رنگم پرید داشتم سکته میکردم.گفتم نترس اگه راستشو به من بگی نه به داییت میگم نه ارتباط بین ما خراب میشه.گفتم خوب چه سوالی؟گفت دیروز صبح که من رفته بودم خرید تو و پریا چیکارکردین؟وااااای یعنی خرکونم میذاشت بهتر بود تا این که زنداییم این سوالو بکنه…ولی چون من آدم صادقیم گفتم زندایی قول میدین به کسی نگین؟گفت آره پای حرفم هستم منم دلو زدم به دریا گفتم یا پای حرفش وای میسته یا میزنه کونمو پاره میکنه…همه چیو بهش گفتم حتی درمورد سکس…

 
 
زنداییم گفت ازپشت نکردیش که؟گفتم نه عمرا نمیخواستم درد بکشه.زنداییم گفت پس دوستش داری؟منم سرمو زیرگرفتم و با خجالت گفتم آره.اونم زل زد به من گفت واقعا دوستش داری یا فقط برای بدنش میخوایش؟منم نگاش کردم و گفتم از ته دل دوستش دارم گفت یعنی مثل اون پسره نیستی؟ گفتم معلومه که نه گفت ولی خیلی شیطونی کردینا منم خندیدم بعدش بهش گفتم حالا بهش میگین که فهمیدین؟گفت نه هم چیزو فقط میگم که درمورد رابطه عشقیتون خبردارم گفتم یه جوری نگی ضایع شه گفت نه خیالت راحت.ظهرشد و نهارآماده بود نشستیم سرنهار به زنداییم گفتم زندایی گفت آره گفتم ناراحت نیستین که به پریا چیزکردم؟گفت سکس؟نه اگه واقعا قراره باهاش ازدواج کنی نه ولی واقعا بلدی ارضاش کنی؟گفتم خوب این بارهم که ارضاش کردم دفعه اولم بود اونم هیچی نگفت.نهار رو خوردیم منم حشری بودم شدید کیر شده بود مثل دسته بیل…خیـــــــــــــلی حشری بودم خیییییلی.بلندشدم کمکش کنم ظرفارو ببرم آشپزخونه که احساس کردن زنداییم کیرمو دید خودمو زدم به اون راه زنداییم هم هی قضیه سکس(حالا دهنی یاهرچی)من و دخترش رو پیش میکشید تا این که دیگه طاقتم تموم شد ولی حواسم بود یه چیزی نگم بعدش به گوه خوردن بیوفتم.بهش گفتم زندایی شمایه جوری میگی ما شیطونی کردیم انگار خودت تا حالا از این کارا نکردی.خندید گفت لذت سکس واقعی خیلی بیشتر از اون سکسیه که شما دوتا داشتین.پشمام ریخت از تعجب که اینو گفت باورم نمیشد.گفتم خوب چاره ایی نداشتیم دیگه.گفت میترسم بعدا که بزرگترشدین دست خودت نباشه پردشو بزنی!باورم نمیشد زنداییم انقدر راحت صحبت کنه.گفتم راه حلی داری؟اونم گفت نه ولی حواست باشه.جفتمون حشری بودیم و من با این که میدونستم به رو خودم نیوردم آخه تخم نمیکردم ناموسا.بعدش زنداییم گفت میخوام پرده هاروبازکنم میای کمک؟منم که حشرم زده بود مغزمو ترکونده بود رو شوخی گفتم مگه میشه به مادر زن آیندم کمک نکنم اونم خندید ولی حشر رو میتونستم تو چشماش ببینم.رفتم کمکش داشت باز میکرد پرده هارو یهو خورد زمین(ازعمد بود فهمیدم)گفت بیا کمرمو ماساژ بده خرد شد منم از خدا خواسته رفتم گفت میخوابم بشین رو کمرم ماساژم بده(منم با خودم گفتم اوه اوه حالا کیرمو چیکارکنم)نشستم از بالا شروع کردم ماساژ دادن تا پایین به نزدیک کونش رسیدم باید میشستم رو کونش تا پایین کمرش رو ماساژ بدم وااااای چه حالی میداد رو این کون بشینی خلاصه هی ماساژو طولش میدادم اونم هیچی نمیگفت
 
 
بعد یه مدت گفت بسه مرسی.اومدم پایین گفت خوب ماساژ میدی گفتم آره خوب بلدم گفت اگه میتونی ازماهیچه پام تا پایینو ماساژ بده گفتم باشه مشکلی نیست شروع کردم ماساژ دادن.کسکش ساپورت هم پوشیده بود داشتم از حشر میترکیدم اونم با یه حالتی بهم نگاه میکرد هی لبخند میزد(الان که دارم توضیح میدم کیرم شق شده شدید)منم باخودم گفتم دیگه بسه میخوام بکنمش سرش رو گذاشته بود لبه مبل معلوم بود تو حس حال دیگه ایه منم کم کم رفتم رو رونش اون نمیفهمید حشری بود منم دیگه داشتم به آرزوم میرسیدم دستمو داشتم اروم میبردم طرف کسش دیدم دستشو گذاشته روممه های گندش منم دستمو گذاشتم رو کسش و محکم مالیدم وای چقدر داغ بود کسش!دیگه صداش دراومده بود منم دیگه نتونستم کنترل کنم خودمو رفتم روش ازش لب گرفتم اونم گفت جرم بده فقط منو بکن,بکن ببینم بلدی ارضا کنی منم همون دقیقه لختش کردم وااااااااااای چه بدنی چه ممه ایی!پکیج کامل بود.شروع کردم به لب گرفتنو اینا گفت میخوام برات ساک بزنم کیرمو تا ته میکرد تو حلقش وای چقدر خوب میخورد استاد بود انگار.داشت آبم میومد کیرمو دراوردم گفتم حالا نوبت منه کسشو خوردم آی میخوردم چه کسی بود به به دیگه جیغش دراومده بود گفت کیرتو بذار دیگه طاقت ندارم.کیرمو گذاشتم تو کسش.کسش خیییییلی داغ بود مثل آتشفشان بود.من خوابیده بودم اون روکیرم نشسته بود(آخه من عاشق این استایلم.از۶۹خوشم نمیاد چون میدونم زن هاهم دوست ندارن جدی میگم)داشتم آروم میکردم تو کسش که یهو باتمام سرعت نشست رو کیرم تا دسته رفت توش دیدم نه اصلا دردش نیومد خیلی حشریه.هی تلمبه میزدم اونم هی میگفت:بکن آره واای بکن جرم بده اویی…
 
 
منم سرعتمو بیشتر میکردم داشت آبم میومد کشیدم بیرون گفت چرا دراوردی؟گفتم داشتم ارضا میشدم گفت ازکون منو جربده  کیرم که التهابش کمترشد آروم داشتم میزاشتم تو کونش گفت تا ته بکن توش گفتم ولی دردت میاد گفت مهم نیست یهو تا ته بکن توش منم  نامردی نکردم تا دسته کردم توکونش.اولش جیغ زد ولی بعدش آروم شد میگفت خوب بکن توش محکم تر آه آی بکن…نزدیک دوساعت ونیم داشتیم سکس میکردیم که دیگه ارضا شدیم گفتم آبم اومد خالی کنم؟گفتم آره تا آخرین قطرشو.اون قبل من ارضا شده بود منم ارضاشدم آبمو تو کونش خالی کردم واااای چقدر آبم اومد چون جغوترک کرده بودم اینقدرآبم اومد.خلاصه رفت خودشو تمیز کرد منم بعدش رفتم دستشویی کیرمو شستم اومدم بیرون گفت اگه میدونستم اینقدر آبت میاد میگفتم بریزی تو دهنم جفتمون خندیدیم.گفت تاموقع که باپریاازدواج نکردی حق نداری ازجلو یا عقب بکنیش باشه؟هروقت خواستی بکنی من هستم البته تا ازدواجت بعد ازاون فکرمنو ازذهنت بیرون کن منم باخوشحالی قبول کردم.رفتم گرفتم خوابیدم تا عصرکه عشقم اومد.زندایی بردش تو اتاق بعدنیم ساعت اومدن بیرون پریا جلو مامانش بغلم کرد و یه لب حسابی ازم گرفت(خواهرکوچیکش حموم بود چون حسابی کثیف شده بود تو ده) منم گفتم جلو مامانت آخه؟گفت نترس الان مامانم همه چیزو میدونه حتی سکسمونو تازه به من گفت که چه سکس رویایی باهم داشتین ناقلا منم شوک شده بودم گفت اشکالی نداره با مامان من همیشه میتونی سکس داشته باشی.مامانش گفت قراره فردا صبح خواهرت باهمسایمون برن پارک فردا اگه به توهم گفتن خودتو بزن به مریضی.

 
 
صبح شدو خواهرپریا رفت بعدش زنداییم گفت خوب حالا میخوام سکس گروهی کنیم.زنداییم نشست روکیرمن و هی تلمبه میزد پریا هم کسش تو دهنم بود منم حسابی خوردم تااینکه حسابی ارضا شد بعدش رفت یه گوشه نشست.زنداییم داشت تلمبه میزد یهو بلندشد کسشو گذاشت تو دهنم گفت بخور دارم ارضا میشم پاهاشو قلاب کرده بود دور گردنم کسشو هی فشارمیداد تو دهنم منم تاتونستم خوردم تااینکه آبش مثل آب پمپاژ شده پاشید تو صورتم بعدش زنداییم و پریا رفتن حموم من نرفتم آخه لباس نداشتم.عصرش داییم برگشت و فردا ظهرش مامان بابام برگشتن باسوغاتی.خلاصه نهارهم اونجا بودیم و قبل ازین که بریم من یکی ازدوتاسیمکارتمو دادم پریا گفتم بااین بیا تلگرام باهم درارتباط باشیم ولی به مامانتم بگو باشه؟گفت باشه عشقم خلاصه از اون روز به بعد باهم درارتباط بودیم تا الان که ۲۵سالمه…دوماه دیگه عروسیمونه… باورم نمیشه دارم باعشقم ازدواج میکنم خیلی خوشحالم وامیدوارم هیچکس مشکل جنسی نداشته باشه

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *