این داستان تقدیم به شما

سلام به شما
اسمم علی 45 سالمه تازه معدودی موی سپید تو کرم تک و توک هست 195 قدمه 83 کیلو #خوشتیپ ترین مرد فامیلم
مدتی حدود 10 سال در کرمان کار می کردم سرپرست کارگاه ساختمانی بودم 28 ساله بودم مادرم فوت کرد پدرم خیلی مذهبی بود تا سال مامان خدابیامرزم تموم شد قصد ازدواج و تجدید فراش کرد که داداشام و خواهرمون مخالف بودند من موافق دهها زن بیوه را کاندید کردند پسندش نمی شد تا خبردار شدم با یک دختر جوان ازدواج کرده بعد از 5 ماه تونستم زن بابامو ببینم
دیدن همان و عاشق شدنم همان با حجاب بود اهل نماز و فرایض دینی منم #مجرد تو تهرانم اتاقم قفل شده که قاطی زندگی بابا و زن بابا شدم
خودمو خیلی کنترل می کردم تا معلوم نشه از سمیرا خوشم میاد
تا بابا یک شب مریض شد سمیرا اومد درِ اتاقمو زد که حال بابا بده زود رسوندیم بیمارستان تو آی سیو بستری شد با سمیرا برگشتیم خونه تو راه جلو کافی شاپی نگهداشتم گفتم بیا چیزی بخوریم چادر عربی تنش بود گفتم چادرتو میشه در بیاری ؟ گفت نمیشه اقا بیژن گفتم مگه مانتو نداری زیرش با خنده شیرینی گفت نه
رفتیم دوتا کوکتل مخصوص سفارش دادم با حوصله و کلی تعریف و خوش و بش خوردیم که ته لیوان #سمیرا چپ شد ریخت رو چادرش
نشستیم ماشین دیدمچادرشو داره پاک می کنه دستمو کشیدم رو چادر روی رونش انگار برق منو گرفت سمیرا خودشو جمع کرد تا رسیدیم به خونه گفتم سمیرا این چادرها چطورین
گفت مثل مانتو هستن گفتم درش بیار ببینم گفت اخه لباسم کوتاهه گفتم مگه شلوار تنت نیست ؟!
 
گفت هست بلیزم کوتاهه گفتم خب بلیزت یعنی رو باسنتم نمی رسه خندید گفت چرا می رسه گفتم پس درش بیار
فکر نمی کردم در بیارهکه در اورد خدا چی می دیدم
کمر باریک استین سه ربع بود ساعدهای سفید و زیبا باسن گرد و خوش فرم #گودی #کمر نقاشی شده سینه ها اندازه چادر دست من بود و محو تماشای سمیرا بودم که گفت دیدی چادرو گفتم اره گرفتو باز پوشید
شب به خیر گفت و رفت اتاقش و منم اتاقم
هر چه کردم خوابم نبرد پا شدم رفتم در اتاقشو دیدم قفله خیلی ناراحت برگشتم اتاقم تو فکرش بودم که صدای بسته شدن در توالت را شنیدم بعد بسته شدن اتاق خواب سمیرا
نیم ساعتی تو فکرش بودم باز پاشدم رفتم یواش دستگیره را چرخاندم در باز شد
چراغ خوابش روشن دمرو خوابیده بود دامنش تا رو باسنش بالا بود رون سفید و پر مثل ماهتاب میدرخشید مدتی نگاهش کردم دیدم نمیشه از این همه زیبایی رد شد
با شلوارک بودم پیراهنم تنم نبود ارام خوابیدم پیشش تصمیممو گرفته بودم
شروع کردم مالیدن رونهاش و باسنش شورت تنش بود از رو شورت کسشم دست زدم
خواب بود با سینه هاش که زیرش بود بازی می کردم که بیدار شد تا منو دید ترسید گفت اینجا چکار می کنی
گفتم نتونستم خودمو کنترل کنم
هی دعوام کرد و منم می گفتم سکس نمیکنیم بذار فقط نوازشت کنم وگرنه #سکته می کنم بدجوری عذابم

 
راضی شد فقط بغلش کنم بعلش کردم هر چه می کردم سینه هاشو نمی ذاشت بخورم و یا دست بزنم که منم میگفتم مال خودمه باید تو دستام باشه که شل شد با قهر کشید یقه تاپشو بازترش کرد گفت بفرامااا منم تعارف را گذاشتم کنار با دو دست رفتم رو سینه هاش گرفتمش تو مشتم و شروع کردم مالیدن
بزور تاپشو در اوردم حالا بالاتنه اش لخت تو بغلم بود هی می گفت نکن که دستمو انداختم رو کصش دیدم کاری نداره از زیر دامن و شورتش کسشو مشت کردم و دو انگشتی اوفتادم جونش دستشو انداخت گردنم سرمو کشید سمتشو لب به لب شدیم دیگه خودش شورتو دامنشو دراورد گفت بکوون ماملنتو بکوووون که رفتم روش تو یک لحظه شلوارکمو در اوردم پاهاشو قفل کرد دور کمرم کیر کلفتمو چپوندم تو کسش
اخی گفت و تا صبح چهار بار از کس و یکبار از کون گاییدمش
پدر را دو روز بستری کردن تا ترخیص شد
 
دیگه تا پدر میرفت بیرون من میومدم خونه کارم شده بود سکس با سمیرا طولی نکشید سمیرا ابستن شد از منم ابستن شد
بچه اش دختر بود سه ساله بود پدر سکته کرد و تو #مسجد فوت شد کسی شکم نمی گرد که من سمیرا را #گاییده ام چون فرایض دینیش لحظه ای ترک نمی شد پیش پدر و بقیه هرگز بدون چادر نبود
داداش بزرگم بعد چهلم بابا گفت بیا یه کاری کن سمیرا را بخاطر ارش #عقد کن گفتم نمیشه تو فامیل همش باید سرزبانها باشم
از او اصرار از من انکار بود تا قبول کردم بعدداز اتمام عده اش عقد کردم و حالا یک پسرم تو شکمش داریم دیگه چادر عربی را انداخت دور. دخترم حالا هم دخترمه هم خواهرم خخخ ارث یک دختر را برد بنا به وصیت پدر خونه هم مال سمیرا شد.

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *