این داستان تقدیم به شما

سلام به همه دوستان عزیزم این داستانی که میخوام واستون تعریف کنم واسه سال هشتاد و چهاره که داداش بزرگم (حسن) با یکی از اقوام دورمون به نام ساناز عقد کرد…

***

من از خودمم بگم که یه پسر با قد ۱۷۹ و وزن اون موقع ۷۰ کیلو البته الان دیگه چاق تر شدم و اون موقع بیست و دو سالم بود و اما از ساناز بگم که واقعاً یه دختر سکسی به تمام معنا قد بلند با سینه ها و باسن برجسته و صورتی بلوند و از همه مهمتر یه شناگر حرفه ای و ورزشکار من همیشه وقتی اونو میدیدم با خودم میگفتم دمت گرم حسن عجب شاه ماهیی شکار کردی اون موقع ها که ساناز با حسن نامزد بودن هفته ای دو سه شب ساناز میومد خونه ما میموند و اینو هم اضافه کنم که من اون موقع ها خوره ورق بازی بودم انواع و اقسامه بازی ها و کلکای ورقم بلد بودم سانازم خیلی ورق بازی رو دوست داشت ولی حرفه ا ی نبود ساناز همون ماه های اول خیلی با من اخت شد جلوی منم راحت بود معمولا یه دامن بلند میپوشید با یه تی شرت بدونه روسری که تا میومد خونمون سریع میگفت حمید برو ورقاتو بیار بازی کنیم معمولا یا حکم بازی میکردیم یا شلم همیشم بخاطر این که زیاد بازیشم تعریفی نداشت روبروی من میشست یعنی یار من بود چهار زانو هم که میشست دامنش تا نصف ساق پاش میومد بالا و اون رون سفیدش پیدا میشد و من دیگه محو اون بودم تا بازی.

یه روز یادمه یه برگ حکم از زیر دست خودم دزدیدم تو بازی سانازم که روبروم بود اونو دید یواشکی یه چشمک ریز بهم زد قند تو دلم آب شد راستی یادم رفت ما تو تهران ساکنیم خونه ما یه خونه دو خوابه تو منطقه دلاورانه که اون موقع یه یه اتاق خواب واسه من بود با داداشم که وقتی ساناز میومد خونمون من میرفتم تو پذیرایی میخوابیدم یه اتاقام که بابا ومامانم میخوابیدن یه شب که ماجرایی ما هز اونجا شروع شد ساناز با حسن طبق معمول ساعت ۷ اومدن خونه اون روز چون حال عمویی بزرگمم که ساکن شهرستانن بد شده بود بابام با مامانم رفتن شهرستان وقتی ساناز اومد گفت امروز دیگه پایه حکم نداریم باید هفت خبیث (یه بازی حکمه)بازی کنیم طبق معمول ساناز یه لباساشو عوض کرد ولی اینبار بجای تی شرت یه لباس توری ریز سر تا پایی پوشید کهاون کرست صورتیش با پوست برنزش از پشتت کاملاً پیدا بود تا من اونو دیدم کیرم راست شد جوری که فکر کنم ساناز فهمید سریع نشستم که نفهمه ولی از خنده لوندی که کرد فهمیدم متوجه شده یه ساعت بازی کردیم و خندیدیم حسن از بیرون سفارش شام داد پیک رستوران که اومد حسن رفت دم در که حساب کنه ساناز بهم گفت بذار برگه هاتو ببینم من گفتم پس منم باید ببینم گفت باشه

من برگه هامو نشونش دادم ولی اون خندیدو گفت با تمتم زرنگی رو دست خوردی من نشون نمیدم و من اومدم برگه هاشو بگیرم اونا رو دو دستی چسبوند به سینش من از خدا خواسته چسبیدم به دستاش اونم مقاومت میکرد و میخندید که دراز کشید منم بخاطر اینکه مثلا برگاشو ببینم افتادم روش وای چه لحظه ای بود انگار تمام دنیا رو بهم دادن قشنگ خوابیده بودم رو سینه هاش کیرم داشت منفجر میشد کیرم چسبیده بود به رون پاهاش که یه دفعه صدای بسته شدن در حیاط ورودی اومد یه دفع ساناز گفت وای حسن داره میاد که من از روش بلند شدم اونم خودشو جمع کرد کیرم دوباره حسابی راست شده بود تازه فهمیده بودم سانازم اکیه رفتم بلند شم بریم سر میز شام بخوریم که دوباره ساناز انگار اماده بود من بلند شم کیرمو دوباره ببینه اینبارم یه نگاهی بهم کرد یه خنده ریزو لبشو گاز گرفت با یه چشمک همراهش کرد که دیگه فهمیدم اونم بدش نیومده دیگه اون شب تا وقتی بخوابم به فکر ساناز و عشوه هاش بودم شبم تو اتاق خواب همش به فکرش بودم که خوابم برد راستی یادم رفت بگم داداشم تو یه شرکت کامپیوتری کار میکنه سمت فرمانیه سرویس ساعت ۶ میاد میدون الغدیر سوارش میکنه بخاطر این ساعت ۶ از خونه میزنه بیرون همیشه وقتی میره سانازم تا ۱۰ الی ۱۱ میخوابه بعد بلند میشه صبحونه میخوره میره اون روز ساعت شش ربع بود دیدم ساناز بالا سرمه من صدا کرد گفت حمید بلند شو حسن رفته کسی هم نیست من میترسم(البته بهانش بود)منم اول فکر کردم خواب میبینم ولی حقیقت بود گفتم نترس من هستم اونم گفت من خوابم میاد هنوز ولی میترسم گفتم اشکالی نداره بیا پیشم بخواب گفت اخه مزاحم نیستم گفتم کی بهتر از شما بفرما یه خنده ای کردو اومد گوشه تختم خوابید پشتشو کرد بهم منم پشتش خوابیدم ولی خودم نزدیکش نکردم یه پنچ دقیقه ای کلنجار رفتم با خودم پاهامو به صورتی که فکر کنه اتفاقیه بوده چسبوندم به پشت زانوش

هیچ حرکتی نکرد دوباره خودمو نزدیکترش کردم دیگه صدای نفس کشیدنشو میشنیدم خیلی تند و عمیق نفس میکشید ولی خودشو زده بود بخواب منم ارومبهش چسبیدم کیرم قشنگ رفته بود لای قاچ کونش تو اون تورای ظریف لباسش حسابی هم خیس شده بود دستمو گذاشتم روی کمرش اروم سینه هاشو گرفتم دیدم یه تکونی خورد یه کم اومد عقب تر منم محکم گرفتمش یه دفعه چشماشو باز کرد گفت حمید من ادم کثیفی یا خائنی نیستم ولی تو فرق داری عاشقتم لطفاً شروع کن منم که انگار همه دنیا رو بهم دادن اومدم لبلشو کردم تو دهنم و بهش گفتم من عاشقتم و شروع کردم به خوردن سینه هاش وای نمیدوتید سینه های سفت با سایز هفتاد چه خوردنی داره اونم کیرمو گرفته بود میگفت حمید دیگه نمیتونم تحمل کنم اومد لباسشو در بیاره گفتم بذار دوست دارم با همین لباس بکونمت دامن توریشو دادم بالا شورتشو در اوردم کیرمو گذاشتم روش حسابی خیس خیس شده بود هم کوس ساناز هم کیر من گفتم عشقم میتونم بکنم گفت فقط بکن که اروم کردم تو کسش جیغش بلند شر با ناخوناش کمرمو چنگ میزد و میگفت وای دارم میمیرم چند بار که تلمبه زدم دیدم چشماشو بست لرزید با لرزش اون اب منم اومد کشیدم بیرون گرفتم سمت شکمش ابم پاشید رو صورتش چه حالی داد چشماشو باز کرد بلند شد کیرمو میمالید با زبونش بقیه ابمم تمیز کرد و بغلم کرد گفت حمید تو دیگه مال منی بافد همیشه بکنیم گفتم چشم که دیدم دوباره دولا شده داره کیرمو لیس میزنه منم با دستمال صورتشو تمیز کردم دوباره کیرم راست شد بهش گفتم بازم هستی گفت البته اینبار لباساشو در آوردم آوردمش تو پذیرایی به پشت دولاش کردم رو مبل و از پشت کردم تو کسش صدای اخ اخش تمام پذیرایی رو ور داشته بود حودود یه ربع هم رو مبل مثل فیلمای سوپر به چند مدل کردمش تا دوباره ارضا شد بعد بهش گفتم من میترسم ابم بیاد تو کست با واسم ساک بزن تا ابم بیاد اونم سریع کیرمو کرد تو دهنش

چند بار از دهنش در اورد کرد تو لای سینه هاش دوباره تو دهنش نا داشت ابم میومد گرفت روب صورتش تا تمام ابم ریخت رو لباش اینبارم با زبونش کیرمو تمیز کرد اون روز من دانشگاه نرفتم تا ساعت ۱۱ یه بار دیگم کردمش ولی اینبار فقط من ارضا شدم الان حودود ۱۲ سال از اون تاریخ میگذره من ازدواج کردم و یه پسر دارم دختر سانازم الان هفت سالشه ولی هنوزم من سانازو میکنم الانم که دارم این مطلب مینویسم ساناز قراره بیاد دفتر کارم که سکس داشته باشیم منم کارمندامو فرستادم رفتن قراره تا یه ربع دیگه برسه الان مارو هفت تیره یه ایستگاه دیگه میرسه اینجا

ممنونم که خوندین .

نوشته: حمید شب خیس

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *