این داستان تقدیم به شما

این ماجرا مال همین امروز ظهر؛ ششم تیرماه نود و هفته.

***
این دوستم که میگم، اسمش سعید و از مغازه داران توی همون راسته خودمون هست. امروز صبح رفته بودم برای خرید عمده برنج و سعید هم سفارش داده بود که چهارتا تا کیسه ده کیلوئی هم برای اون بخرم و سر راه بزارم در خونشون و به زنش تحویل بدم.
طرفهای ساعت دو بعد از ظهر بود که زنگ در خونشون رو زدم و زن سعید که در جریان ماجرا بود در رو باز کرد و چون مستاجر طبقه دوم بودن ازم خواست که کمکش کنم و برنج ها رو دوتا کیسه شو بزارم پایین راه پله ها دوتاشو هم براش ببرم بالا…
 
زن سعید رو یکی دوبار قبلا دیده بودم، اونم یکی دوبار منو با سعید توی مغازه دیده بود و بصورت ظاهری منو میشناخت ولی اسمم رو نمیدونست و آشنایی چندانی با هم نداشتیم. یه زن تقریبا سی و پنج ساله، هیکل متوسط، نه چاق نه لاغر و با قد کوتاه که چادری هم هست.. البته چادری بودنش بخاطر مومن بودن و اینها نیست و بخاطر محله و خونواده سنتی و اینحرفاس و یه خورده هم سر و گوشش بنظر من می جنبید… امروزم با یه چادر سفید گل گلی مال تو خونه اومد و در رو باز کرد که زیرش یه شلوار تنگ صورتی با یه تیشرت سفید تنش بود.. اینا رو دو سه بار که چادرش رو باز و بسته کرد دیدم… اولین بار بود میرفتم تو خونشون.. خونشون دوتا اتاق طبقه دوم بود با آشپزخونه و سرویس بهداشتی که تو یکی از اتاقها تلویزیون بود و دوتا بچه کوچیک زیر کولر جلو تلویزیون خواب بودن و کس دیگه ای خونشون نبود… کیسه برنجها رو که بردم بالا تو همین مدت هم زن سعید یه لیوان شربت آبلیموی خنک درست کرده بود و آخرین کیسه رو که بردم بالا تو یه سینی برام آورد و تشکر کرد…

 
تو همین حین خوردن شربت آبلیموی خنک که واقعا هم توی اون گرمای وحشتناک امروز حال داد، فرصت شد که چند کلمه با زن سعید صحبت کنم… اونجا بود که فهمیدم،(یعنی زن سعید گفت) که طبقه پایین پدر مادرش می شینن و در واقع سعید مستاجر پدرخانومش بود که زن سعید گفت الانم نیستن و بیرونن و برنجها هم نصفش برای اوناس… خلاصه با همین حرف زدنها یخ رابطه مون شکست و منم دو سه تا تیکه انداختم و خندیدیم.. مثلا گفتم سعید پس داماد سرخونه س و ما نمیدونستیم و اینحرفا که بامزه بود و زنه خوشش اومد… وسط حرف زدنمون زن سعید یه تیکه انداخت که خیلی جالب بود… گفت من دو سه بار که اومدم تو مغازه شما و شما رو با سعید دیدم هر بار یه ادکلن خیلی خوب زده بودید و من هنوزم یادمه، و همین الانم بازم ادکلن تون خیلی خوشبو هس، اسمش چیه؟… اسم ادکلن رو که بهش گفتم یهو اضافه کردم دوس داری از نزدیک بو کنی؟ و بدون اینکه منتظر جوابش بشم دو قدم جلو رفتم و نزدیکش شدم و صورتمو بردم درست جلو دماغش… همه اینکارا رو ناخودآگاه و خیلی دوستانه و اصلا منظوری هم نداشتم و همینجوری اتفاق افتاد ولی یهو اینقدر نزدیک شدم که گونه سمت چپم خورد به نوک دماغش… اونم خندید و یه نفس عمیق و یه بو کشید و گفت آره، این اون نیست ولی اینم خیلی خوشبوئه… اینجا بود که یهو تو دلم قیلی ویلی رفت و کیرم یخورده جنبید… اینبار به قصد کردن و پرروتر از دفعه قبل اونطرف صورتم رو هم بردم جلو و گفتم بیا اینطرفشم بو کن… که اونم خودشو نکشید عقب و دوباره گونه منو بو کرد…
 
اینبار دیگه صورتمو نکشیدم عقب و صورتمو برگردوندم و نگاه تو چشاش کردمو و یه لبخند زدم و یهو دوطرف صورتشو گرفتم و لبمو چسبوندم به لبش و یه ماچ محکم کردم و لباشو که یه کم رژ لب هم داشت شروع کردم مکیدم… بیچاره که انتظارشو نداشت و غافلگیر شده بود،همونجور ماتش برده بود و شل شده بود تو بغلم و یه لحظه نمیدونست چیکار باید بکنه… اونجایی که ایستاده بودیم توی هال بود و درست روبروی در اتاقی که بچه ها توش خوابیده بودن… دستشو گرفتم و کشیدمش کنار که یهو گفت نه تو رو خدا یهو بابا مامانم میان… الان دیگه دیر شده… اینو که گفت فهمیدم که میشه بکنیش و اگر هم الان نکنمش شاید دیگه هیچوقت نشه… اون اتاق دوم که درست چسبیده به اتاق بچه ها بود هم درش باز بود، دست انداختم دور کمرش و کشوندمش توی اون اتاق و بهش گفتم خیلی طول نمیکشه، فقط چندتا ماچت میکنم و زود میرم… هی میگفت نه و بزار برای یه دفعه دیگه و اینها، که بعد فهمیدم دلیلش چی بوده… توی اتاق بغلش که کردم همون موقع چادرش از سرش افتاد و توی بغلم لباشو دوباره شروع کردم مکیدن و اینبار دستام لای کس و کونش بود و اونم خودشو ول کرده بود… دستمو از زیر تیشرت کردم تو و اول کمرشو مالیدم و بعد اومدم جلو و از زیر سوتین سینه هاشو شروع کردم مالیدن و همزمان لباشو میخوردم… نمیدونستم درمورد بابا مامانش راست میگفت که الان میان یا نه، ولی خب نمیشد ریسک کرد و باید عجله میکردم… بعد از سینه هاش دستمو همینجور روی شکمش کشیدم و اومدم پائین تا رسیدم به دکمه شلوارش…

 
دکمه شلوارشو که اومدم باز کنم یهو دستمو گرفت و گفت نه نه تو روخدا دیگه اونجا نرو… ولی دیگه دیر شده بود و دکمه رو باز کرده بودم… زیپش رو که کشیدم پایین اومدم دستمو بکنم تو شرتش همونجور که تو بغلم بود یهو چرخید و یه حالت که کونش چسبید به من و منم که محکم بغلش کرده بودم، اعتنایی نکردم و شلوارشو همونجوری تا زانوش کشیدم پایین… بعد هم با دست چپم کمربند خودمو باز کردم و شورت و شلوارمو باهم کشیدم پایین و کیرم که شق و خیس و داغ بود رو گذاشتم لای پاش و دوباره بغلش کردم… شورتشو سفت گرفته بود و نمیزاشت دربیارم… از همون پشت یه کم شورتش رو که کشیدم پایین نوک یه نواربهداشتی سفید رو دیدم و تازه فهمیدم که خانوم پریوده و اینهمه نه گفتن برای چی بوده… ولی تو اون موقعیت و کیر شق و خیس و داغ و آماده و کون سفید و خوشگل و نرمی که تو بغلم بود دیگه اینچیزا مهم نبود… همونجور که تو بغلم بود انگشتمو خیس کردمو و دستمو کشیدم لای قاچ کونش و سوراخ کونشو پیدا کردم و یه بند انگشتمو کردم تو کونش…

 
دیگه شورت و همه چیزو ول کرده بود و تقریبا دولای کامل شده بود و دستاش رو گذاشته بود روی پشتی هایی که کنار دیوار بود… دیگه شورتشو درنیاوردم و دیدم خودشم راضیه و میدونه میخوام چیکار کنم، کیرمو یه تف جانانه بهش زدم و خیس و لیزش کردم و سر کیرمو گذاشتم لای کونش و با یه فشار سر کیرم رفت تو سوراخ کونش… صداش در نمیومد که بچه ها بیدار نشن ولی ناله و آه و اوه ش رو از زیر دندوناش میشنیدم… ظاهرا سعید آقا رفیقمون قبلا این کون رو کرده بود و با اینکه تنگ بود ولی با چندتا تلمبه و عقب جلو کردن کیرم تا ته وتا خایه رفت تو سوراخ کونش… حالا شلوار صورتیش تا زانوش پایین بود، چادرش زیر پامون بود و شورتش هم تا نصفه پایین و کون سفید و تپل و نرم ش هم چسبیده به شکم من و کیرم هم لای قاچ کونش میرفت و میومد… تیشرتش هم زدم بالا و از همون پشت با یه دست سینه هاشو گرفتم و با دست دیگه زیر شکمشو گرفته بودم و میکشوندمش طرف خودمو و محکم کیرمو هی میکردم تا ته تو سوراخ کونش و میکوبیدم روی کونش… که یهو ارضا شدم و بدون اینکه بهش بگم محکم چسبیدم بهش و کیرمو تا اونجایی که جا داشت فرو کردم تو سوراخ کونش و آبمو ریختم ته کونش… اون اتاق کولر نداشت و هردوتامون خیس عرق شده بودیم که کیرم رو کشیدم بیرون و دولاشدم و چادرشو برداشتم و باهاش کیرمو و سوراخ کونش رو تمیز کردم و زن سعید رو که هنوز تو همون حالت مونده بود برگردوندم و یه ماچ دیگش کردم و بهش گفتم سریع لباستو بپوش بیا تا دم در تا منم برم…
 
بیچاره بدجوری کونش رو جر داده بودم… شورت و شلوارشو کشید بالا و چادرشو که کثیف شده بود رو مچاله کرد زیر تخت و یه چادر دیگه برداشت و یه دستمال کاغذی هم داد به من و گفت قیافتو نگاه کن تو آینه تا از خنده بمیری… دور تا دور لبم رژ لبی شده بود و یه خنده کردیم و دوباره یه ماچ محکم و طولانی هم کردیم و تا دم در بدرقه ام کرد و دربست و رفت… تو ماشین یه سیگار روشن کردم و به کون مشتی و نازی که ناخواسته نصیبم شده بود و کرده بودم فکر میکردم و اینکه پول برنج ها رو از سعید حالا بگیرم یا نه… زنش قرار شد یه وقت دیگه که پریود نیست و شرایط خونه شون فراهم هست بیاد در مغازه و یه ندا بده تا یه بار هم از کوس و با حوصله بکنمش… فکر کنم حالا حالاها یه عالمه برنج به سعید بدهکارم، یه عالمه کوس و کون به زنش… ولی خدائیش کون زنش حرف نداشت، مخصوصا اینکه چادری هم بود و از قدیم گفتن کون خوب را زیر چادر باید جست 🙂
 
 
نوشته: نیمو

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *