این داستان تقدیم به شما
در سرزمین یوتوپیکوس جایی که ملکۀ بزرگ همۀ هفت سرزمین حکومت میکرد، پرتو های نور و نسیم خنک صبحگاهی، هر موجودی رو مسحور میکردن. ملکۀ جدید برخلاف سنت های پیشینیانش مسیر دیگه ای رو پی گرفته بود!. بیست و دو سال داشت و سه سال بود که بر تخت نشسته بود و در این سه سال، بردگان زیادی از سرزمینهای مجاور گرفته بود!. ملکه موهای بلند مشکی داشت، چشمای زیتونی، بدنی لاغر و سفید ولی با کپل هایی هوسناک و چهره ای استخوانی که هر مرد و زنی رو در هوسِ وصالش غرق میکرد ولی دلش از سنگ بود. سفرهای جنگی بسیاری میرفت و غارت های بسیار میکرد تا پادشاه خودشو پیدا کنه و بالاخره در یکی از همین سفرها بود که پادشاه خودشو پیدا کرده بود.
پسری دوازده ساله و ترسیده که امسال بتازگی به پانزده سالگی میرسید و همسر ملکه بود. چرا که طبق قوانین هر زن باید همسرش را خودش انتخاب میکرد و همسرِ او باید بین ازدواج و مرگ، یکی رو انتخاب میکرد. در مورد خاندان سلطنتی قوانین سخت تر بودند. فقط کیرهای باکره و کُص ندیده بودند که باید با خاندان سلطنتی وصلت میکردند و شخص پادشاه صرفا به عنوان بُکُن ملکه دارای احترام بود و پدر ملکۀ بعدی میشد و تنها تا زمانی حق زندگی داشت که ملکه بخواد!. ملکه های یوتوپیکوس به شدت بر روابط مردانشون با کسای دیگه حساس بودن و قفل های مخصوصی به کیر پادشاهان بسته میشد که کلیدشان تنها در دست ملکه بود. اما با این وجود، گلایه ای نداشتند چرا که ملکه هر وقت میخواست میتوانست دستور کُشتنشان را بدهد.
سه شنبه 25 خرداد 58963 خورشیدی، ساعت ده شب، کاخ ملکه،
ملکه فریاد زد: بیارینش… حالا
دو سرباز زن تنومند یک پسر نوجوان قدبلند رو به اتاق آوردند و با تکان دست ملکه مرخص شدند.
غربت و دل شکستگی از نگاهش می بارید. پوستی سفید داشت و عضلاتی درهم تنیده و زیبا که برای تحریک حسادت دیگر زنان به فرمان ملکه با لباس بدن نما و جذبی که بر تنش پوشانده بودند، جذابتر هم دیده میشد. چشمان میشی و ابروانی که اندکی به هم پیوسته بودند و نگاهی بی روح و مغموم و غروری که سعی داشت
شکسته شدنش را به هر قیمت به تاخیر بیندازد. ریش های تازه رُسته و کم تعدادی داشت و موهای بلند حالت داری که تا کمرش میرسید و برآمدگی ای در جلو کمرش که نشان از قفسی بود که به فرمان ملکه دور کیرش کشیده بودند. وحشتِ شب حمله را هنوز به خاطر داشت. شبی که با پدر و عمو هایش که از یوتوپیکوس
از دست مادر و زن عموهایش گُریخته بودند. زن هایی که همیشه دخترانشان را بیشتر از پسرانشان دوست داشتند و بخاطر یک بحث ساده قرار بود فردای روزی که فرار کرده بودند، دستور قتل شوهرانشان را بدهند. همۀ پسرهای یوتوپیکوس به این وضع آشنا بودند. خیانت های زنان را دیده بودند و مردانی که هیچوقت
حق غر زدن را نداشتند و فقط باید اطاعت میکردند!. زنانی که مردانِ برده را خریده بودند و در کنار شوهرشان با آنها سکس میکردند!. هیچ مَردی در اطراف هفت سرزمین نمیخواست اسیر ملکۀ یوتوپیکوس و زن های آزادِ آن شهر بزرگ بشود. اما سوالی برای این نوجوان مطرح بود که او هنوز پاسخی برای آن نداشت.
اتاق ملکه در برج میانی قصر بود. جایی که میشد تمام یوتوپیکوس را دید و خودش البته دیدی نداشت و فضایی امن به شمار میرفت. ملکه با خنده گفت:” خب میبینم که همسرم حسابی حسادت زنای دیگه رو درآورده . ولی هنوز نمیفهمم چطور اسمتو یادت نمیاد؟!. من شب حمله رو خوب یادمه. یادت نره خیلی خوش شانس بودی که
به عنوان شوهرم انتخابت کردم و باید قدردان باشی که پدرت و عموهات رو نکشتمو دارن تو زمین ها کار میکنن!. خودت که قوانین رو میدونی!. این سرزمین متعلق به منه و تو هم همسرم هستی و فقط تا من بخوام زنده ای.”
اینرا درست میگفت. ملکه خودش بخاطر داشت که بخاطر بازی با یک پسربچه که قوانین بازی را پسر تعیین کرده بود چقدر تنبیه شده بود. دیده بود که مادرش پدرش را گردن زده بود و دیده بود که خواهرش بخاطر اینکه عاشق یک مَرد شده بود خودش را دار زده بود. او با گوشت و پوست و خونش از مردان متنفر بود.
او میدانست گریه هایش بخاطر مرگ پدرش نبوده بلکه برای این بوده که مردی که پدر صدایش میکرد او را با جادو به خود علاقمند کرده بود. و نیز خواهرش هم جادو شده بود که عاشق یک مَرد بشود!. میدانست که کتاب بزرگ و کاهن اعظم دروغ نمیگویند و هیچ مَردی که ذاتاً از زن کمتر است قابلیت عشق را ندارد. کتاب مقدس را بارها خوانده بود و از بی فایدگی مردها و ناقص بودن
بدنشان مثل سینه هایی که از آن نمیشود شیر نوشید و چشمانشان که رنگ ها را به دقت زنان نمیدیدند با خبر بود. او این نفرت از مردان را با سنگدلی با فتوحات بسیارش نشان داده بود. و حالا بعد از سالهای سال، دلش کمی استراحت میخواست و کوسش به خارشی شدید افتاده بود. اما ملکه هم پرسشی داشت بی پاسخ که همان پرسش پسرک بود و چرایی این وضع!.
-ملکه میتونن منو به هر اسمی میخوان صدا کنن. من بندۀ ملکه هستم. ولی اسم واقعیم رو چندوقتیه یادم اومده. اسمم حامده
+خوبه خوبه زبون نریز بچه. البته اسم واقعی منم همه نمیدونن. میدونی که اسم واقعی زن های یوتوپیکوس را هر کس بدونه چی میشه.
-بله. بهش تسلط پیدا میکنه. در جریان خودکشی خواهرتون هستم
+خب!. پس تو فقط منو ملکه صدا میکنی. همین.
-بله سرورم.
ملکه قفس کیر حامدو باز کرد. کیری سفید و شُل ولی کُلُفت و دراز. قفس را به کناری انداخت و کیر حامدو تو دستش گرفت. لبخندی زد و گُفت:
+خوبه!. میتونی از پسم بربیای. قبلا هم بُکُن داشته م ولی هیچکدوم از شب اول به بعد رو دووم نیاوردن. میدونی که من سختگیرم. یا ارگاسمم میکنی یا گیوتین گردنتو میزنه.
عرق سردی رو پیشونی حامد نشست و کیرش که داشت سفت میشُد یکم شُل شد و همین باعث شد ملکه قهقهه ای بزنه!.
+نترس بچه. تو مثلا همسر ملکه هستی. همسران ملکه ها چندتایی شانس دارن
حامد کمی آروم شد و ملکه دستش رو گرفت و کشید سمت تخت و افتاد روش و لباشو گذاشت رو لبای داغ حامد. حامد اما مثل یه تیکه گوشت روی تخت هیچ تکونی نمیخورد. ملکه شاکی شد:
+نمیخوای تکون بخوری؟!. اینطوری میخوای ارگاسمم کنی.
-آخه من هیچ تجربه ای…
+بله. برای همین همسرمی. فکر کردی میذارم هر کیری بی کاندوم بره تو کوسم؟!. نترس گردنتو نمیزنم. امشب شب اول سکسمونه. تو سکس هیچ قانونی نداریم. فقط باید منو به ارگاسم برسونی. از هیچی هم نترس. خیر سرت میخوای کُس بُکُنی.
حامد کمی قوت گرفت با این حرف. ملکه رو که جثه ای بزرگتر از خودش داشت رو سریعا روی تخت برگردوند و بهش مسلط شد . بوسه های کوچیکی از گردن و سینه و صورت ملکه میکرد و با کنجکاوی بدن ملکه رو کشف میکرد. آروم آروم لباسای ملکه رو با هنرمندی درمیاورد و به هر جای جدیدی که زیر لباس پنهون مونده بود بوسه ای میزد و گاهی میلیسید و با حرکات نوازش گونۀ انگشتان دستش ملکه رو مثل سازی مینواخت و صدای نفس های ملکه بود که آشکارا در سکوت شب شنیده میشد. ساق و رون های ملکه رو بوسه بارون میکرد. دستاشو از روی دستای ملکه برداشت و سینه های بلوری ملکه رو مالش میداد که همزمان زبونشو روی خط کوس ملکه میکشید. ملکه هم برای اولین بار بود که مستقیما سوراخ کوسشو خشک خشک نمیکردن و تجربه ای بس عجیب رو داشت از سر میگذروند. حامد کوص ملکه رو با وَلَعی عجیب میخورد و میدید که هر بار ملکه با خوردن زبونش به نقطه کوچکی در بالای کوسش به شدت لذت میبُرد. ناله های ملکه دراومده بود. پاهاش قرار نداشتن و حامد هم ریتم کار رو تند کرده بود. به یکباره ملکه لرزید و اشکی از چشم راستش غلطید. حامد از اینکه کار بدی کرده باشه ترسید و کیرش شُل شد ولی وقتی ملکه رو دید که به پهنای صورت با چشمانی خمار لبخند میزنه فهمید کارش رو درست انجام داده. این همون لبخندی بود که روی صورت مادرش هم دیده بود وقتی پسرعموش روی مادرش تلمبه میزد تا مبادا پدرش رو به کُشتن بدن. ملکه ناگهان نیم خیز پا شد و گفت
+ زودباش دیگه پس چرا نمیکنی؟!. حرف بزن با من. مگه نگفتم اینجا تنها جای بی قانونه
-الآن کوستو میگام ملکۀ من. کوس خوشگلت مال منه.
اولین بار بود با حالتی مسلط با یک زن صحبت میکرد و غرق در آزادی و لذت بود.
+آفرین… حالا شد… بذار تو کوصم کیرتو… بگا منو حاااامد… بگاااا…
حامد کیرشو که وقتی بلند شده بود کلفت و رگدار و دراز بود، کمی خیس کرد و هل داد تو کوص ملکه. ملکه اهی از سر رضایت کشید و حامد که غرق در لذت شده بود شروع کردن به تلمبه زدن. پاهای ملکه روی شونه ش بودن و صدای شلپ شلپ خوردن عضلات رونش به کون بزرگ ملکه بود که اتاق رو برداشته بود!. هنوز حامد ارضا نشده بود که ملکه برای بار دوم لرزید و اینبار کمی آب از کوصش بیرون پاشید و حامد رو با تن لختش طوری آغوش کشید که حامد افتاد روی ملکه ولی برای زنی به قدرتمندی و جنگاوری او، پسر نوجوانی مثل حامد وزنی نداشت. ملکه با شدت حامد رو تو بغلش فشرده بود تا حدی که حامد کمی احساس تنگی نفس کرد ولی پاهای ملکه هنوز میلرزیدند. وقتی پاهای ملکه آروم شدن حامد با اعتمادبنفسی که بدست آورده بود از روی ملکه کمی فاصله گرفت و به چشماش زل زد و گفت
-هنوز اول کاره ملکۀ من. تا خود صبح میخوام بگامت
ملکه که هیچوقت اینطور تسلیم کسی نشده بود با حالتی ملتمسانه که خودش هم از اون در تعجب بود گفت
+بگا منو حامد. کوصمو بگاااااا. کیرت بهترینه… بگا منو پادشاهم… بگاااااا… این کوصو پاره کن!.
حامد ملکه رو بلند کرد و از پشت بغلش کرد و دستاشو انداخت زیر زانوهاش و از پایین کیرشو داد تو کوس ملکه و شروع کرد تلمبه زدن. کیرش تا ته میرفت تو کوس ملکه و نقطۀ جی رو تحریک میکرد و همزمان تخمای گُنده ش با سرعت روی کوص ملکه میکوبیدن و کلیتوریسش رو تحریک میکردن. هنوز پنج دقیقه هم نگذشته بود که ملکه بار دیگر لرزید و آب بیشتر ازش بیرون اومد. اما حامد همچنان داشت تلمبه میزد. انگار همۀ انتقام همۀ مردا رو داشت از کوس ملکه میگرفت
+آییییییییییی… چیکار داری میکنی باهام… عاشقتممممم… خیلی خوب میکُنییی… جونم…. بُکُن…
-قربون کوست برم من ملکۀ عزیزم… آبمو کجات بریزم
+بریز توووم… توروخدا بریز توووم…
-کوصتو آب میدم الآن همسرممم…
حامد خندید و ملکه رو گذاشت روی تخت و تو حالت اول شروع کرد تلمبه زدن. چهره ملکه خبر از تسلیمش میداد و چشماش انگار هیچوقت این صحنه رو باور نمیکردن. اون اولین ملکه ای بود که واقعا به ارگاسم میرسید و حالا طبق کتاب مقدس باید عمل میکرد. هنوز ذهنش این موضوع رو هضم نکرده بود که داغی آب حامد رو توی کوصش احساس کرد و از داغیش دوباره ارگاسم شد. حامد انگار که همۀ انرژیش از بین رفته باشه کنار ملکه روی تخت افتاد. آب سفیدی از کوس صورتی و برجستۀ ملکه بیرون میومد که نشانۀ پیروزی کوسش و بیرون کشیدن آب وجود یک مرد بود ولی چیزی که پیروزی واقعی بود، ارگاسم ملکه بود. اون تنها ملکه ای بود که تونسته بود ارگاسم بشه و حالا بدون اینکه به کسی بگه، دلباختۀ حامد شده بود و عطر تنش رو با هیچ چیز دیگه ای عوض نمیکرد. کیرهای زیادی تو عمرش دیده بود ولی انگار این پسر و کیرش چیز دیگه ای بودن. پانزده ساله، جوان و زیبا و قدرتمند. در همین حال بود که دستای حامدو حس کرد که دورش حلقه شدن و برش داشتن و به انتهای اتاق رفتن تا دوش بگیرن. زیر دوش گرم حمام بی هیچ حرفی ملکه فقط لب های حامدو میخورد و تنشونو میشستن. بعد از حمام حامد داشت لباس میپوشید که دست های ملکه رو که بغلش کرده بودن رو دور تن عضلانیش حس کرد.
+جایی نمیری.
صدا همچنان غرور خاص خودش رو داشت ولی حامد این نوع از غرور رو خوب میشناخت که از جنس تکه های شکستۀ غرور خودش بودند . لبخندی ریز زد که از دید ملکه پنهون نموند.
-کاری با من دارید ملکۀ من.
ملکه دهنش رو نزدیک گوش حامد کرد و فقط یک کلمه گفت که حامد رنگش عوض شد.
-ولی بانوی من، این براتون خطرناکه. خودتون گفتین…
ملکه فرصت نداد و لباشو روی لبای حامد قفل کرد و سر همسرش رو بین دو دستش گرفت و بعد از اتمام این بوسۀ طولانی گفت
+تو همین الآن هم بهم مسلط هستی
حامد مبهوت شده بود. نمیدونست بخاطر این بود که ملکه اسم واقعیش رو بهش گفته بود یا بخاطر لبخند رضایت ملکه و برق چشماش که هیچوقت اینطور مهری نثار کسی نکرده بودن.
-ولی من نمیفهمم. لطفا اگه این یه بازی هست، ملکه…
+بهت که گفتم… دلنیا… اسم من دلنیا است
-بانو دلنیا من…
+فقط دلنیا
ملکه دست حامدو گرفت و روی تختی که هنوز بوی شهوت میداد نشوند و برگه ای از کتاب مقدس رو از زیر یک محفظۀ مخفی درآورد و به آرومی خوند:
” و ایزدان نفرین کردند تا برای زمانی دراز فقط زنان باشند که با ستم تمام حکومت کنند تا زمانی که ملکه ای با دلدارش به ارگاسم برسد و نفرینِ مردان برداشته شود”
ملکه لبخند میزد و حامد بدون اینکه بدونه دقیقا قصه چیه فهمیده بود که خودش و کیرش پایان یک نفرین رو رقم زده ن. پرسید:
-دلنیا… یعنی دیگه نمیتونین هرکیو بخواین گردن بزنین
+با طلوع آفتاب عقل همه میاد سر جاشون و میفهمن همه باهم برابریم. این نفرین رو مرد ها شروع کردن و حالا کیر یک مرد واقعی تمومش کرد
-ببخشید این کیر صاحاب داره ها!
دلنیا حامدو در آغوش کشید و گفت:
-خودتم مال منی دیوونه… لعبتک خودمی تو… حالا هم بگیر بخواب که این کیرو ممکنه یهو هوس کنم و حالا حالا ها باید سیرابم کنی. درسته نفرین از بین رفته ولی من ازت چندسالی بزرگترم همسرجان.
حامد دلنیا رو همونطور که تو بغلش بود کنار خودش خوابوند و تا وقتی که چشماش نای باز موندن داشتن با به چهرۀ خسته ولی راضیِ دلنیا چشم دوخت. شاید شادی معجزه وار الآنش رو باور نمیکرد و میترسید به خواب بره. اما بالاخره به عالم خواب رفت.
دو دلداده کنار هم خوابیدن و با طلوع آفتاب، به یکباره نور سبزی تابید که همۀ خاطرات بد رو پاک کرد و ساعاتی بعد، مرد و زن در کنار همدیگه تو خانواده های خودشون و خونه هاشون زندگی میکردن و هیچ مردی بخاطر داشتن کیر محکوم به زندگی پَست و حقیرانه نبود و اینها همه بخاطر کیری بود که ملکۀ قصه رو ارضا کرده بود و نفرین ایزدان رو برداشته بود. ملکه ای تو عمیقترین خواب زندگیش بود وقتی پسربچه های دوقلوش داشتن تو شکمش رشد میکردن و طوری همسرش رو بغل کرده بود که انگار ارزشمندترین چیز جهان است.
رفقا اینو صرفا برای تخلیۀ ذهنم نوشتم و روش کار خاصی انجام ندادم. امیدوارم خوشتون اومده باشه صرفا یه دید “کلیشۀ برعکس” به یه سری موضوعات داشتم و… . امیدوارم یکم خندونده باشمتون.
فعلا
.
.
.
..
..
.
.
خنده بازار خنده جوک
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید