داستان سکسی تقدیم به شما
لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
عینک آفتابیش نمیذاشت چشماشو ببینم ولی به نظر خونسرد میومد. اون عینکو خودم براش خریده بودم. با یاسی رفته بودیم کیش. دستم داشت از سنگینی نایلکسای خرید میشکست که چشمام خیره موند رو اون عینک پلیس که مخصوص هوای ابری بود. یاسی که از نگاهم فهمیده بود چی تو سرمه خواست بزنه تو سرم که از بس دستاش پر بود نتونست ولی یه چشم غره آنچنانی بهم رفت و گفت “مرده شورتو ببرن که کیشو واسه کاوه بار کردی شوور ذلیل بدبخت” زدم زیر خنده و گفتم “وای دلت میاد یاسی؟ مطمئنم با این عینک خیلی جیگر میشه قربونش برم” یاسی گفت “خاااااک بر سرت” و من عینکو خریدم.
حالا کاوه با همون عینک لم داده بود تو اپیروس مشکیش که همیشه میزدش تو سر بی ام و قدیمی و درب و داغون من. خیلی وقت بود تو ماشین کاوه ننشسته بودم. خیلی وقت بود با هم تو یه ماشین نبودیم. وقتی سوار شدم بلافاصله به این فکر کردم که چند بار یاسی جای من نشسته روی این صندلی. کاوه سلام کرد و گفت “خوبی؟” بوی عطرش ماشینو برداشته بود. کادوی تولد پارسالش بود. کت مخمل کبریتی نوک مدادیش هم سلیقه خودم بود. با جین دودی و پیراهن کتون خاکستری ست کرده بود. کراواتش نمیدونم برای چی بود ولی دیگه زیادی خوش تیپ کرده بود و رفته بود رو اعصابم. لبم باز نشد به جواب سلامش. عجیب بود که تو ماشین شوهرم حس یه زن فاحشه رو داشتم. از ماشینش، از تیپش، از بوی عطرش، از صداش، از همه چیزش بیزار بودم. حس کردم دارم گُر میگیرم. تپش قلبم بالا رفت و دلم به هم خورد. شیشه رو دادم پایین و هوای سرد خورد تو صورتم و یهو یخ کردم. کاوه خم شد سمتم و دست چپمو گرفت و با نگرانی گفت “خوبی پریا؟ چت شد یهو؟” نمیخواستم ضعف نشون بدم. نمیخواستم پیشش کم بیارم. سریع دست سردمو از دست گرمش کشیدم بیرون. یه نفس عمیق کشیدم و شیشه رو دادم بالا و بدون این که نگاهش کنم خیلی آروم گفتم “بریم”
چیزی نگفت و راه افتاد. چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی. بارون زد و صدای برف پاک کن منو کشید تو بی ام و 316 مدل هشتاد و چهارم. سال اول دانشگاه بودم و تازه گواهینامه گرفته بودم. بابا به قولش عمل کرد و اون ماشین شد کادوی قبولیم. یاسی اولین کسی بود که سوارش شد. یکی از روزایی که در حال خیابون گردی بودیم بارون شروع کرد به باریدن و صدای جیغ و داد یاسی بلند شد “بمیری الهی پریا که این قراضه رو خریدی بزن کنار تا به کشتن ندادیمون” با این که نه جلومو درست و حسابی میدیدم نه عقبو ولی برای حفظ ظاهر زدم زیر خنده و با بدجنسی گفتم “یاسی جون خب یه کم خم شو با دستت برف پاک کن رو تکون بده لااقل به یه دردی بخوری” اون روز راه نیم ساعته یک ساعت طول کشید و با شوخی و خنده و ترس و اضطراب، بی برف پاک کن ولی بی تلفات رسیدیم خونه.
وقتی 15 ساله بودم همسایه دیوار به دیوارمون شدن. اول خانواده ها و بعد ما با هم دوست شدیم. خوشگل نبود ولی خیلی خوش هیکل و لوند و شیطون بود. مدام سر به سر پسرا میذاشت و به هر طریقی که میتونست حالشونو میگرفت و گاهی وقتا واسه چیزای کوچیک تیغشون میزد. البته اونا هم خیلی وقتا از خجالتش در میومدن و حسابی گوشمالیش میدادن اما یاسی از رو نمیرفت. تو شیطنتای یاسی من همیشه تماشاچی بودم. تا این که دیپلم گرفتیم و من دانشگاه علامه و یاسی دانشگاه تهران مرکز قبول شد و خواه ناخواه همو کمتر میدیدیم اما همچنان صمیمی بودیم و خیابون گردیامون اونم به قول یاسی با ماشین مشدی ممدلی همچنان ادامه داشت. کم کم شیطنتای ساده دخترونش تبدیل شد به دوست پسرا و رابطه های متعدد که همه رو از سیر تا پیاز برام تعریف میکرد. یه دنیا انرژی و شیطنت بود و مثل خواهرم پرند دوسش داشتم. من به جز داستان عشق کاوه داستان دیگه ای نداشتم که برای یاسی تعریف کنم. همه زندگیم شده بود کاوه. عشق اول و آخرم. از سال سوم دانشگاه افتاده بود دنبالم. از بچه های سال بالایی بود و خوش قیافه و خوش تیپ و سرزبون دار. چشم خیلی از دخترا دنبالش بود. دل منم مستثنی نبود و حسابی دلمو برده بود ولی میترسیدم ازش. دوست نداشتم با کسی که اون همه چشم دنبالشه زندگی کنم. نمیدونم چند بار ازم خواستگاری کرد ولی هر بار جواب من نه بود. کاوه هم هیچ رقمه کوتاه نمیومد و میگفت “من حرفم دو تا نمیشه. وقتی میگم تو رو میخوام یعنی همین که گفتم و بالاخره بله رو میگیرم ازت” هر جا هم که میتونست تنها گیرم بیاره یک ثانیه رو هم از دست نمیداد “دلبری نکن پریا کار دستت میدما”، “پریا اول و آخرش که مال خودمی”، “نازت منو کشته پریا دستم بهت برسه من میدونم و تو”، “آخ که پریا فقط دستم بهت برسه پشیمون میشی از این همه دلبری” حرفاش و لحن مردونه و در عین حال صمیمیش برام خوشایند بود و به قول یاسی مثل خر قند تو دل آفتاب مهتاب ندیدم آب میشد.
کاوه بعد از فارغ التحصیلی همچنان یه پاش تو دانشکده بود و دست از سرم برنمیداشت. تو پسرای فامیل کم خواستگار نداشتم اما دلم پیش کاوه بود و همه رو رد میکردم. همون روزا بود که با همون ماشین مشدی ممدلی در به در این مطب اون مطب شدیم تا دسته گلی که یاسی آب داده بود رو راست و ریس کنیم. دلم میخواست یه دعوای مفصل باهاش بکنم ولی اشکاش جلومو میگرفت. پشیمون بود و مثل موش تو خودش جمع شده بود. دیگه از اون همه ادعا و شیطنت خبری نبود. به هیچ جا دستمون بند نبود. اون سالها دوختن پرده بکارت هنوز مد نشده بود و اگر جای قابل اطمینانی رو هم گیر میاوردیم پولش رو نداشتیم. وسط این در اون در زدنا کاوه به دادمون رسید و مرد و مردونه با سیروس حرف زد. وقتی بهم گفت “این پسره که حرفی نداره میگه از خداشه دوستتو بگیره ولی یاسمن خانم رضایت نمیده” باورم نشد یاسی مخالف باشه. میگفت “سیروس اون مردی که من میخوام نیست” دهن من و کاوه صاف شد تا به یاسی حالی کردیم بهتره با سیروس ازدواج کنه. اون ماجرا من و کاوه رو هم به هم نزدیکتر کرد و بعد از مدتی من طعم اولین بوسه رو از لبای داغ و حریص کاوه چشیدم وقتی تو سالن تاریک نمایش تئاتر هملت آروم صدام کرد و رومو که کردم طرفش لباش چسبید به لبام و دیگه هیچی از هملت نفهمیدم. بعد از مدتی رابطمون شکل دیگه ای به خودش گرفت و منم تشنه کاوه شدم. عشق، شهوت، درد و اوج لذت رو توأم با هم برای اولین بار تو شب زفافم توی همون خونه قدیمی که عاشقش بودم، تو آغوش کاوه تجربه کردم و از اون شب به بعد حریممون یکی شد.
صدای کاوه از فکر اون سالها بیرونم آورد “پریا جان بیداری؟” همه جا سفید بود. سفید یکدست. نور برف چشمامو زد. وقتی چشمم افتاد به خونه ویلایی کوچیکی که کاوه برای ماه عسل منو آورده بود، هم شوکه شدم هم حرصم گرفت. میخواست با این کارا و یاد گذشته خامم کنه. تو دلم گفتم “کور خوندی کاوه این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست. دیگه مثل خر تو دلم قند آب نمیشه” با این حال طبق قراری که با کاوه گذاشته بودیم اعتراضی نکردم و پیاده شدم. یکی دو بار سُر خوردم و کاوه زیر بغلمو گرفت و با هم از سر بالایی بالا رفتیم. خونه تو منطقه ییلاقی پلور بود و ایوونش مشرف به قله دماوند. کمی تو ایوون ایستادم و به نرده های چوبیش تکیه دادم و از سکوت دلچسبی که با صدای کشیده شدن لاستیک ماشینا روی آسفالت خیس شکسته میشد، لذت بردم. کاوه هم کم کم وسایل و بالشا و پتو رو برد تو. پیش از اون که لرز کنم رفتم تو و یه کم بعد چسبیدم به شومینه و پتو و فنجون قهوه ای که کاوه دستم داد. خونه کوچیک بود و زود گرم شد. بوی چوب سوخته دلمو ضعف برد ولی وقتی یادم اومد برای چی اونجاییم تمام احساسات نوستالژیکم کوفتم شد و باز غم توی دلم قلمبه شد ته گلوم. به سختی بغضمو کنترل کردم. کاوه برای ناهار از رستوران تو راهی نزدیک خونه ماهی گرفت درست مثل ماه عسلمون با این تفاوت که این بار از گلوی هیچ کدوممون پایین نرفت. دو تا گیلاس شراب سفید ریخت و به سلامتی من رفتیم بالا. بعد از غذا اومد نشست کنارم. یکی یه گیلاس دیگه شراب ریخت و یه نخ سیگار آتیش زد. دل منم خواست. خواستم یه نخ بردارم که گفت “تو که خیلی وقته دیگه نمیکشی!” چیزی نگفتم و اولین پک رو زدم. با نگرانی گفت “پریا دوباره شروع کردی آره؟!” پک دوم رو که زدم با حرص و لحنی سرزنش بار گفت “تقصیر من لعنتیه” نذاشت لبام به پک سوم برسه. آروم از دستم گرفت و خاموشش کرد و گفت “پریا خواهش میکنم نکش” کلافه و عصبی بودم. دلم نمیخواست تو اون خونه کنارش باشم. دستامو گرفت تو دستاش و گفت “پریا داغون تر از اینم نکن. حیف لبای خوشگل و دندونای سفیدته. حیف وجود نازنینته” کنترلمو از دست دادم و داد زدم “حیف روح و روان نازنینم نبود که کثافتکاریتو با دوست صمیمیم کشوندی تو حریم خصوصیمون؟! حالا حیفمه که سیگار دود کنم از دست تو بی وجدان؟! اون موقع که با اون رفیق نارفقیم افتادین رو هم وجود نازنین من کجای ذهن بیمار و خائنت بود؟! اون موقع که دستاشو گرفتی، وقتی لباشو بوسیدی، وقتی تنت به تنش خورد من کجای ذهن هرزه ات بودم؟! هااان؟! برای چی منو کشوندی اینجا؟! که ثابت کنی خیلی مردی؟! که ثابت کنی هر کاری که دل هر جاییت بخواد میتونی بکنی؟! که هم با جنده ها بخوابی هم هر موقع خواستی با من؟! آره؟! جواب بده. چی رو میخواستی ثابت کنی؟! چرا طلاقم نمیدی؟! چرا آزارم میدی؟! چی از جونم میخوای؟! میخوای اعتراف کنم داغونم؟! آره؟! آره داغونم کردی. تو کردی. حالا ولم کن بذار برم. تو رو خدا ولم کن. از این داغون ترم نکن. من نمیتونم تا ته بازی تو بیام. تو بردی کاوه. تو بردی ولم کن. تو که خیلی وقته منو از زندگیت انداختی بیرون چرا انقدر عذابم میدی؟! چرا بی شرف؟! چرا بی وجدان؟! چرا؟!..”
دیگه به هق هق افتاده بودم. بقیه دردم خفه شد تو گلوم. تنم میلرزید. دیگه برام مهم نبود. کم آورده بودم. نمیتونستم ادامه بدم. نمیتونستم به ساز کاوه برقصم. سناریوی کاوه حسابی به هم خورده بود. دستش رو شده بود. فکر کرده بود با یادآوری چهار تا خاطره عاشقانه میتونه دلمو به دست بیاره. از این که فکر کرده بود تا اون حد احمقم جوش آورده بودم.
دستای کاوه دور شونه هام حقله شد. منو کشید سمت خودش و محکم گرفت تو بغلش. دیگه حس تقلا واسه بیرون اومدن از آغوشش رو نداشتم. اون لحظه فقط دلم میخواست گریه کنم. لرزش تنم بین بازوهاش کم و کمتر شد ولی ذره ای از دردم کم نشد. آروم تو گوشم گفت “پریام؟ پریم؟ پری من؟” همیشه هر موقع دعوامون میشد وقتی کاوه مقصر بود، وقتی پا پیش میذاشت اینجوری صدام میکرد. آروم آروم انگشتاشو کشید توی موهام. میدونست خوشم میاد با موهام بازی کنه. داشت همه تلاششو برای برگردوندنم میکرد. نمیدونست چه خوابی براش دیدم. آروم که شدم سرمو گرفت بالا و زل زد تو چشمام و گفت “پریا به پیر، به پیغمبر، به هر چی میپرستی من دوستت دارم. پریا به روح پدرم تو تنها عشق زندگیم بودی و هستی. پریا خطا کردم. غلط کردم. اشتباه کردم. پریا دردت داره منو میکشه. غم توی نگاهت داره منو دیوونه میکنه. پریا به خدا من از خودم متنفرترم تا تو از من. من داغون تر از توام. نمیگم من مقصر نیستم ولی تقصیر اون زنیکه هم هست. خامم کرد پری. نفهمیدم چطور از راه به درم کرد. نفهمیدم چطور کر و کورم کرد. نفهمیدم چی شد… ای کاش درک کنی پریا…”
خودمو از بین بازوهاش کشیدم بیرون. زل زدم تو چشماش و خیلی جدی گفتم “اتفاقا حالا خیلی خوب درک میکنم. حق با توئه آدم واقعا نمیدونه یهو چی میشه. همه چی یهویی اتفاق میفته بدون این که بفهمی چی شده” مکث کردم. کاوه گیج شده بود و گره افتاده بود به ابروهاش. خونسرد ادامه دادم “موقع تلافی کردن دقیقا همین حس رو تجربه کردم. نفهمیدم یهو چطور شد” گره ابروهای کاوه باز شد. چشماش از حدقه زد بیرون. بهت همه صورتشو گرفت. چند ثانیه حرف نزد. حس کردم حتی نفس نکشید. همون قدر محکم نگاهمو خیره تو چشمای یخ زدش نگه داشتم. نباید ذره ای شک به دلش مینداختم. حالا بازی داشت از رو سناریوی من پیش میرفت. صدای مضطرب کاوه سکوت وحشتناک بینمونو شکست “دروغ میگی پریا. داری دروغ میگی. میخوای دیوونم کنی. میخوای عذابم بدی. دروغه پریا دروغ میگی”
شونه هامو با بی قیدی انداختم بالا و گفتم “میتونی باور نکنی. قراره مدارک طلاق بین ما امضا بشه. لزومی نداره برای کاری که نکردم خودمو پیش مردی که قراره ازش جدا بشم خراب کنم. مریم مقدس بودنم باید عذابتو بیشتر کنه نه خیانتم، نه؟ خیانتم میتونه عذاب وجدانتو کم کنه و من هیچ علاقه ای به کم کردن عذاب وجدانت ندارم ولی از اون جا که در تمام سالهایی که با هم بودیم چیزی جز صداقت ازم ندیدی نتونستم بهت حقیقتو نگم”
چند بار دستاشو کشید توی موهاش. صداش لحن التماس گرفت “پریا یه بار دیگه ازت میپرسم. خواهش میکنم راستشو بگو. پریا هر کاری تو بگی میکنم. طلاقت میدم ولی راستشو بگو”
کاوه تردید داشت. نمیخواست و نمیتونست باور کنه. باید کاری میکردم که باور کنه با لحنی مصمم گفتم “کاوه خودتو گول نزن. بارها بهت گفتم که تلافی میکنم، نگفتم؟ مطمئن باش برای تلاقی به قدر کافی انگیزه داشتم. این لبا رو حالا یه مرد غریبه بوسیده. این تن به تن یه مرد غریبه خورده. پریات با یه مرد غریبه خوابید تا باهات بی حساب بشه”
دست کاوه بالا رفت که بخوابونه زیر گوشم. آمادگشیو داشتم. نه تکون خوردم نه چشمامو بستم. میخواستم باور کنه. دستش تو هوا خشک شد و افتاد کنارش. نفسش بند اومده بود. صدای شکستن و خورد شدنش رو خیلی بلند شنیدم. با صدایی که جون توش نبود نالید “همیشه فکر میکردم اگه روزی زنم بهم خیانت کنه با دستای خودم خفه اش میکنم… ولی حالا…”
آتیش شومینه داشت خاموش میشد. داشت سردم میشد. خیلی بهم فشار اومده بود. با عصبانیت و ناراحتی گفتم “کاوه میدونی که برای چی اینجاییم بهتره زودتر تمومش کنیم. من آماده ام برای اجرای شرطی که گذاشتی”
معلوم نبود کجا رو نگاه میکنه. روح تو چشماش نبود. کراواتشو باز کرد و آروم گفت “دیگه نیازی نیست. امضا میکنم” بعد بطری مشروب و سیگارشو برداشت و از خونه زد بیرون. یه کم هیزم ریختم تو شومینه. داشتم یخ میزدم. دو تا گیلاسی که برای من و خودش ریخته بود هنوز رو زمین بود. هر دو رو پشت هم و یه ضرب رفتم بالا. نیم ساعت بعد برگشت. بطری رو خالی کرده بود ولی میدونستم با نصف بطری مست نمیشه. گفتم “بهتره برگردیم. من رانندگی میکنم” بطری رو گذاشت رو میز. آخرین نخ پاکتو گذاشت گوشه لبش. اومد نشست کنارم. خیلی نزدیک. صورتشو نزدیک صورتم کرد و با همون سیگار گوشه لبش گفت “تو روشنش کن” روشن کردم. پک زد و دودشو داد تو صورتم و گفت “حالا که بی حساب شدیم میخوام یه بار دیگه طعم لباتو بچشم. میخوام لمست کنم یه بار دیگه. میخوام برای آخرین بار…” سیگارشو گرفت تو دست چپش و لباشو چسبوند به لبام. طعم شراب و سیگار میداد. طعم شبای تعطیل. طعم کاوه… لب پایینمو به دندون گرفت و مکید. سرشو یه کم خم کرد و همه لبمو کشید تو دهنش. نفهمیدم با سیگارش چی کار کرد. سرمو گرفت بین دستاش و محکمتر لبامو مکید. تقریبا افتادم تو بغلش. تکیه دادم به بازوش. نمیدونستم دلم برای طعم لباش تنگ شده. برای بوی افتر شیوش. نمیخواستم ببوسمش ولی انقدر لیسید و مکید تا بالاخره بوسیدمش. بوسیدم و بوسیدم. بازوهاش حلقه شد دورم. فشارم میداد به خودش. صدای استخونام داشت در میومد. یهو دستاشو برد وسط پاهام و یه لحظه از شدت شهوت لرزیدم. کاوه خیره نگام کرد. چند ماه بود سکس نداشتم. چند ماه بود از سکس متنفر شده بودم. دستاش خیس خیس شد وقتی رفت توی شورتم. انقدر مالید تا بی حس شدم تو بغلش. لباسامو یکی یکی و خیلی آروم درآورد. لباسای خودشم درآورد و تن داغشو کشید روی تنم. آتیش شومینه صورتمو داغ کرده بود. از زیر گلوم شروع کرد به زبون زدن. نوک زبونش که به نوک سینم خورد انگار بهم برق وصل کردن. تنم یه تکون خورد و صدای آهم در اومد. آروم مکید و اون یکی رو مالید. به نافم که رسید کمرم بلند شد. وقتی زبونش به چوچولم خورد حس کردم دارم از شدت شهوت و لذت میمیرم. چوچولمو مکید و نفسمو بند آورد. نذاشت خیلی حال کنم و خودشو یهو کشید بالا. کیرش سفت و داغ شده بود. سفتیشو دوست داشتم. مالیدش روی کسم. دوباره از حال رفتم. نفسامون تند و صدا دار شده بود. همزمان با لب گرفتن سر کیرشو فرستاد دم سوراخ کسم. داغ کرده بودم. دلم میخواست زودتر بکنه تو. تا ته. دلم میخواستش. خیره شد تو چشمام و گفت “خیلی میخوامت پری، بگو که تو هم میخوای بگو بهم” کیرشو یه کم فشار داد تو و گفتم “میخوام کاوه منم میخوامت” بیشتر فشار داد. کسم سوخت. درد و لذت قاطی شد تو هم. کمرمو بلند کردم و کاوه بیشتر فشار داد و تا ته فرو کرد و صدای نالم بلند شد “آییییییییییییییی” صدای کاوه بم شده بود “جاااان دلم؟ پریام… خانومم… خوشگلم… جاااانم؟”
وا داده بودم و دیگه برام مهم نبود. این بار آخر بود و میخواستم لذت ببرم. کاوه شروع کرد به کمر زدن. سینه هام داشت تو دستاش له میشد. خیس عرق شده بودیم. بوی تنشو دوست داشتم. دلم برای بوی تنش، برای لمس تنش تنگ شده بود. دیگه صدامو نمیتونستم کنترل کنم. داشتم به اوج میرسیدم که سرعت کمر زدنشو کم کرد. آروم تا ته کشید بیرون و باز آروم تا ته کرد تو. با اعتراض گفتم “کاوه نکککن” با لحن حشریش گفت “نکنننم؟!” گفتم “کاوه بککننن، اذیت نکن” یهو لبامو کشید تو لباش و یهو ول کرد و گفت “با کی خوابیدی پریا؟ میشناسمش؟” بعد محکم کمر زد و گفتم “نه، چه فرقی میکنه؟” کشید بیرون و گفت “پس غریبه بود” دوباره فرو کرد و گفت “چند بار باهاش خوابیدی پریا؟” شروع کرد به محکم کمر زدن. حال جر و بحث نداشتم. گفتم “ول کن کاوه اذیتم نکن” دوباره کشید بیرون نگه داشت و گفت “دروغ گفتی کوچولو آره؟” گفتم “نه” دوباره فرو کرد. تا ته و با حرص. درحالی که محکم کمر میزد گفت “بگو که دروغ گفتی. باز کن چشماتو. باز کن. منو نگاه کن پریا. ببینمت” انقدر محکم کمر زد که از درد چشمام باز شد. داشتم ارضا میشدم. خیلی نزدیک شده بودم. از حالتام میفهمید دارم میام. گفت “بگو. بگو پریا. راستشو میخوام بشنوم” داشت میکشید بیرون که سریع گفتم “آره” به کمر زدن ادامه داد و بلافاصله گفت “آره چی؟” در حالی که کسم کیر کاوه رو داشت له میکرد همه تنم شروع کرد به لرزیدن و تو اوج لذت داد زدم و گفتم “آهههه… آررره… آره دروووغ گفتممم…” کیر کاوه هم همزمان چند بار توی کسم به شدت دل زد و خالی شد و با همه وزنش افتاد روم. چند ثانیه بعد غلت خورد و در حالی که کیرش هنوز توی کسم بود خیس عرق چسبیدیم به هم. سرمو فرو کردم توی گردنش. نفساش میخورد به گوشم. لاله گوشمو بوسید و گفت “مرسی پریام” خودش لای پامو تمیز کرد. پتو رو کشید روم و بغلم کرد و تو بغل هم خوابیدیم.
بیدار که شدم کاوه بیدار بود. سرمو از روی بازوش برداشتم و به پشت خوابیدم و خیره شدم به سقف. باورم نمیشد باهاش خوابیده باشم و اون همه لذت برده باشم. فکر میکردم تن دادن به شرط طلاقم غیرقابل تحمل باشه. کاوه یه وری خم شد روم. موهامو با بازی بازی از رو پیشونیم زد کنار. لبامو بوسید و گفت “خوب خوابیدی خانومم؟” انقدر لحنش مهربون بود که صادقانه گفتم “بعد از مدت ها بالاخره تونستم بی کابوس بخوابم” خودشو کشید روم. ساعدشو گذاشت دو طرف شونه هام و گفت “هر کاری که تو بخوای میکنم. بگی امضا کن امضا میکنم ولی… یه فرصت دیگه بهم بده پریا. قسم میخورم که حتی اگه تلافی هم کرده بودی باز میخواستمت. خودم باعث و بانیش بودم و کسی که باید سرزنش بشه منم نه تو. پریا نمیگم ببخش. نمیگم فراموش کن. فقط یه فرصت دیگه بهم بده. بذار جبران کنم. قول میدم هر موقع که نخواستیم بذارم بری ولی مطمئن باش کاری میکنم که هرگز دلت نخواد ترکم کنی. پریا میخوام بدونی چه بمونی چه بری همیشه مدیونتم که آبرومو نبردی و به کسی حتی پرند چیزی نگفتی. به خاطر خیلی چیزا نمیخوام از دستت بدم. پریا نذار از دستت بدم… بمون…”
آروم گفتم “یه نفر هست که میدونه” پرسید “کی؟” گفتم “همون که جای انگشتاش روی صورتم بود” پرسید “کیه؟ میشناسمش؟ چرا دست روت بلند کرد؟” گفتم “نه نمیشناسیش. دست روم بلند کرد چون نامرد نبود ولی دیگه هیچ وقت دلم نمیخواد ازم در موردش چیزی بپرسی”
کاوه بهت زده گفت “منظورت از دیگه هیچ وقت چیزی نپرس اینه که…” نوک دماغشو فشار دادم و گفتم “کاوه تو که خنگ نبودی! مردم از گشنگی چقدر روده درازی میکنی؟! پاشو یه چیز بگیر بخورم تا جنازم نمونه رو دستت” همه صورتمو غرق بوسه کرد و به جای این که بره یه چیزی بگیره بخوریم مثل یه بچه روی سینم آروم گرفت.
بهم خیانت کرده بود ولی نتونسته بودم بهش خیانت کنم. دلمو شکسته بود ولی نتونسته بودم دلشو بشکنم. هنوز آغوشش بهم آرامش میداد. هنوز دوسش داشتم. هنوز چیزی بینمون برای موندن بود. با خودم فکر کردم میشه حرص و عصبانیت و کینه و خودخوری رو مدتی کنار گذاشت. میشه یه فرصت دوباره داد. میشه فکر کرد که بدترین اشتباهات میتونن قابل جبران باشن. میشه تو آخرین لحظات جلوی پاشیدن و فرو ریختن رو گرفت یا سقفی که فرو ریخته رو دوباره از نو بنا کرد.
نوشته: پریچهر

نوشته های مرتبط:
سقفی که فرو ریخت (2)
سقفی که فرو ریخت (1)
وقتی عسل ها رو ریخت رو سینه هام…
آبش ریخت رو سینه هام
کیرمو خشک خشک تا دسته تو کون زنم فرو کردم
فرو نکردم اما کیف کردم
زندگیها – فرو ریختم

اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *