این داستان تقدیم به شما
سلام اسی(مستعار) هستم 19 سال دارم…
اولین بارم هست داستان مینیویسم و شاید زیاد مهیج نباشه، در عوض حقیقت هست و خیلی جنسی نیست!
خب داستان از این جا شروع میشه، من 6 یا 7 سال داشتم و صبح یکی از روزای تابستون با مادرم رفتیم خونه خالم
اونروز فقط دختر خالم و خالم خونه بودن و قرار شد منو مادرم ناهار اونجا بمونیم تا کمی استراحت کنیم و غروب برگردیم…
***
بعد اینکه ناهارو خوردیم منو دختر خالم که اون زمان تقریبا 15/16 سال سن داشت تو اتاق بازی میکردیم ومادرو خالم تو حال استراحت میکردن
دختر خالم هیکل درشتی داشت نسبت به سنش و خیلی ام باهم صمیمی بودیم و کشش عاطفی زیادی بینمون موج میزد
دختر خالم بعد اینکه یخورده بازی کردیم گفت بیا بخابیم خابم میاد،
منم که اصلا اهل خوابیدن بعدازظهر نبودم به سختی پذیرفتم و کنار دختر خالم کنج اتاق دراز کشیدم…
حدیثه(دختر خالم) یه چادر تیره رو خودمون کشید و رو به من خابید،من که اصلا نمیتونستم بخابم فقط چشامو بسته بودم و حدیثه متوجه شد من اصلا خواب نیستم شروع کرد به حرف زدن و بعد کمی شوخی کردن سکوت کرد…
دستشو اورد رو گوشم شروع کرد لاله گوشم رو نوازش دادن…
احساس خوبی بم دست میداد و لبخند میزدیم بهم،یکم که گذشت خیلی آروم دستشو برد به سمت نوک سینه هام و شروع کرد به مالیدنشون… این بار احساس عجیب تری بهم دست داد یچی بین استرس و لذت عجیب!
من تو اون سن اصلا چیزی حالیم نمیشد و بیشتر حس کنجکاوی بم دست داد…
پیش خودم فکر کردم اون منو داره لمس میکنه منم پس میتونم لمسش کنم! من هم حرکت اون رو تکرار کردم و لاله ی گوشش رو میمالیدم با انگشتام و هر لحظه حس عجیبم قوی تر میشد
خیلی با جرئت و کنجکاوی خودمو یخورده کشیدم پایین جوری که سرم روبه روی شکمه حدیثه بود، دستم رو بردم روی دکمه ی شلوارش!
یه شلوار پارچه ای خیلی تنگ پاش بود،انقد سفت بود هرچقد تلاش میکردم دکمه اش باز نمیشد تا اینکه دختر خالم خودش دکمه ی شلوارشو باز کرد!؟
با این کارش حسابی جا خوردم، این کارش رو اینجور برداشت کردم که به من اجازه داده برای ادامه ی کنجکاوی من!
درحالی که پر از استرس و خجالت بودم یه شرت زرد رنگ میدیدم کی از بین شلوار باز شده اش مشخص بود!
دستم رو نزدیک شرتش کردم
حتی جرئت اینو نداشتم به صورت حدیثه نگاه کنم،خیلی اروم دستمو بردم زیر شرت زرد رنگ و بردمش پایین تا جایی که قشنگ درز کسش رو احساس کردم! دستمو هی میکشیدم روش و خودمو نزدیک به حدیثه میکردم
حدیثه دستشو یهویی برد به سمت شلوارم و کیرم میمالوند…
من از استرس و شهوت پر بودم و قلبم تند تند میزد
نمیدونم چرا دستمو بردم توی کسش و 4 تا انگشتام داخله واژنش بودن،نفس های دختر خالم حس میکردم و هنو از خجالت جرئت نگا کردنشو نداشتم!
یه دستمو بردم رو سینه هاش، اونم بلوز گلدارشو زد بالا و از زیر سوتینش سینه هاشو دراورد،نمیدونم ولی اون چادری که رومون کشیده بود یه حس قوی تری بم میداد یه حسه خیلی عجیب که انگار ما حریم خودمونو داریم و داریم کاره مخفیانه میکنیم و این هیجان و استرسمو بالا میبرد!
همینطور که یه دستم تو کسش بود اون یکی دستم رو سینه سمت چپ اش؛حدیثه خیلی اروم بم گف بکن تو تر!!
هی میگف و تکرار میکرد این جمله رو ، هی ضربان قبلم بالاتر میرفت، دستمو به سختی داخل تر بردم !خیلی تنگ بود ،تا همونجاشم بزور دستمو تو برده بودم ! همینطور که هی فشار میدادم تو کسش شروع کردم خوردن سینه اش!
بعد از چند دقیقه ای حسم خابید و خسته شدم،دستمو بیرون اوردم احساس میکردم دستم کثیف شد چون کمی دستم تر بود! بلند شدم رفتم دستمو شستم و برگشتم پیش دختر خالم اما دیگه کاری نکردم
اونروز تموم شد ما برگشتیم خونه!
بعد اونروز 2 بار دیگم این اتفاق افتاد و من ازینکار احساس ارامش و یه حس لذت عجیب میبردم…
تا اینکه بزرگ شدم یخورده بیشتر فهمیدم دیگه خجالت میکشیدم پیش دختر خالم برم و بیشتر فاصله میگرفتم ازش…
به سن بلوغ جنسی که رسیدم دوباره دوست داشتم به دختر خالم نزدیک شم ام ا بخاطر خانواده مذهبی که داشتن !دیگه همچین اتفاقی محال شد…
***
الان بخاطر اتفاقایی که دوران بچگی بین منو دختر خالم اتفاق افتاد
کمی اختلال جنسی دارم و به زن های بزرگتر از خودم حس جنسی قوی دارم…
این از تاثیرات رفتار های جنسی در دوران کودکیه
امیدوارم هیچ بچه ای قربانی این اتفاق ها نشه
خیلی ممنون که وقتتونو برام گذاشتین
بازم شرمنده اولین بارم بود داستان نوشتم و شایدم اخرین بار !
نوشته: قربانی جامعه ی محدود و اسلام زده
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید