این داستان تقدیم به شما
سلام دوستان
من ساقی هستم 20 سالمه،یه دختر خوش اندام و خوشگل هستم.
خاطره اولین سکس من مربوط میشه به یکسال پیش با طاها برادر ناتنیم…
***
طاها 4 سال از من بزرگتره و روزی که پدرم ازدواج مجدد کرد و زنش اومد به خونه ی ما تنها بود،طاها دانشجو بود و یه شهر دیگه درس میخوند
اون زمان فقط دو سه ماه یکبار میومد خونه ما و به مادرش سر میزد،و ما هم با هم اشنا شده بودیم اما زیاد حرفی بینمون رد و بدل نمیشد.
تا اینکه یک روز حال نسرین یعنی مادر طاها بد شد و رفت بیمارستان و به من گفت که پسرشو خبر کنم،منم شمارشو از تو گوشی مادرش برداشتم و بهش زنگ زدم و خبرش کردم.
این اولین مکالمه تلفنیمون بود و بعد از اون زیاد بهم زنگ میزد و حال مادرش رو جویا میشد.
دوسال گذشت و طاها درسش تموم شد و برگشت و میخواست برای خودش خونه مجردی اجاره کنه اما نسرین بهش اجازه نداد و اومد خونه ما.
خونه ما یه خونه ی خیلی بزرگ قدیمیه که پدرم از پدرش ارث گرفته با تعداد زیادی اتاق.
خلاصه یه اتاق رو دادیم به طاها که از اتاق من خیلی دور بود.
هر روزی که میگذشت رابطمون با همدیگه بیشتر میشد،از نسرین زیاد خوشم نمیومد حس میکردم یه زن فرصت طلبه اما پسرش شبیه به خودش نبود.
طاها یه پسر با شخصیت،تحصیلکرده بود و قیافه دلنشینی داشت.
برای من که سالها تو اون خونه تنها بودم وجود طاها میتونست از تنهایی درم بیاره.
بخاطر همین سعی کردم باهاش ارتباط برقرار کنم،روزایی که تو خونه بود به بهانه های مختلف باهاش حرف میزدم و یا به اتاقش میرفتم.
نسرین بر خلاف پدرم رابطه مارو زیر نظر داشت و نمیگذاشت که مدت زیادی با هم تنها بمونیم و خیلی مواقع خلوت بینمون رو میشکست.
اما من برام مهم نبود چون چیزی بینمون نبود.
یادمه یه رو وقتی که میخواستم از حموم بیام بیرون یادم اومد که حولمو نیاوردم،کسی هم خونه نبود که صداش کنم
بخاطر همین از حموم اومدم بیرون و سریع رفتم طرف اتاقم که همون لحظه طاها درو باز کرد و اومد داخل.
تو نگاه اول وقتی منو دید سرشو برگردوند و من سریع رفتم تو اتاقم.
اونروز از خجالت مردم و خیلی ناراحت شدم،تا چند روز با همین دیگه حرف نمیزدیم تا اینکه اون دوباره سر حرف رو باز کرد و از اتفاق اونروز چیزی گفته نشد.
چند روزی گذشت که حس کردم با من صمیمی تر شده،خیلی مواقع موقع صحبت لبخند میزد و شوخی های معمولی با من میکرد که منم با خنده جوابشو میدادم.
اما مثل اینکه پدرم از این کار ناراحت شد و بهم گفت زیاد با طاها گرم نگیر و یکم تو پوشیدن لباسات دقت کن تو دیگه بزرگ شدی.
اون موقع من 19 سالم بود و انگار پدرم بعد یکسال تازه فهمیده بود لباس پوشیدن من جلو طاها مناسب نیست.
ولی من توجهی نکردم و گفتم که من اینجوری عادت کردم و راحت ترم.
چند روز بعد نسرین بخاطر بیماری که داشت دوباره رفت بیمارستان و بستری شد،اونشب طاها رفت و پیشش بود.
فردا صبحش اومد خونه و پدرم رفت پیش نسرین.
من و طاها خونه تنها بودیم و من مشغول درست کردن ناهار بودم که موقع سالاد درست کردن دستم برید و جیغ زدم.
طاها یدفعه دوید تو اشپزخونه و دید دستم خونیه،فوری رفت باند و چسب زخم اورد و دستمو پانسمان کرد.
منم رو زمین نشسته بودم و به کابینت تکیه داده بودم.
برام اب قند درست کرد و بهم داد،ازش تشکر کردم اما یجور خاصی بهم نگاه میکرد.
گفت خواهش میکنم و صورتشو اورد جلو و لبامو بوسید.
خیلی جا خوردم و بهش خیره شدم،اونم بدون هیچ حرفی گفت معذرت میخوام و پا شد و رفت
بابام زنگ زد و گفت نسرین باید مرخص شه و داره کارای مرخصیشو میکنه فقط یکم طول میکشه گفت شما ناهارتونو بخورید منم گفتم باشه.
وقتی که طاها پرسید کی بود براش تعریف کردم،نشست کنارم و دوباره همجوری نگام میکرد گفت ناراحت شدی بخاطر کاری که کردم ؟
گفتم نه ولی خیلی جا خوردم،گفت اخه تو اون حالت خیلی مظلوم شده بودی خیلی دلم سوخت برات.
یه لحظه خودمم دلم به حال خودم سوخت،بخاطر اینکه از وقتی که مادرمو از دست دادم دیگه هیچ دلسوزی نداشتم و برای کسی مهم نبودم.
اون لحظه بغض گلومو گرفت و طاها سرمو گذاشت رو شونه ش و گقت با من راحت باش ساقی،من و تو یه درد مشترک داریم.
سرم رو شونه ش بود اما گریه نمیکردم بغلم کرده بود وبهم ارامش میداد.
محکم تر بغلش کردم و موهامو بوسید،سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم که بهم لبخند زد و لبامون گره خورد تو هم.
رو کاناپه لب میگرفتیم و تو بغل هم بودیم.
طاها منو رو بدنش تکون میداد و منو میمالید به خودش.
موقع تکون دادنش کیرشو حس میکردم که بزرگ شده بود.
منو بغل کرد و رو زمین خوابوند و خوابید روم.
تو چشمام نگاه میکرد،گفت نمیخوام کاری کنم یا اتفاقی بیوفته که بعدا ناراحت شی.
شاید اون لحظه منظورشو درست نفهمیدم بهش لبخند زدم و گفتم واسه چی ناراحت شم.
دوباره لبامو خورد و رفت تو گردنم،من خیلی تو گردنم حساسم و اون موقع خیلی حشری شده بودم.
لباسمو که یقش خیلی بود،یقشو داد پایین و بالای سینه هامو لیس میزد
رفت کم کم رو نوک سینه هام لیس میزد و میخوردشون.
با دستاش دوتاشون رو میمالید و من از دیدن کاراش بیشتر حشری میشدم.
منو بغل کرد و برد تو اتاقش چون خیلی جای بدی بودیم و اگه میومدن مارو میدیدن،اما مطمعن بودیم که فعلا کسی نمیاد
خوابیم رو تخت یه نفره طاها،اون لباساشو تو یه چشم به هم زدن در اورد اما لباسای منو دست نزد،دوباره خوابید روم و لبا و سینه هامو خورد،دستشو برد وسط پاهام و گذاشت رو کسم میمالید و منو حشری میکرد.
دیگه هیچی نمیفهمیدم فقط ناله میکردم و خودمو میمالیدم بهش.
شلوار و شرتمو با هم تا زانو هام کشید پایین و کیرشو گذاشت وسط پاهام.
میمالید به کسم اما خیلی مواظب بود که توش نره.
پاهامو چسبوند به هم و محکم وسط پاهام تلمبه میزد،بالا پایین میشد و تلمبه میزد تا یدفعه ابش اومد و ریخت رو شکمم.
بعد از اون کسمو مالید و منم ارضا شدم.اما بعد از اونروز سکس های کاملتری داشتیم.
نوشته: ساقی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید