این داستان تقدیم به شما
سلام،من رامینم 28 ساله با قیافه معمولی،قد بلند و لاغر،این دومین خاطره است که مینویسم،من تقریبا سه سال پیش که ارشد رو تو دانشگاه کرج قبول شدم …
***
یه خونه مجردی تو یک ساختمان 22 واحدی گرفتم چون آدم خوش برخوردی ام در عرض چند ماه با اکثر همسایه ها تقریبا سلام و احوالپرسی میکردم چون ظاهرم هم بچه مثبت بود تقریبا زنای ساختمان هم باهام احوالپرسی میکردن،ساختمان ما دوتا راه پله داشت که هر راه پله یازده واحد بود و هرکدام یک مدیر داشت و مدیرها هم نوبتی هر شش ماه عوض میشد و نوبت هر واحدی میشد باید قبول میکرد چون ساختمان یکم قدیمی بود و یک بساز بنداز ساخته بود کار زیاد داشت هیچ کس قبول نمیکرد مدیر باشه از شانس من بعد شش ماه نوبت واحد من بود مجبوری قبول کردم قرار شد بعد تعطیلات عید دفتر حساب کتاب راه پله الف را تحویل بگیرم که 15 فروردین جلسه همسایه ها شروع شد و من از مدیر قبلی دفتر رو تحویل گرفتم و دفتر راه پله ب رو هم دادم به آقای احمدی(مستعار)و قرار شد شارژ فروردین و جمع کنیم
سر ماه من رفتم دم در واحدها و پول شارژ و فیشهارو جمع کردم سوم اردیبهشت بود که صدای در اومد درو باز کردم دیدم یک خانم احمدی دم دره بعد سلام و احوالپرسی گفت که پول آب و برق رو جمع کرده داد به من که فیش رو ببرم بریزم چند دقیقه ای طول کشید تا سهم راi پله اونارو حساب کردم و پولو گرفتم موقع خداحافظی پرسیدم چرا آقای احمدی نیاوردند که گفت اون تو دو ماه فقط بیست روز خونس میره ماموریت بعد خداحافظی کردم و درو بستم پولارو گذاشتم رو آپن و به خ احمدی فکر میکردم واقعا ازش خوشم اومده بود تاپ قرمز با دامن گشاد و بلند زیر چادر سفید بهش میومد چندبار چادرشو باز و بسته کرد کم مونده بود کیرم آبرومو ببره تا سر ماه چندبار تو پارکینگ دیدمش و احوالپرسی کردم تا سر ماه حرفی رد و بدل نشد تا اینکه اردیبهشت ماه داشت تموم میشد لحظه شماری میکردم که بیاد باز سوم ماه شد صبح زود رفته بودم حموم و سه تیغ کرده بودم عمدا شلوارک و تیشرت پوشیدم
ساعت ده بود که در زده شد از چشمی نگاه کردم دیدم خودشه دروباز کردم بعد کلی احوالپرسی پولارو گرفتم عمدا لفتش میدادم همسایه بغلی هم حفاظش بسته بود خونه نبودن بعد حساب کتاب نطقش باز شد که همسایه های اونور اذیت میکنن و چندتاشون هنوز پول ندادن و مجبور شده که از جیبش بده بعدا ازشون بگیره و از این حرفا منم فقط نگاش میکردم و تایید میکردم بعد از شوهرش پرسیدم گفت تا ده روز دیگه ماموریته بعد که میخواستم بحث و تموم کنم گفت میشه شمارتونو بدید واسه کار ساختمان لازم میشه منم زود شمارمو نوشتم دادم و خداحافظی کردیم اومدم تو بعد یک ربع به گوشیم تو وی چت پیام اومد گفتم شما گفت خانم فرناز احمدیم که معذرت خواهی کردم گفت اگه کاری داشتید زنگ نزنید پیام بدید بعد خداحافظی کردیم تا اینکه یک هفته بعد یکی از اعیاد مذهبی بود بهش پیام تبریک فرستادم
تشکر کرد و گفت اعتقادی به این اعیاد نداره و تا اینکه بعد بیست روز تقریبا آخرای ماه پیام داد که کی هستید پول رو بیارم منم تعجب کردم چون تاریخش مشخص بود گفتم همون سوم بعد ازم پرسید که اون روز بابت جوابش ناراحت شدم گفتم نه بابا هر کسی اعتقادی داره راستش منم زیاد معتقد نیستم بعد از یکم از این بحثهای کسشعر اعتقادی خداحافظی کردیم شام خوردم بعد شام نود دیدم ساعت تقریبا یک بود گفتم بذار امتحانش کنم میدونستم شوهرش رفته یه عکس نیمه سکسی و عشقبازی فرستادم بلافاصله بعدش نوشتم ببخشید اشتباه شد دل تو دلم نبود بعد ده دقیقه دیدم پیام اومد بازش کردم دیدم شکلک عصبانی فرستاد نوشتم من که معذرت خواهی کردم چرا ناراحتید نوشت اشتباه فرستادی قبول اما اینو واسه کی میفرستادی این وقت شب گفتم واسه یکی از بچه های دانشگاه بعد گفت به قیافت نمیاد اهل شیطونی باشی گفتم مگه به قیافس گفت پس به چیه گفتم به خیلی چیزا
بحث رو ادامه ندادیم فردا شب ساعت دوازده پیام فرستاد عکس اشتباهی نداری بفرستی با شکلک خنده گفتم چرا دارم اگه ناراحت نشی گفت عکس مهم نیست بفرست که کم کم عکسای لب و نیمه و لخت فرستادم بعد یک ساعت دیگه عکسای سکسی میفرستادم پیش خودم گفتم بذار یه عکس از کیرم بفرستم فرستادم چیزی نگفت ساعت سه بود دیگه بعد کلی عکس و حرف سکسی خوابیدیم از اون شب شروع چت ما تا روز سوم قرار شد بیاد خونه ،لحظه موعود فرارسید در زده شد درو باز کردم بی سروصدا اومد تو دم در بغلش کردم و یکم سرپا عشقبازی کردیم بعدش دیگه سکس توپ مثل همه سکسها کردیم تقریبا یک ساعت باهم بودیم…
بعد اون روز تا یک سال باهم سکس داشتیم که نهایتا از ساختمان ما رفتن و دیگه کات کردیم…
نوشته: رامین مونونوف
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید