این داستان تقدیم به شما
داستانی را که می گویم واقعی است. البته باید آن را خلاصه کنم…
***
سال گذشته برای چند مدتی رفتم شیراز خونه فامیل ها. هر چند شب خانه یکی بودم. بعد از سال ها یکی از فامیل ها منو دعوت کرد. رفتم خانه . مرد خانه حدود 60 سال سن دارد و خانمش تقریباً چهل سال. بچه هایشان زنگ رفته اما خانم هنوز جوان و ترو تازه است. اهل سکس هم نیست. خلاصه بعد از یکی دو بار کع خانه شون رفتم. مرد خانه از فامیل های نزدیک ما بود. خانمش همیشه به من احترام می گذاشت. من هم از او بزرگتر بودم. اصلاً بعد از ازدواج هیچ سابقه سکس دیگری نداشتم. هر طور بود مرا متقاعد کرد که برم خانه شان. همینطور با هم حرف می زدیم . از قدیم، از دوران جوانی تا این که من متوجه شدم خانم که اسمش هم نیکی بود سفره دلش را باز کرد. شوهرم با من تفاوت سنی دارد. اصلاً حس ندارد. موقعی هم که میاد اگر با من کار داشته باشد سنتی برخورد می کند و…
حرف های رد و بدل شده آلت مرا سیخ می کرد به طوری که نیکی متوجه شده بود. ولی بدتر ادامه می داد.
یک روز با من تماس گرفت و گفت مسعود بیمارم برایم آمپول نوشته می خواهم تو آن را بزنی. من به خانه شان رفتم. هیچ کس خانه نبود. بعداً متوجه شدم یکی دوتا بچه توی خونه هم رفتند شهرستان عروسی. آمپول را آماده کردم.تا خواستم بزنم دمر خوابید و شلوارش را تا آن پاین کشاند. من گفتم چرا این قدر پایین می کشی؟ گفت برای تو که بد نیست. مدتیه زنتو ندیدی؟ کون سفید و مخصوصاً این که موقع زدن آمپول خودم هم به بهانه ای شتشو پایین تر بردم. کونش معلوم بود کیر ندیده است. بعد یواش یواش به هم نزدیک شدیم. لباس های زیرش را توی اتاق خواب من می گذاشت. آن شب سخنان سکسی به بهانه شوخی کردن زیاد زدیم.
موقع خواب من رفتم تا در اتاق بخوابم. واقعاً زودتر از هر شب هم میخواستم بخوابمچون کیرم شق شده بود و کلاً شکم و خایه هام درد گرفته بود. شوهر هم به طور مداوم از بندر عباس تماس می گرفت که نگذاری مسعود خونه کسی دیگه بره. باید خونه باشه. شب من رفتم توی اتاق خواب او هم روی تخت دونفری شون داز کشید. من داشتم آهنگ گوش می دادم که دیدم وارد اتاق شد. گفت می ترسم. بیا توی اتاق من بخوابیم. گفتم نه بده. از او درخواست و از من انکار تا این که رفت خوابید. نیم ساعتی گذشت که صدای جیغش از اتاق بلند شد. من هرچه صدا زدم فقط جیغ می کشید. من سریع خودم را به اتاق رساندم و چراغ را روشن کردم. چشمت روز بد نبینه…. خدای من عریان شده بود. نا خودآگاه چشمم به کوسش افتاد این همه سال گذشته اما انگار دست نخورده بود. البته من یکی دوماه که آنجا بودم هم مزید بر علت شده بود و بیشتر حشری بودم. اهل جق و این چیزها هم واقعیتش نیستم.
چراغ را روشن کردم و لباس راحتی پوشید و خودشو انداخت توی آغوش من و گفت می ترسم. من دیگه واقعا ً می دانستم حشری شده چون خیس بودن شرتش را حس کردم. همینطور که بغلم بود دستم را یواش یواش کردم دور گردنش، توی موهاش، پشتش را مالیدم و رفتم پایین. خوب که بدنش گرم شدو می لرزید لبامو گذاشتم توی لباش و سیر خوردمش. او هم می خورد. آمدیم پایین سینه هاشو خوردم اما کمی قلقلش می آمد. همینطور که پایین می رفتیم یع دفع ناخودآگاه دستم را کردم زیر شرت و کوسش را مالیدم. آن قدر مالیدم که نزدیک بود بیهوش بشود. نفهمیدم چه شد . فقط موقعی که متوجه شدم که می گه مسعود بدبختم نکنی من حامله نشوم. اما کار از کار گذشته بود و هرچه آب توی این یکی دوما داشتم ریختم توی کوش زن فامیل. او هم پاشد و روی من خوابید و کیف کرد….
شب بعدبچه هاش زنگ زدن می خواهند برگردند گفت مامان بمونید حیف هست برا خودتون تفریح کنید. شب بعد قرار شد به من کون بده. فقط می خواهم به شما بگویم توی عمرم کون به این قمبلی و تنگی ندیده بودم. شبی که از پشت می زدمش یک بار بی هوش شد. بعداً یک شیاف کردم توی پشتش و زدم…. فکر کنیم روز سوم بود که رفتم خونشون تا بچه ها رفتند بیرون تا خواستم سوار بشوم گفت مسعود اوضاع خراب هست. من هم از خدام بود. آن روز زیاد زدم. تلمبه می زدم و او جیغ می زد. نفسم بند اومده بود. نکته جالب این است که موقعی که کیرم را در آوردم تا روی دوپا بخوابونمش چنان گوزید که خودم ترسیدم.
از آن زمان تا به حال ده ها بار کردمش….
نویسنده: مامور مخصوص حاکم بزرگ میتی کومون
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید