این داستان تقدیم به شما
سلام. علی هستم 26 ساله ..
***
سال 93 تازه عقد کرده بودم و راستش رو بخواید قبل از ازدواجم با تنها کسی که دوست بودم و سکس داشتم خواهر دامادمون بود و چند سال با هم بودیم و هر هفته هم برنامه سکسمون برقرار بود.
روزی که رابطم رو با خواهر دامادمون به هم زدم،چند ماه بعدش با یه دختر مذهبی ازدواج کردم و اینجوری شد که دوران عقدم شروع شد.پدر فاطمه روحانی(آخوند)بود و حقیقتا پدرش آدم پاکی بود.تنها علتی که باعث شده بود من از فاطمه خوشم بیاد پاک بودن و نجیب بودنش بود.از اون جایی که تو خانواده فوق العاده مذهبی و بسته ای بزرگ شده بود شدیدا از سکس و روابط قبل از عروسی وحشت داشت و این به باور سنتی و تربیتش بر میگشت حتی همیشه آقا رو اول اسمم میزاشت و همیشه چادرش رو محکم میگرفت…
و اما اصل داستان:
یک ماه بعد از عقد من با فاطمه 17 ساله پاکم،تصمیم گرفتم باهاش سکس کنم اما به هیچ عنوان اجازه نمیداد و شاید فکر کنید مستقیم بهم میگفت نه اما اینجوری نبود.مثلا یادم میاد اولین بار تو زمستون یه بار که واقعا هوس سکس کردم،با هزار بدبختی از پدرش که معمولا راضی نبود اجازه گرفتم و بردمش بیرون،دیگه هوا تاریک شده بود و کشوندمش طرفم و خواستم ببوسمش که شدیدا ناراحت شد و گفت پدرم بهت اعتماد کرده و من از این کار بدم میاد و زمانش الان نیست.اینو گفتم تا بدونید با چه کسی گیر کرده بودم.
راستش دیگه بیخیال شدم و تصمیم گرفتم به هیچ عنوان سمتش نرم تاعروسی بکنیم؛اما مگه فکر و خیال سکس با یه دختر دست نخورده می زاشت.
یه روز که تو اتاقم داشتم باهاش حرف میزدم جوری حالم خراب شد که تصمیم گرفتم هرجوری شده تا آخر ماه فاطمه رو بکنم.یادمه همون شب خیلی فکر کردم…یه بار میگفتم به زور میکنمش،اما از پدر و مادرش میترسیدم چون میدونستم تا لباساش رو درارم به خانواده خودش میگه.پیش خودم گفتم باید یه راهی پیدا کنم خلاصه بعد از کلی فکر کردن خوابم برد.فاطمه تنها بدی که داشت با مادرم زیاد صمیمی نبود و منم چند بار بهش تذکر جدی داده بودم اما گوشش بدهکار نبود،تا اینکه وارد ماه سوم عقد شدیم.
یه روز مادرم با گریه و زاری اومد پیشم و گفت علی یا جلوی فاطمه رو بگیر یا اینکه بخدا قسم خودم تو جمع آبروش رو می برم،گفتم مامان چی شده؟گفت این دختره بی معرفت تو جمع بهم درشتی کرده.همونجابود که فهمیدم این بهترین راه واسه کردن کون زن عقدیمه.
شبش زنگ زدم به فاطمه و اصلا به روش نیاوردم و برای فردا باهاش قرار گذاشتم.شبش رفتم و یه دوش خوب گرفتم و تا صبح خوابم نمیبرد.فکراینکه چطوری شروع کنم و اینکه عاقبتش چی میشه مرتب پشیمونم میکرد اما بلاخره تصمیم جدی گرفتم که کوتاه نیام.
فردا صبح شد و کلید خونه دوستم رو گرفتم و جاتون خالی بعد از خوردن ناهار سه تا قرص 5 میلی متادون خوردم تا بلکه یک ساعتی کردنم طول بکشه…
ساعت 5 رفتم سراغش و سوار ماشینش کردم،طبق معمول یه چادر مشکی پوشیده بود و یه مقدار آرایش و با صورت زیبا اما بی روحش باهام حرف میزد.یه بار از امام حسین و امام زمان میگفت یه بار هم از تاثیرات دعا روی بچه و من که به جای فکر کردن به احکام اسلامی مرتب تو فکر کردنش بودم بهش گفتم امروز مفصل باهات کار دارم.گفت خب بگو،گفتم بزار به چیزی بخوریم بعد…بعد از خوردن یه چیز مختصر بهش گفتم بریم در خونه دوستم تا ازش چندتا کتاب خوب بگیرم و بهت بدم.وقتی رسیدیم در خونه دوستم زنگ خونه رو زدم و شروع کردم فیلم بازی کردن و اینکه این رفیقم سرکارم گذاشته و از این حرفا که دیدم فاطمه گفت بیا بریم بعدا بگیر ازش،گفتم نه خودم کلید دارم اما راستش یه کارتن کتاب داره و اکثرش هم مذهبیه.حالا اگه دوست داری بیا داخل چنتاشو انتخاب کن.
تا اسم کارتون کتاب اومد تصمیم گرفت باهام بیاد داخل و منم سریع ماشبن رو قفل کردم.وقتی وارد خونه شدیم خیالم راحت شد که دیگه راه فرار و ناز کردن نداره.از تو چشماش یکم استرس رو دیدم.رسیدیم تو اتاق و گفت کارتن کتابارو بیار تا انتخاب کنیم.دیگه تصمیم رو گرفتم و روبروش نشستم و گفتم کتاب هم میارم اما فعلا باهات حرف دارم گفت خب بگو،چهرم رو عصبانی کردم و بهش گفتم تو غلط کردی با مادرم بد حرف زدی…
دیدم شروع کرد به تته پته که بخدا من چیزی نگفتم و مادرت دروغ میگه،تا گفت مادرت دروغ گفته یکی خوابوندم زیر گوشش و داد زدم تو که ادعای دین و پیغمبرت میشه چطور مادر من دو دروغگو میخونی، من وقتی دیشب فهمیدم چیکار کردی تصمیم گرفتم بیخیالت بشم،اینه که امروز آوردمت اینجا تا بهت بگم 14 تا سکت رو خریدم و آمادست و همین فردا میرم درخواست طلاق میدم،تو به درد من نمیخوری… تا این حرفا رو زدم رنگش شد مثل کچ و سریع بغض کرد و دستم رو گرفت و گفت علی جان،آقای خوبم،مرد زندگیم،الهی فدای غیرت و مردونگیت بشم بخدا مادرت اشتباه فکر کرده و من مثل مامانم دوسش دارم،علی جان آبروی پدرم رو نبر و یه فرصت دیگه بده.گفتم این حرفا دیگهدیگه فایده نداره از کجا معلوم دوباره از این کارا نکنی…
گفت علی آقا من از قسم بدم میاد ولی به اهل بیت قسم اگه تکرار شد هر کاری خواستی بکن.واسه اینکه به مرگ بگیرمش تا به تب راضی بشه گفتم،دیگه فایده نداره و سکه هات آمادست بلند شو برسونمت خونه و به پدرت هم بگو چه گندی زدی.دوباره شروع کرد به التماس که من اشتباه کردم و تصمیم میگیرم جبران کنم،منم که دیدم حسابی ترسیده بهش گفتم من همون قدر که مادرم رو دوست دارم تو رو هم دوست دارم و به خاطرآینده دوتامون یه فرصت دیگه بهت میدم ولی باید تنبیه بشی،گفت چشم هرچی بگی قبول،از روبروش بلند شدم و نشستم کنار دستش و گفتم راضی نیستم تنبیه بشی اما باید خیالم راحت بشه.گفت علی اینقدر اذیتم نکن،باشه،تنبیهم اینکه حاضرم بیام بالای خونه مادرت چند سال زندگی کنم.گفتم نه این که تنبیه نیست.
بعد همونجوری که مثلا عصبانی بودم گفتم لباست رو در بیار،که دیدم گفت علی میفهمی چی میگی،گفتم یا لباسات رو در میاری یا بخدای احد و واحد دیگه هیچی.دیدم زد زیر گریه راستش متادون تازه اثر کرده بود و فهمیدم الان دیگه وقت کردنه.دستم رو گذاشتم رو پای فاطمه و دیدم خودش رو عقب کشید و گف:نه.گفتم چی؟هیچی نگفت،بار دوم گفتم چی؟ایندفه گفت ترو حضرت عباس هرکاری میخوای بکنی بکن فقط اینکار نه گفتم اینجوری میخوای بهت فرصت بدم و بلند شدم که برم بیرون که دیدم پاهام رو گرفت و گفت علی تروخدا رحم کن، طلاق تو خانوادمون خیلی بده…گفتم یا طلاق یا همون که گفتم،دیدم با گریه گفت باشه فقط از دور ببین.منم که دیگه دست بالارو داشتم تصمیم گرفتم به جای سکس معمولی یه سکس خشن رو رقم بزنم…
گفتم اینقدر گریه نکن و بلند شو برو رو تخت کامل لخت شو تا بیام.تا این حرف رو زدم انگار خبر جهنمی شدنش رو داده باشن با گریه بیشتر نگاهم کرد و دیدم اینجوری نمیشه.دستش رو گرفتم و بلندش کردم و گفتم یالا…مثل آدم هر چی خواستم میگی چشم شیر فهم شد؟هیچی نگفت برای بار دوم گفتم شیر فهم شد؟؟؟گفت شد شد بخدا شد بسه دیگه علی سرم داره میترکه.دیگه رسیده بودیم تو اتاق دوستم و همین که نشوندمش رو تخت سریع نشستم پیشش و شروع کردم لباساش رو درآوردن.اول از همه اون چادر لعنتی رو که دیگه روی شونه هاش افتاده بود درآوردم و بعد دکمه های مانتوش رو یکی یکی باز کردم.همزمان با مانتو هاش روسریش رو هم دراوردم.درسته همیشه بدون روسری جلوم میگشت اما اون لحظه حس کردم اولین بار موهاش رو میبینم.گریش کمتر شده بود اما شدیدا ترس تو چشاش موج میزد.وقتی خواستم پیرهنش رو درارم دیدم خودش رو کشوند تو بغلم و با بغض شدیدی گفت علی بخدا قسم من عاشق نجابتت بودم نزار پاکی دوتامون خراب بشه،علی آقا زندگیمون متلاشی میشه.
یه لحظه با حرفاش داشتم خر میشدم که دیدم اگه این فرصت رو از دست بدم باید تا 3ماه دیگه که عروسیمون بود صبر کنم.آروم بهش گفتم من حرفی ندارم میتونی لباسات رو بپوشی اما اگه بپوشی و بری علی بی علی.انصافا نقشم رو خوب بازی کرده بودم تا جایی که فهمیده بود باید بدنش رو نشون بده.بدون اینکه منتظر جوابش بشم دکمه شلوارش رو باز کردم و یه کم کشیدمش پایین اما برای در آوردنش یا باید بلند میشد و یا باسنش رو میداد بالا.خودم با دست یکم بلندش کردم و شلوارش رو کاملا دراوردم؛وقتی چشمم به صورتش افتاد دیونه شدم واقعا داشتم از شهوت میمردم.خواستم پیرهنشم درارم که دیدم فاطمه دستاش رو گذاشته رو صورتش و هیچی نمیگه منم بیخیالش شدم و سریع پیرهنش رو دراوردم،فاطمه هم دوباره دستش رو با خجالت روی چشماش گذاشت.سوتین مشکی و معمولی تنش بود و با شرت قهوه ایش ست نبود با این حال برای من از هر چیزی جالب تر بود.
سوتیش رو با یکم مقاومت فاطمه باز کردم و شروع کردم به خوردن سینه های کوچیک و سفیدش. بعد از چند دقیقه رفتم سراغ شرتش و با هزار بدبختی درش آوردم، فاطمه رو هل دادم و خوابوندمش روی تخت و سریع با چوچولش بازی کردم که دیدم فاطمه به سرعت پاشد و خواست در بره که گرفتمش و گفتم کجااااا.گفت قول دادی فقط ببینیش،گفتم اصلا حرفشم نزن دیدم واقعا راه نمیاد و تصمیم گرفتم مجبورش کنم،یکی خوابوندم زیر گوشش و گفتم دیدی حاضر نیستی جبران کنی و حالا که اینطوره جوری باید تنبیه بشی که یادت بمونه.با رنگ پریده گفت غلط کردم علی…اصلا دست بزن و زود تمومش کن،با اخم گفتم دیگه فایده نداره و سریع خوابوندمش و با چوچولش بازی کردم و با دست دیگم سینش رو محکم می مالوندم.بعد از 10 دقیقه ای لباسای خودم رو هم دراوردم و خوابیدم و کیرم که در حال انفجار بود رو دادم دستش و گفتم مثل آدم میخوری وگرنه می زنم تو گوشت با حال خراب گفت:علی تو شوهرمی اینجوری نکن، علی خدایی هست هااا گفتم حالا شدم شوهرت اگه مثل آدم همون روزای اول اجازه میدادی نهایتا لای پاهات میزاشتم گفت علی الان مثل آدم میشم و اجازه میدم…عوضش تو هم فقط همون کارو بکن.دیگه نزاشتم حرف بزنه و گفتم دهنت رو باز کن یالاااا…
تا دهنش رو باز کرد کیرم رو کردم تو دهنش و سریع سرش رو کشید عقب،گفتم فاطمه مثل اینکه تو آدم نمیشی؛فکر کنم باید با خشونت برخورد کنم.تا از خشونت حرف زدم مثل یه دختر خوب شروع کرد کیرم رو قشنگ خوردن.درسته اوایل دندون میزد اما کم کم بهتر شد.بعد از کلی ساک زدن آبم داشت میومد که بلند شدم نشستم و گفتم ادامه بده…داشتم آتیش میگرفتم واقعا دهنش داغ و نرم بود برای اینکه نفهمه داره میاد و یه زمان فرار نکنه سرش رو از پشت گرفتم و با چندتا ناله آب غلیظم رو خالی کردم تو دهنش همینکه آبم خالی شد خواست سرش رو بکشه عقب اما گیر کرده بود و با یه اوق آب رو ریخت رو کیرم…با صدای نامفهومی میگفت الان بالا میارم.
راستش دلم براش سوخت و خودم با دستمال کاغذی کیرم رو تمیز کردم.تا ولش کردم ایندفه واقعا فرار کرد رفت سمت اتاق نشیمن و از تو کیفش یه قرآن دراورد و با گریه و زاری گفت ترو این قرآن ولم کن گفتم بلند شو،گفت به خاطر رضای خدا بسه دیگه.رفتم سمتش و خواستم ببرمش تو اتاق که دیدم زورش زیاد شده و بلاخره کشون کشون بردمش تو اتاق و خوابوندمش رو تخت اما جوری خوابوندمش که پاهاش از تخت آویزون بشه.ژل موی دوستم رو برداشتم و مالیدم دم سوراخ سفید کونش.رفتم بصورت سگی پشتش و کیرم رو با دست گذاشتم رو سوراخ کونش که دیدم فاطمه بادست نمیزاره و هی میگه نه،نه،خواعش میکنم نه،تروخدا نه،آخرین بار یه نه مثل داد گفت و با فشار سر کیرم رو فرستادم تو یهو دیدم مثل آدمای لال صدا ازش در نمیاد…بعد از دو ثانیه گفت:مرررردم خدااااااا و زد زیر گریه….
منم دیگه مراقب بودم فرار نکنه و آروم آروم کیرم رو میفرستادم تو سوراخ تنگش و هر تکونی که کیرم میخورد فاطمه با التماس و گریه میگفت خواهش میکنم،آیییی خداااااا.وقتی کیرم تا آخر رفت شروع کردم به تلمبه زدن اونجا بود که برای اولین بار التماس واقعی یه انسان رو دیدم.فاطمه میگفت علی جااان ترو جون مامانت در بیار دارم میمیرم،علی بسه…وااااای،به خدا به بابام میگم، مامان جووون عجب غلطی کردم،آخخخ واااااای ،نمیتوووونم نمییتونم،جیغ میزد و با التماس میگفت اگه دوسم داری بزار برم…منم با شنیدن این حرفا بیشتر تحریک میشدم و محکمتر تلمبه میزدم کار بعد از چند دقیقه به جایی رسید که فاطمه پشت سر هم و فقط چنتا چیز میگف، میگفت جلوی خدا رو سیاه شدم آخ آخ خدااا ،دردم میاد آییییی . بعد از نیم ساعت صداش یواش یواش خوابید و بی صدا فقط منتظر بود کارم تموم بشه و منم وقتی دیدم صداش در نمیاد واسه لذت بیشتر گفتم:تنبیه شدی؟گفت علی خیلی نامردی و زد زیر گریه…گفتم کیرم کجاته؟هیچی نگفت گفتم جواب ندی دوباره باید تنبیه بشی،دیدم گفت تروخدا علی فشارم افتاده و دردم میاد دارم اذیت میشم.کیرم رو کشیدم بیرون و موهاش رو محکم کشیدم و گفتم: پرسیدم کیرم کجاته؟ گفت همونجا گفتم اسمش رو میاری یالااا،کجااااا؟گفت تو کونم….
دوباره کیرم رو کردم تو کونش و تا جایی که جون داشتم تلمبه زدم گفتم کیرم کجاته؟گفت تو کونم گفتم کونت مال کیه گفت مال علی.آخرای سکس بود و لحظات آخر که کیرم رو تا ته کردم و نگه داشتم تو کون فاطمه و آبش رو ریختم داخل کونش و با چند تا آه کشیده ارضا شدم. بلند شدم و رفتم خودمو شستم و اومدم تو اتاق دیدم پتو رو رو خودش کشیده و داره آروم گریه میکنه.رفتم پیشش و گفتم تموم شد و دیگه از چیزی نترس گفت از پشتم خون اومده و میسوزه نازش کردم و گفتم این کارا ارزش ادامه زندگیمون رو داشت و سرش رو آوردم سمتم و بوسیدمش و گفتم هفته دیگه اول تو رو ارضا میکنم بعد با آرامش خودم رو.گفت علی تنبیه شدم دیگه تو قول داری..گفتم چی ؟چی ؟ گفت گوه خوردم هر چی تو بگی و شروع کرد به نوازش تخمام و کیرم و لیسیدن گردنم که آروم بشم…..
نوشته: دختر آخوندو میگام
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید