این داستان تقدیم به شما
سلام .
من یک افغانی ام مدت ده سال میشود با سایت های مختلف ایرانی اشنا شده هم هر چند گاهی بخاطر سر گذشتم که شده وارد این دنیا ی مجازی میگردم.
میرم مستقیم به اصل داستان . بنده فعلن در حدود سی و هشت سال سن دارم یک فرد معمولی این دیار فانی و داستانی که قرار است بازگو کنم بر میگرده به تقریبن هژده سال قبل از موقع که به این سایت ها ورود شدم با خودم در جنگم ایا داستانم را بگویم یا نگویم بالاخره تصمیم گرفتم تا داستانم را برای کاربران این شبکه باز گو کنم . خوب اونموقع که شاید بیست سالم باشد و اصلن هیچگونه تجربه سکسی نداشتم بجز از جغ زدن خوب یک اتفاق نادر برایم پیش افتاد که تا الان هم باورش برایم هم مشکل است و هم معما.
خوب قرار بود بنده با دختر دایم که از قبل زیر نظر داشتم و فعلن هم خانمم است و واقعن خوشبخت هستیم نامزاد بشم دایی ام که خدا بیامرز چند سال قبل از شروع داستان ،در اثر حادثه ترافیکی جان را به حق سپاریده بود مجبور بودم زن دایی را هر جا که در گوشه تنها میدیدم خودم خواستگاری دخترش را ( والدینم میگفتن تا وقتی که با ما هستن ما خواستگاری نمیکنیم) میکردم و به قولی چاپلوسی میکردم تا دختر شان که اون موقع پانزده سال بیشتر نداشت و دختر اول خانواده هم بود و خواستگاران هم موجود بود ، از دست ندهم این را بگویم که قبل از اینکه دایی ام حادثه نماید واقعن در عصر خود زندگی خوب داشتند همه حسرت زندگی اش را میخوردند خوب بعد حادثه و شروع جنگ های داخلی و نارام شدن شهر کابل اینها هم ملک خود را بفروش رسانیده به ولایات های که انموقع امن تر بود با پدر ، مادر و برادران زن دایی ام که بعد از بیوه شدن یکجا بودند ، دایم سکونت اختیار میکردند ولی هیچ وقت آرام نبودند بالاخره دوباره به کابل امدند و صرف زن داییم با دو پسرش و دو دخترش یکی از خانه های مارا انتخاب کرده و ساکن شدند که در این میان از من کرده شاد تر هیچکی نبود…
و بر میگردم به انجا که در هر گوشه از حیات ما که خانم دایی ام را میدیدم و حتی در حضور دخترش موضوع خودم را پیش میکشیدم و از ساده لوحی دایم دستان زن داییم را میگرفتم و فشار میدادم بدون این که متوجه نبودم چی دسته گل به اب میدادم خوب شاید دو ماه از امدن انها میشد و هر روز من به انها نزدیک تر میشدم و خودم را به زن داییم که شاید ان موقع سی و دو سالش باشد و پنج سال از بیوه شدنش میگذشت ، صرف بخاطر دخترش که واقعن عاشقش بودم نزدیکتر میساختم اما تا یک روز صبح گفتم زن دایی قرار است فردا صبح زود کاری که دارم بیدار شوم اگه زحمت نمیشه بیدارم کنید و خوابیدم فردای انشب واقعن راس ساعت معین شده که هوا تازه روشن شده بود امد و بیدارم کرد خلاصه باز دستش را گرفتم داستان های همیشگی را تکرار میکردم غافل از اینکه در این اواخر که تنها میبودیم دستم را در قسمت بالای سینه اش میگرفت و به صحبت های خود ادامه میدادیم ان صبح هم وقتی در کنارم بالای تخت نشسته بود و مه در بستر بودم دستهایم را گرفته به سینه هایش فشار میداد ولی من فقط حواسم به دخترش بود ولی در حین صحبت هایمان تغییر در چهره اش پیدا شده که بعدها طبق گفته خودش سر احساسات امده بود ، ولی من توجه نکرده از جا بلند شده از تخت خوابم امدم پایین رفتم سراغ کارم تا فردا بعد ظهر که رفتم خانه شان.
همه در صحن حیات بودند صرف زن دایی ام در انجا بود طبق معمول صحبت میکردم و دستم در دستش و دستش بالای سینه اش بود که به یکبار منو کشید به سمت خودش و اون زیر و من بالای وجودش قرار گرفتم یک شهوت ناخود آگاه به سراغم امد و صرف از صورتش چند بوس زدم از جایم بلند شدم عاجل رفتم به سمت خانه ما در وسط راه گر چند با دختر داییم که داشت میرفت خانه شان برخوردم ولی با عجله رفتم خونه تا اینکه موقع غذا پختن شام شد انها در اشپز خانه سیار که پدرم برایشان مهیا کرده بود رفتم به همدیگر به چشم شرم ولی با اشتیاق و هوس نگاه میکردیم که زن دایی ام گفت میدونی این چند ماه کم که ما اینجا امدیم چقدر زجر میکشم هر بار که دست مرا میگیری مانند دایی ات فشار میدادی اوج از شهوت وجودم را فرا میگیرد بعد ها اهسته اهسته این دستان ترا تا سینه ام میبردم و فشار میدادم حد اقل لذت برده باشم اخه داییت که زنده بود اگر هر شب نبود یک شب در میان برنامه سکس داشتیم و در این چند سال که بیوه شدم دستان تو مرا وادار به این عمل نمود ولی منبعد کوشش کو به مه نزدیک نشی که احساساتم را نمیتوانم بیش از این خورد کنم …
خوب چون منی بد بخت تا اون موقع روز کسی راه لمس نکرده بودم اتش شهوت وجودم را فرا گرفته حین صحبت کردن لرزش در وجودم لانه کرده بود به هر حال گفتم من شب میام پهلویت خودت جایم را ردیف کن اول قبول نکرد که بچه ها بیدار نشن بعدش به اسرار گفت من از همه کرده به در نزدیک میخوابم خوب نمیدانم ساعت چند شب بود که دیدم همه خانه ها پر از سکوت است اهسته از جا بلند شدم رفتم حیات را یک گشت زدم امدم رفتم به سمت خانه زن دایی ، چراغ شان خاموش بود کلید چراغ را زدم دیدم همه خوابند تا من اشتباهن پهلوی کسی دیگر قرار نگیرم طبق گفته های زن دایی جای اون از همه نزدیک تر به در بود چراغ را خاموش کردم و یواش رفتم پهلویش تا منو دید بغلشو باز کرد من جا گرفتم رفتم دنبال عشق بی سر و صدا ابتدا یک لب چوشی بسبار ابتدایی و بعد با دستانش دستهایم را به سمت سینه و کوسش راهنمایی میکرد ای همدیگر زیر سایه ترس لذت میبردیم و من هم عشق میکردم و هم عشق میاموختم تا که زیر گوشیم گفت کوسم اماده است و من که یک بچه معمولی با کیر 15 سانت و لاغر در مقابل یک زن که از سایز سینه و باسنش اطلاع نداشتم ولی خوش قیافه با اندام متوسط بالایش قرار داشتم…
با راهنمایی اش به بسیار اهستگی کیرم را داخل کوسش کردم ولی حس که پیدا کردم و شاید هم از شب زفافم کرده خوشایند بود مرا به یک دنیای دیگر اشنا ساخت. دنیای که همه دیوارش گرمای بیش از حد شهوت بود گرمای که چند سالی بعد از فوت شوهرش اصلن کیر را تجربه نکرده بود گرمای که هر بی تجربه را به بالا ترین سطح تجربه میرساند بلی کوس که انزمان کردم تا حالا مزه اش را دارم خوب من که با فشار دستش تا اخر کیرم داخل کوس جانانه میکردم بعد از چند دقیقه احساس کردم که ابم میاد احساس که موقع جغ زدن بهم دست میداد اولین کلامم را انشب زیر گوشش به بسیار اهستگی گفتم این بود که ابم میاد و به بار دوم گفت که بریز رو شکمم من هم عاجل این کار کردم و از جا بلند شدم و رفتم فرداش گفت کوشش کن منبعد مرا درک کنی یعنی زود خلاص نشی مرا هم ارضا بساز …
بعد ها هم سکس داشتیم ….حالا با وجودیکه شاید سنش حدودن پنجاه باشد نا سازگاری روزگار تاثیر کرده انچه که سنش است شاید دوازده سال پیر تر نشان دهد .زن دایی ام حالا مادر زنم است …
پایان داستان
نوشته: ابراهیم جان کابلی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید